یکی بود یکی نبود. در یک صبح آفتابی، کرمولک کوچولو که دلش خیلی برای خالهاش که آن طرف باغچه زندگی میکرد تنگ شده بود، از مادرش اجازه گرفت و یک بقچه خوراکی برداشت تا به دیدن خالهاش برود اما او خیلی خوب نمیدانست که خانه خالهاش کجاست؟
او فقط میدانست که باید از کنار درخت چنار وسط باغچه عبور کند. رفت و رفت و رفت، تا رسید به خانم مورچه. دید که خانم مورچه در کنار سوراخ کوچکی نشسته و گریه میکند. خانم مورچه وقتی کرمولک را دید، به او گفت: «دختر کوچولوی من داشت بازی میکرد ولی این سوراخ را ندید، حالا افتاده توش و من نمیتوانم به او کمک کنم، ميشود به دخترم کمک کنی؟» و شروع کرد به گریه کردن.
کرمولک بقچهاش را در گوشهای گذاشت و آرام آرام به سوراخ نزدیک شد و دمش را داخل سوراخ کرد و از آن آویزان شد. مورچه کوچولو دم کرمولک را گرفت و از سوراخ بیرون آمد. خانم مورچه خیلی خوشحال شد و از کرمولک تشکر کرد و از او خواست تا اگر کاری دارد حتما به او بگوید تا کمکش کند. کرمولک که خانه خالهاش را کامل بلد نبود، از او پرسید، چون فکر میکرد شاید اورا بشناسد. خانم مورچه کمی فکر کرد تا اینکه یادش آمد خاله کرمولک را میشناسد و به او نشان داد تا از کجا برود. کرمولک از آنها خداحافظی کرد و رفت.
کرمولک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پروانه کوچولو که خیلی خسته نشسته بود زیر سایه یک گل. وقتی کرمولک به او نزدیک شد دید که یکی از بالهایش کمی زخم شده و نمیتواند پرواز کند. از او پرسید «پروانه خانم، چه اتفاقی برای تو افتاده؟»
پروانه زیبا به او گفت: «وقتی داشتم روی گلها بال میزدم یک دفعه بالم خورد به یکی از تیغهای گلی که در کنارم بود، حالا نمیتوانم پرواز کنم و خیلی هم گرسنه هستم. نمیدانم چه کار کنم.» کرمولک کوچولو بقچهاش را باز کرد و یک دستمال کوچک برداشت و بال پروانه را بست و بعد هم خوراکیهایش را با پروانه قسمت کرد. او خوشحال از اینکه به پروانه کمک کرده، خواست حرکت کند و برود که پروانه از او پرسید: «کجا میخواهی بروی، بگو شاید من بتوانم کمکت کنم.»
کرمولک به پروانه گفت: «میخواهم به خانه خالهام بروم اما کامل بلد نیستم که کجاست؟ خانم مورچه گفت که بعد از درخت چناره... ولی بقیهاش را بلد نیستم.»
پروانه لبخندی زد وگفت: «درست است، پشت همین درخت خانه خاله توست، من او را میشناسم.»
کرمولک خوشحال شد و به سمت پشت درخت حرکت کرد. رفت و رفت و رفت، تا رسید به یک خانه کوچک قارچی که کنار درخت بود. خسته کنارش نشست و غمگین بود، چون خانه خاله را ندید و فکر کرد شاید گمشده است و شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و غصه خوردن: «خاله جونم، این همه راه اومدم تا ببینمت اما نتونستم خونه تو پیدا کنم، حالا چیکار کنم؟»
در همین حال بود که یک دفعه در خانه قارچی باز شد و خاله کرمولک بیرون آمد و او را صدا کرد. کرمولک کوچولو خیلی خوشحال شد و خالهاش او را به آ*غ*و*ش گرفت و به اوگفت: «عزیز دلم داشتی غصه میخوردی؟ صدات رو که شنیدم شناختمت عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده بود. خوشحالم کردی که اومدی به دیدنم. بیا بریم به خانه تا هم استراحت کنی هم غذا بخوری.»
آنها با هم خوشحال و خندان به داخل خانه رفتند و کرمولک برای خالهاش تعریف کرد که در راه به خانم مورچه و دخترش و به پروانه کوچولو کمک کرده و توانسته خانه خاله را پیدا کند. خاله به او آفرین گفت و روی ماهش را ب*و*سید. کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود هم خالهاش را ببیند و هم به دیگران کمک کند.
او فقط میدانست که باید از کنار درخت چنار وسط باغچه عبور کند. رفت و رفت و رفت، تا رسید به خانم مورچه. دید که خانم مورچه در کنار سوراخ کوچکی نشسته و گریه میکند. خانم مورچه وقتی کرمولک را دید، به او گفت: «دختر کوچولوی من داشت بازی میکرد ولی این سوراخ را ندید، حالا افتاده توش و من نمیتوانم به او کمک کنم، ميشود به دخترم کمک کنی؟» و شروع کرد به گریه کردن.
کرمولک بقچهاش را در گوشهای گذاشت و آرام آرام به سوراخ نزدیک شد و دمش را داخل سوراخ کرد و از آن آویزان شد. مورچه کوچولو دم کرمولک را گرفت و از سوراخ بیرون آمد. خانم مورچه خیلی خوشحال شد و از کرمولک تشکر کرد و از او خواست تا اگر کاری دارد حتما به او بگوید تا کمکش کند. کرمولک که خانه خالهاش را کامل بلد نبود، از او پرسید، چون فکر میکرد شاید اورا بشناسد. خانم مورچه کمی فکر کرد تا اینکه یادش آمد خاله کرمولک را میشناسد و به او نشان داد تا از کجا برود. کرمولک از آنها خداحافظی کرد و رفت.
کرمولک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پروانه کوچولو که خیلی خسته نشسته بود زیر سایه یک گل. وقتی کرمولک به او نزدیک شد دید که یکی از بالهایش کمی زخم شده و نمیتواند پرواز کند. از او پرسید «پروانه خانم، چه اتفاقی برای تو افتاده؟»
پروانه زیبا به او گفت: «وقتی داشتم روی گلها بال میزدم یک دفعه بالم خورد به یکی از تیغهای گلی که در کنارم بود، حالا نمیتوانم پرواز کنم و خیلی هم گرسنه هستم. نمیدانم چه کار کنم.» کرمولک کوچولو بقچهاش را باز کرد و یک دستمال کوچک برداشت و بال پروانه را بست و بعد هم خوراکیهایش را با پروانه قسمت کرد. او خوشحال از اینکه به پروانه کمک کرده، خواست حرکت کند و برود که پروانه از او پرسید: «کجا میخواهی بروی، بگو شاید من بتوانم کمکت کنم.»
کرمولک به پروانه گفت: «میخواهم به خانه خالهام بروم اما کامل بلد نیستم که کجاست؟ خانم مورچه گفت که بعد از درخت چناره... ولی بقیهاش را بلد نیستم.»
پروانه لبخندی زد وگفت: «درست است، پشت همین درخت خانه خاله توست، من او را میشناسم.»
کرمولک خوشحال شد و به سمت پشت درخت حرکت کرد. رفت و رفت و رفت، تا رسید به یک خانه کوچک قارچی که کنار درخت بود. خسته کنارش نشست و غمگین بود، چون خانه خاله را ندید و فکر کرد شاید گمشده است و شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و غصه خوردن: «خاله جونم، این همه راه اومدم تا ببینمت اما نتونستم خونه تو پیدا کنم، حالا چیکار کنم؟»
در همین حال بود که یک دفعه در خانه قارچی باز شد و خاله کرمولک بیرون آمد و او را صدا کرد. کرمولک کوچولو خیلی خوشحال شد و خالهاش او را به آ*غ*و*ش گرفت و به اوگفت: «عزیز دلم داشتی غصه میخوردی؟ صدات رو که شنیدم شناختمت عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده بود. خوشحالم کردی که اومدی به دیدنم. بیا بریم به خانه تا هم استراحت کنی هم غذا بخوری.»
آنها با هم خوشحال و خندان به داخل خانه رفتند و کرمولک برای خالهاش تعریف کرد که در راه به خانم مورچه و دخترش و به پروانه کوچولو کمک کرده و توانسته خانه خاله را پیدا کند. خاله به او آفرین گفت و روی ماهش را ب*و*سید. کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود هم خالهاش را ببیند و هم به دیگران کمک کند.