آن ها قبل از تاریک شدن هوا به خانه برگشتند. اما دیدند که هیچ کدام از وسایل خانه سر جایش نیست.
دزد، تمام اسباب ها را برده بود. دَرِ آشپزخانه گفت: « حالا چه کار کنیم؟ هیچ غذای خوشمزه ای نمی تواند جای وسایل خانه را برای صاحب خانه بگیرد. »
دو تا دَرِ اتاق خواب که خیلی خسته بودند گفتند: « اول کمی بخوابیم. بیدار که شدیم یک فکری می کنیم. » دَرِ دستشویی گفت: « این بوگندوترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد. » دَرِ اتاق کتابخانه گفت: « بی فکری کردیم. باید قبل از رفتن، حساب همه چیز را می کردیم. »
دَرِ ورودی گفت: « صاحب خانه ای که از در خارج می شود باید فکرش را هم بکند که کس دیگری ممکن است وارد خانه شود. »
کمی گذشت و صاحب خانه از مسافرت برگشت و وقتی خانه اش را خالی دید هاج و واج شد. دزد حتی یک قوطی کبریت هم توی خانه باقی نگذاشته بود. صاحب خانه با خودش گفت: « چه دزد بی انصافی! » و آه کشید. همین موقع چشمش به یکی از سه دَرِ اتاق خواب افتاد.دَرِ اتاق خواب خیس بود. همان طور که شش دَرِ دیگر هم خیس بودند. صاحب خانه با تعجب گفت: « دارید گریه می کنید!؟ عیبی ندارد. شما که مقصر نیستید. مقصر، دزد است که همیشه در کمین یک خانه ی خالی است. »
آن شب، صاحب خانه روی زمین خوابید. روز بعد هم وسایل تازه ای خرید. چند روز گذشت. صاحب خانه دوباره به سفر رفت و درها باز هم هوس شنا کردند. دَرِ کتابخانه گفت: « یادتان رفته دفعه ی قبل چه اتفاقی افتاد؟ من که نمی آیم! »
دَرِ دستشویی گفت: « چه تهدید بوگندویی! باشد من هم نمی روم. »
به این ترتیب درها ماندند و از خانه مواظبت کردند. یک شب، درها سر و صدایی شنیدند. صدای پای دزد بود. دزد وارد شد و از دیدن آن همه وسایل نو، خنده ای کرد و دست به کار شد.
اما وقتی توی اتاق کتابخانه رفت، دَرِ اتاق، محکم خودش را بست. درهای دیگر برایش دست زدند و به او آفرین گفتند. دزد هر کاری کرد نتوانست در را باز کند و برود.
دزد تا برگشتن صاحب خانه توی اتاق کتابخانه زندانی بود. وقتی صاحب خانه برگشت و دزد را دید، قبل از هر کاری از درها تشکر کرد که مواظب خانه اش بوده اند. بعد هم دزد را به شرطی آزاد کرد که وسایلی را که بار قبل دزدیده بود پس بدهد. و خب مگر دزد با آن همه در که منتظر جوابش بودند چاره ی دیگری هم داشت!؟
اما همینكه دزد بیچاره كبریت را نزدیك شعله ها برد ، گربه بود. دزد فریاد زد :« وای سوختم .آی كمك!» دزد فرار كرد ،اما پشت در پایش را روی دم سگ گذاشت . سگ هم بیدار شد و پای دزد را به دندان گرفت از درد باز فریاد دیگر زد و به حیاط دوید . اما گوشه حیاط الاغ خوابیده بود او هم بیدار شد و عصبانی لگد محكمی به دزد زد . لگد الاغ آن قدر محكم بود كه دزد چند متر آن طرف تر پرت شد دزد از وحشت فریاد می زد ئو كمك می خواست . می گفت : « به دادم برسید ! غولها دارند مرا می كشند .»
خروس كه روی پشت بام خوابیده بود بیدار شد و از ان بالا روی سر دزد و با نوك تیزش به جان دزد افتاد دزد پا به فرار گذاشت وقتی به دوستانش رسید ، گفت : «آنجا خانه غولهاست . ما دیگر به ان خانه ترسناك نمی رویم من كه پا به انجا نمی گذارم . به این ترتیب دزدها رفتند و خانه شد مال حیوانها . انها دور هم جمع شدند و روزگار خوشی را آغاز كردند همه كار می كردند و غذا تهیه می كرردند و شب دور هم جمع می شدند و با خوشی می گفتند و می خندیدند انها در ان كلبه جنگلی چه روزگار خوشی داشتند !
دزد، تمام اسباب ها را برده بود. دَرِ آشپزخانه گفت: « حالا چه کار کنیم؟ هیچ غذای خوشمزه ای نمی تواند جای وسایل خانه را برای صاحب خانه بگیرد. »
دو تا دَرِ اتاق خواب که خیلی خسته بودند گفتند: « اول کمی بخوابیم. بیدار که شدیم یک فکری می کنیم. » دَرِ دستشویی گفت: « این بوگندوترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد. » دَرِ اتاق کتابخانه گفت: « بی فکری کردیم. باید قبل از رفتن، حساب همه چیز را می کردیم. »
دَرِ ورودی گفت: « صاحب خانه ای که از در خارج می شود باید فکرش را هم بکند که کس دیگری ممکن است وارد خانه شود. »
کمی گذشت و صاحب خانه از مسافرت برگشت و وقتی خانه اش را خالی دید هاج و واج شد. دزد حتی یک قوطی کبریت هم توی خانه باقی نگذاشته بود. صاحب خانه با خودش گفت: « چه دزد بی انصافی! » و آه کشید. همین موقع چشمش به یکی از سه دَرِ اتاق خواب افتاد.دَرِ اتاق خواب خیس بود. همان طور که شش دَرِ دیگر هم خیس بودند. صاحب خانه با تعجب گفت: « دارید گریه می کنید!؟ عیبی ندارد. شما که مقصر نیستید. مقصر، دزد است که همیشه در کمین یک خانه ی خالی است. »
آن شب، صاحب خانه روی زمین خوابید. روز بعد هم وسایل تازه ای خرید. چند روز گذشت. صاحب خانه دوباره به سفر رفت و درها باز هم هوس شنا کردند. دَرِ کتابخانه گفت: « یادتان رفته دفعه ی قبل چه اتفاقی افتاد؟ من که نمی آیم! »
دَرِ دستشویی گفت: « چه تهدید بوگندویی! باشد من هم نمی روم. »
به این ترتیب درها ماندند و از خانه مواظبت کردند. یک شب، درها سر و صدایی شنیدند. صدای پای دزد بود. دزد وارد شد و از دیدن آن همه وسایل نو، خنده ای کرد و دست به کار شد.
اما وقتی توی اتاق کتابخانه رفت، دَرِ اتاق، محکم خودش را بست. درهای دیگر برایش دست زدند و به او آفرین گفتند. دزد هر کاری کرد نتوانست در را باز کند و برود.
دزد تا برگشتن صاحب خانه توی اتاق کتابخانه زندانی بود. وقتی صاحب خانه برگشت و دزد را دید، قبل از هر کاری از درها تشکر کرد که مواظب خانه اش بوده اند. بعد هم دزد را به شرطی آزاد کرد که وسایلی را که بار قبل دزدیده بود پس بدهد. و خب مگر دزد با آن همه در که منتظر جوابش بودند چاره ی دیگری هم داشت!؟
اما همینكه دزد بیچاره كبریت را نزدیك شعله ها برد ، گربه بود. دزد فریاد زد :« وای سوختم .آی كمك!» دزد فرار كرد ،اما پشت در پایش را روی دم سگ گذاشت . سگ هم بیدار شد و پای دزد را به دندان گرفت از درد باز فریاد دیگر زد و به حیاط دوید . اما گوشه حیاط الاغ خوابیده بود او هم بیدار شد و عصبانی لگد محكمی به دزد زد . لگد الاغ آن قدر محكم بود كه دزد چند متر آن طرف تر پرت شد دزد از وحشت فریاد می زد ئو كمك می خواست . می گفت : « به دادم برسید ! غولها دارند مرا می كشند .»
خروس كه روی پشت بام خوابیده بود بیدار شد و از ان بالا روی سر دزد و با نوك تیزش به جان دزد افتاد دزد پا به فرار گذاشت وقتی به دوستانش رسید ، گفت : «آنجا خانه غولهاست . ما دیگر به ان خانه ترسناك نمی رویم من كه پا به انجا نمی گذارم . به این ترتیب دزدها رفتند و خانه شد مال حیوانها . انها دور هم جمع شدند و روزگار خوشی را آغاز كردند همه كار می كردند و غذا تهیه می كرردند و شب دور هم جمع می شدند و با خوشی می گفتند و می خندیدند انها در ان كلبه جنگلی چه روزگار خوشی داشتند !