یکي بود یکی نبود، کرمولک کوچولوی قصه ما با پدرو مادرش در باغچه کوچولوی حیاط خانهای زندگی میکرد. کرمولک دوستان زیادی داشت که هرروز باهم در این باغچه زیبا بازی میکردند. کرمولک قصه ما خیلی بچه خوبی بود اما خودش همیشه فکر میکرد که نمیتواند کارهای بزرگ را درست انجام دهد. او همیشه نگران بود که اگر اتفاق بدی بيفتد او توانایی هیچ کاری را ندارد.
او همیشه دوست داشت خیلی شجاع باشد و همیشه در رویاهایش خودش را خیلی قوی میدید ولی در واقعیت اینطور نبود!
کرم کوچولوی قصه ما هر وقت تنها میشد با خودش فکر میکرد که ای کاش بتواند شجاع باشد ولی نمیتوانست این شجاعت را نشان بدهد. گاهی که با دوستانش دور هم جمع میشدند واز کارهایی که میتوانستند انجام دهند تعریف میکردند، کرمولک چون با خودش فکر میکرد نمیتواند کاری را درست انجام دهد ساکت میماند ودوستانش همیشه فکر میکردند که او یا خجالتی است یا ترسو و این باعث میشد کرمولک غصه بخورد.
یک شب کرمولک قصه ما با غصه اینکه او هرگز نمیتواند کار بزرگی را درست انجام دهد به خواب رفت ولی از شدت ناراحتی از خواب پرید ودید که مادرش در کنار اونشسته وبه آرامی اورا نوازش میکند. مادرش علت پریشانیاش را پرسید و کرمولک هم به او توضیح داد که خیلی دوست دارد بتواند کارهای بزرگی را خودش به تنهایی انجام دهد ولی نمیتواند واین باعث شده تا دوستانش کمی به او بخندند...
مادر کرمولک به او گفت: «عزیزم، اتفاقا تو تواناییهایی داری که شاید دیگران نداشته باشند و با استفاده از این تواناییها میتوانی کارهایی انجام بدهی که خیلی بزرگ ومفید باشند، مثلا این خیلی خوب است که تو در مورد مشکلی که احساس میکنی وجود دارد فکر میکنی ودوست داری آن را حل کنی.»
کرمولک کمی در تخت خوابش این طرف و آن طرف کرد و فکر کرد تا اینکه فکری به خاطرش رسید. او به یاد آورد که پدرش همیشه میگوید با تمرین کردن کارهای سخت راحت میشود! پس لبخندی زد و باآرامش به خواب رفت. از فردای آن روز کرمولک در وقت تنهایی به جای اینکه به این فکر کند که هرگز کاری را درست انجام نمیدهد، تمرین میکرد تا بتواند از تواناییهایش استفاده کند. ورزش میکرد، به مادرش کمک میکرد، کارهایش را با دقت و به تنهایی انجام میداد.
کم کم دیگر آن احساس بد را نداشت و میتوانست باور کند که میتواند، تا اینکه در یک روز بارانی یک چاله کوچک آب در باغچه جمع شده بود. بعد از باران بچهها به دیدن رنگین کمان آمدند و خواستند کمی بازی کنند که یک دفعه موش کوچولو یکی از دوستان کرمولک که همیشه تندتر از همه حرکت میکرد، افتاد داخل چاله. كرم همهاش تکان میخورد چون نمیتوانست از آن بیرون بیاید. همه جا گلی ولیز بود و همه بچهها ترسیده بودند. در همین حال بود که کرمولک فکری به ذهنش رسید و سریع رفت یک شاخه کوچک ونازک چوب پیدا کرد وبا شجاعت به چاله نزدیک شد واز دوستش خواست تا شاخه را بگیرد وآرام آرام بیرون بیاید. بعد از اینکه کرمولک دوستش را از چاله بیرون آورد تمام دوستانش برایش هورا کشیدند و همه به او میگفتند: «کرمولک قهرمان!»
کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود کار بزرگی را به درستی انجام دهد و به یاد تصمیم مهمی که آن شب گرفته بود افتاد که باید تمرین کند تا از تواناییهایش درست استفاده کند. پس زودی به خانه رفت وماجرا را به مادرش گفت، مادر کرمولک او را ب*و*سید و به او آفرین گفت، چون کرمولک فکر خیلی خوبی کرده بود وتوانسته بود مشکلش را حل کند. پس او حالا هم توانایی خوب فکر کردن را داشت و هم کمک کردن به دوستانش. کرمولک کوچولوآن شب خواب خوشی کرد.
او همیشه دوست داشت خیلی شجاع باشد و همیشه در رویاهایش خودش را خیلی قوی میدید ولی در واقعیت اینطور نبود!
کرم کوچولوی قصه ما هر وقت تنها میشد با خودش فکر میکرد که ای کاش بتواند شجاع باشد ولی نمیتوانست این شجاعت را نشان بدهد. گاهی که با دوستانش دور هم جمع میشدند واز کارهایی که میتوانستند انجام دهند تعریف میکردند، کرمولک چون با خودش فکر میکرد نمیتواند کاری را درست انجام دهد ساکت میماند ودوستانش همیشه فکر میکردند که او یا خجالتی است یا ترسو و این باعث میشد کرمولک غصه بخورد.
یک شب کرمولک قصه ما با غصه اینکه او هرگز نمیتواند کار بزرگی را درست انجام دهد به خواب رفت ولی از شدت ناراحتی از خواب پرید ودید که مادرش در کنار اونشسته وبه آرامی اورا نوازش میکند. مادرش علت پریشانیاش را پرسید و کرمولک هم به او توضیح داد که خیلی دوست دارد بتواند کارهای بزرگی را خودش به تنهایی انجام دهد ولی نمیتواند واین باعث شده تا دوستانش کمی به او بخندند...
مادر کرمولک به او گفت: «عزیزم، اتفاقا تو تواناییهایی داری که شاید دیگران نداشته باشند و با استفاده از این تواناییها میتوانی کارهایی انجام بدهی که خیلی بزرگ ومفید باشند، مثلا این خیلی خوب است که تو در مورد مشکلی که احساس میکنی وجود دارد فکر میکنی ودوست داری آن را حل کنی.»
کرمولک کمی در تخت خوابش این طرف و آن طرف کرد و فکر کرد تا اینکه فکری به خاطرش رسید. او به یاد آورد که پدرش همیشه میگوید با تمرین کردن کارهای سخت راحت میشود! پس لبخندی زد و باآرامش به خواب رفت. از فردای آن روز کرمولک در وقت تنهایی به جای اینکه به این فکر کند که هرگز کاری را درست انجام نمیدهد، تمرین میکرد تا بتواند از تواناییهایش استفاده کند. ورزش میکرد، به مادرش کمک میکرد، کارهایش را با دقت و به تنهایی انجام میداد.
کم کم دیگر آن احساس بد را نداشت و میتوانست باور کند که میتواند، تا اینکه در یک روز بارانی یک چاله کوچک آب در باغچه جمع شده بود. بعد از باران بچهها به دیدن رنگین کمان آمدند و خواستند کمی بازی کنند که یک دفعه موش کوچولو یکی از دوستان کرمولک که همیشه تندتر از همه حرکت میکرد، افتاد داخل چاله. كرم همهاش تکان میخورد چون نمیتوانست از آن بیرون بیاید. همه جا گلی ولیز بود و همه بچهها ترسیده بودند. در همین حال بود که کرمولک فکری به ذهنش رسید و سریع رفت یک شاخه کوچک ونازک چوب پیدا کرد وبا شجاعت به چاله نزدیک شد واز دوستش خواست تا شاخه را بگیرد وآرام آرام بیرون بیاید. بعد از اینکه کرمولک دوستش را از چاله بیرون آورد تمام دوستانش برایش هورا کشیدند و همه به او میگفتند: «کرمولک قهرمان!»
کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود کار بزرگی را به درستی انجام دهد و به یاد تصمیم مهمی که آن شب گرفته بود افتاد که باید تمرین کند تا از تواناییهایش درست استفاده کند. پس زودی به خانه رفت وماجرا را به مادرش گفت، مادر کرمولک او را ب*و*سید و به او آفرین گفت، چون کرمولک فکر خیلی خوبی کرده بود وتوانسته بود مشکلش را حل کند. پس او حالا هم توانایی خوب فکر کردن را داشت و هم کمک کردن به دوستانش. کرمولک کوچولوآن شب خواب خوشی کرد.