الاغ آوازه خوان

  • نویسنده موضوع ZiBa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 158
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZiBa

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,981
لایک‌ها
12,256
امتیازها
123
کیف پول من
-180
Points
0
روزی روزگاری در دهكده ی كوچك ، آسیابانی بود كه الاغی داشت . سالها الاغ برای آسیابان كار كرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بكشد .روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون كرد و گفت : « برو هر جا كه دلت می خواهد . من دیگر علف مفت به تو نمی دهم .» الاغ بیچاره تا شب این طرف و ان طرف رفت . دیگر خسته و گرسنه شده بود با خود گفت : « باید از اینجا بروم و برای خودم چیزی پیدا كنم و بخورم »
الاغ از دهكده بیرون رفت . از آسیابان و آسیابش دور شد . كنار درخت پیری رسید كه شاخه هایش شكسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود .كنار درخت پر از علهای سبز و تازه بود . الاغ گرسنه تا انجا كه شكمش جا داشت علف خورد و سیر شد بعد با خود گفت : « زیاد بد هم نشد . حالا دیگر بار نمی برم و منت آسیابان نمی كشم »و راه افتاد و رفت و رفت تا اینكه چشمش به سگی افتاد كه تنها و غمگین كنار جاده نشسته بود . الاغ گفت : « سلام دوست من چرا تنها نشسته ای ؟، چرا این قدر غمگین و ناراحتی؟ »سگ اهی كشید و گفت : « دست به دلم نگذار كه خیلی ناراحتم !» الاغ پرسید : «آخر برای چی ؟»

سگ گفت : «سالهای سال برای صاحبم كار كردم . همراهش می رفتم آن قدر این طرف و ان طرف می دویدم كه خسته و كوفته به خانه بر می گشتم . اما دیروز که ما به شكار رفته بودیم . گرگی سر راهمان را گرفت و من كه پیر شده ام نتوانستم جلویش بایستم و با او بجنگم . صاحبم كه از گرگ ترسیده بود ، همه تقصیرها را گر*دن من انداخت و امروز مرا از خانه اش بیرون كرد و گفت : « برو هر جا دلت می خواهد . من با تو كاری ندارم .» من هم امدم بیرون . حالا نمی دانم كجا بروم و چه خاكی به سرم كنم .»الاغ گفت : « غصه نخور كه خدا بزرگ است و كسی را بی پناه نمی گذارد . بیا دو تایی برویم ، جای مناسبی پیدا كنیم و زندگی كنیم .»
انها راه افتادند . رفتند و رفتند ، تا رسیدند به گربه ای كه تنها و غمگین روی كنده درختی نشسته بود . نزدیك گربه كه رسیدند، سلام كردند . الاغ پرسید «چی شده ؟ جرا این قدر غمگینی ؟ »گربه گفت : « باید غمگین باشم . سالها در خانه صاحبم موش گرفتم و خدمت كردم . ولی حالا كه پیر شده ام ، او گربه دیگری اورده و مرا از خانه بیرون انداخته است . می گویید غمگین نباشم ؟»
الاغ گفت : « ما هم مثل تو هستیم . بیا با هم برویم ، ببینیم خدا چه می خواهد ؟ »
گربه هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد تا بروند و جای خوبی برای زندگی پیدا كنند .
آنها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند . خروس روی سر در خانه ای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو می كرد . الاغ جلو رفت ، سلام كرد و گفت : «خروس جان ، چه مشكلی داری كه این قدر غمگین اواز می خوانی ؟»
خروس گفت : روزگاری من سحرخیز ترین خروس آبادی بودم . هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز می خواندم که همه را بیدار می کردم . اما حالاپیر شده ام و گاهی خواب می مانم صاحبم می خواهد سر من را ببرد و گوشتم را بپزد و بخورد .
الغ گفت : « ممکن است تو پیر شده باشی و نتوانی سحر بیدار شوی . ولی هنوز صدایت زیبا و خوش اهنگ است . می توانی از این صدا استفاده كنی با ما بیا . می رویم جای مناسبی پیدا می كنیم و به خوشی روزگار می گذرانیم .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa
بالا