دردسر خانوم عنکبوته

  • نویسنده موضوع ZiBa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 133
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZiBa

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,981
لایک‌ها
12,256
امتیازها
123
کیف پول من
-180
Points
0
در گوشه ی حیاطی یک خانه کوچک و نقلی بود. خانه خالی بود و عنکبوت های زیادی در آن به خوبی و خوشی زندگی می کردند. کسی هم به آن ها کاری نداشت تا این که...
یک روز گلی خانم آن خانه را خرید و به آنجا آمد. او داخل خانه شد. به در و دیوارها نگاه کرد. دست هایش را به کمرش زد و با صدای بلند گفت: وای ... چه گرد و خاکی! چه قدر هم تار عنکبوت! باید حسابی این جا را تمیز کنم.
بعد جاروی دسته بلندش را آورد و مشغول گرد گیری شد. عنکبوت ها با وحشت این طرف و آن طرف فرار کردند. خیلی زود خانه هایشان جارو شد و از بین رفت. حتی بعضی از عنکبوت ها هم همراه خانه هایشان از بین رفتند.
در میان عنکبوت ها خانم عنکبوتی بود به نام نقره. او هم دختر کوچکش را به روی پشتش گذاشت و با عجله به گوشه ی تاریکی رفت.
گلی خانم دست بردار نبود. هر روز صبح جارو را به دست می گرفت و خانه را گردگیری می کرد. اگر کوچک ترین تار عنکبوتی می دید آن را جارو می کرد. یک هفته گذشت، نقره صبرش تمام شد. فریاد زد: خسته شدم، این دیگر چه وضعی است؟ هر جا خانه می سازم این زن آن را جارو می کند.
هر روز یک خانه. از خستگی دارم می میرم. از بس تار تنیدم، هلاک شدم. بعد به هفتمین تار عنکبوتی که درست کرده بود، نگاه کرد و گفت: چه خانه قشنگی! چه تارهای زیبا و براقی، چرا این خانه های زیبا را جارو می کند؟ بعد دخترش را پشتش گذاشت و گفت: من که می روم. اینجا دیگر جای عنکبوت ها نیست.
عنکبوت هایی که در گوشه و کنار مخفی شده بودند، فریاد زدند: ترسو... ترسو. تو خیلی ترسویی. ما عنکبوت ها نباید بترسیم. هر چه قدر خانه مان خ*را*ب شد، باز هم باید خانه بسازیم. نقره به طرف در رفت و گفت: من دیگر خسته شدم. نمی توانم هر روز یک خانه بسازم.
در این موقع گلی خانم با جاروی دسته بلندش وارد اتاق شد. نقره با عجله از خانه بیرون رفت و گفت: دیگر به حرف این عنکبوت ها گوش نمی کنم. به یک خانه ی راحت احتیاج دارم.
او راهش را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به انباری گوشه ی حیاط رسید. در یک طرف انباری، درخت گیلاسی بود. نقره به دیوار چوبی انباری نگاهی کرد، بعد هم به درخت گیلاس. آن وقت گفت: یک جای عالی برای یک خانه ی تار عنکبوتی.
بعد به آن جا رفت و مشغول تار تنیدن شد. خیلی زود یک خانه ی تار عنکبوتی بزرگ و زیبا بین دیوار انباری و درخت گیلاس درست شد. نقره دختر کوچولویش را روی تار خواباند و گفت: راحت شدیم حالا دیگر هر وقت چشم هایمان را روی هم می گذاریم، خواب جارو را نمی بینیم.
بعد روی تاری نشست. به درخت ها و خانه ها نگاه کرد. گلی خانم باز هم مشغول گردگیری بود. چند روز گذشت . یک روز صبح نقره با صدای عجیبی از خواب بیدار شد. با وحشت به دور و بر نگاه کرد صدا از طرف خانه ی گلی خانم می آمد. او با یک جارو برقی بزرگ مشغول گردگیری بود. نقره با دقت نگاه کرد. او می دید که آن دستگاه عجیب چه طور همه ی آشغال ها و گردو خاک ها را می بلعد. نقره با دست و پاهایش به سرش کوبید و گفت: و اااای. این دیگر چیست؟ عنکبوت های بیچاره دیگر راه فراری ندارند.
در داخل خانه عنکبوت ها از هر طرف می دویدند و لوله ی جاروبرقی به دنبالشان بود. ولی بعضی ها توانستند فرار کنند و خودشان را به خارج از خانه برسانند. عنکبوت هایی که نجات پیدا کرده بودند از ترس می لرزیدند. خانم عنکبوته به آنجا رفت همه را دلداری داد. آنها را به خانه شان دعوت کرد.
عنکبوت ها به خانه ی خانم عنکبوته رفتند. مدتی در آن جا استراحت کردند. کم کم حالشان بهتر شد. خانم عنکبوته گفت: حالا فهمیدید که کار من درست بود؟
عنکبوت سیاه سرش را تکان داد و گفت: بله. حق با تو بود. نباید آن قدر اصرار و لجبازی می کردیم. چند روز بعد دور و بر انباری و درخت گیلاس پر از تارهای زیبا و براق عنکبوت ها شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa
بالا