به دنبال فلک

  • نویسنده موضوع ZiBa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 158
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZiBa

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
1,981
لایک‌ها
12,256
امتیازها
123
کیف پول من
-180
Points
0
مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند ، چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد.
خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت : «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟»
مرد گفت : «می روم فلک را پیدا کنم. سر از کارش در بیاورم و علت بدبختیم را از او بپرسم».
گرگ گفت :«تو را به خدا اگر پیداش کردی اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سر دردم خوب بشود.»
مرد گفت : «اگر پیداش کردم ، پیغامت را می رسانم.»
و باز رفت و رفت تا رسید به پادشاهی که در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد ، صداش زد : «آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟»
مرد جواب داد : « رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»
پادشاه گفت : «اگر پیداش کردی بپرس چرا من همیشه در جنگ شکست می خورم.»
مرد گفت : «به روی چشم!»
و راهش را گرفت و رفت تا رسید به دریا و دید ای داد بی داد دیگر هیچ راهی نیست و تا چشم کار می کند جلوش آب است. ناامید و با دلی پر غصه نشست ل*ب دریا که ناگهان ماهی بزرگی سر از آب درآورد و گفت: «ای آدمیزاد! چه شده زانوی غم ب*غ*ل گرفته ای و نشسته ای اینجا؟»
مرد گفت : «داشتم می رفتم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم چرا من همیشه آس و پاسم و روزگارم به سختی می گذرد که رسیدم اینجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه کشتی هست که سوار آن شوم و نه راهی هست که پیاده بروم.»
ماهی گفت : «تو را می برم آن طرف دریا؛ به شرطی که قول بدی فلک را که پیدا کردی از او بپرسی چرا همیشه دماغ من می خارد.»
مرد قول داد و ماهی او را به پشتش سوار کرد و برد آن طرف دریا.
مرد باز هم رفت و رفت تا رسید به باغ بزرگی که انتهاش پیدا نبود و پر بود از درخت های سبز و شاداب و بوته های زرد پژمرده. خوب که نگاه کرد ، دید کرت درخت های شاداب پر آب است و کرت بوته های پژمرده از خشکی قاچ قاچ شده .
مرد جلوتر که رفت باغبان پیری را دید که ریش بلند سفیدش را بسته دور کمر؛ پاچه شلوارش را زده بالا؛ بیلی گذاشته رو شانه و دارد آبیاری می کند .
باغبان از مرد پرسید : «خیر پیش! به سلامتی کجا می روی؟»
مرد جواب داد : «می روم فلک را پیدا کنم.»
باغبان گفت : «چه کارش داری؟»
مرد گفت : «تا حالا که پیداش نکرده ام؛ اگر پیداش کردم خیلی حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توی سرنوشتم با خبر شوم.»
باغبان گفت : «هر چه می خواهی بپرس. من همان کسی هستم که دنبالش می گردی.»
مرد ذوق زده پرسید : «ای فلک! اول بگو بدانم این باغ بی سر و ته با این درخت های تر و تازه و بوته های پلاسیده مال کیست؟»
فلک جواب داد : «مال آدم های روی زمین است.»
مرد پرسید : «سهم من کدام است؟»
فلک دست مرد را گرفت برد دو سه کرت آن طرفتر و بوته پژمرده ای را به او نشان داد.
مرد به بوته پژمرده و خاک ترک خورده آن نگاه کرد. از ته دل آه کشید و بیل را از دست فلک قاپید. آب را برگرداند پای بوته خودش و گفت : «حالا بگو بدانم چرا همیشه دماغ آن ماهی بزرگ می خارد؟»
فلک گفت : «یک دانه مروارید درشت توی دماغش گیر کرده. باید با مشت بزنند پس سرش تا دانه مروارید بپرد بیرون و حالش خوب بشود.»
مرد پرسید : «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شکست می خورد و هیچوقت پیروزی نصیبش نمی شود؟»
فلک جواب داد : «آن پادشاهی که می گویی دختری است که خودش را به شکل مرد در آورده اگر می خواهد شکست نخورد ، باید شوهر کند.»
مرد گفت : «یک سؤال دیگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهی زحمت کم می کنم و از خدمت مرخص می شوم.»
فلک گفت : «هر چه دلت می خواهد بپرس.»
مرد پرسید : «دوای درد آن گرگی که همیشه سرش درد می کند ، چیست؟»
فلک جواب داد : «باید مغز آدم احمقی را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»
مرد جواب آخر را که شنید ، معطل نکرد. شاد و خندان راه برگشت را پیش گرفت و رفت تا دوباره رسید به کنار دریا. ماهی بزرگ که منتظر او بود و داشت ساحل را می پایید ، تا او را دید ، پرسید : «فلک را پیدا کردی؟»
مرد گفت : «بله.»
ماهی گفت : «پرسیدی چرا همیشه دماغ من می خارد؟»
مرد گفت : «اول من را برسان آن طرف دریا تا به تو بگویم.»
ماهی او را برد آن طرف دریا و گفت: « حالا بگو ببینم فلک چی گفت.»
مرد گفت : «مروارید درشتی توی دماغت گیر کرده. یکی باید محکم با مشت بزند پس سرت تا مروارید بیاید بیرون.»
ماهی خوشحال شد و گفت : «زودباش محکم بزن پس سرم و مروارید را بردار برای خودت.»
مرد گفت : «من دیگر به چنین چیزهایی احتیاج ندارم؛ چون بوته خودم را حسابی سیراب کرده ام.»
هر چه ماهی التماس و درخواست کرد, حرفش به گوش مرد نرفت که نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بی خیال رفت.
پادشاه هم سر راه مرد بود و همین که او را دید پرسید : «پیغام ما را به فلک رساندی؟»
مرد گفت : «بله. فلک گفت تو دختر هستی و خودت را به شکل مرد درآورده ای. اگر می خواهی در جنگ پیروز شوی باید شوهر کنی.»
دختر گفت : «سال های سال کسی از این راز سر در نیاورد؛ اما تو سر از کارم درآوردی. بیا بی سروصدا من را به زنی بگیر و خودت به جای من پادشاهی کن.»
مرد گفت : «حالا که بوته ام را سیراب کرده ام ، پادشاهی به چه دردم می خورد. حیف است آدم وقتش را صرف این کارها بکند.»
دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا کرد و به گوش او خواند که بیا و من را بگیر، مرد قبول نکرد.
آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسید به گرگ.
گرگ گفت : «ای آدمیزاد دوپا! خیلی شنگول و سرحال به نظر می رسی. دروغ نگفته باشم فلک را پیدا کرده ای.»
مرد گفت : «راست گفتی! دوای سر درد تو هم مغز یک آدم احمق است و بس.»
گرگ گفت : «برایم تعریف کن ببینم چطور توانستی فلک را پیدا کنی و در راه به چه چیزهایی برخوردی؟»
مرد رو به روی گرگ نشست و هر چه را شنیده و دیده بود با آب و تاب تعریف کرد.
گرگ که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد ، گفت : «بگو ببینم چرا مروارید درشت را برای خودت برنداشتی و برای چه با آن دختر عروسی نکردی؟»
مرد گفت : «خدا پدرت را بیامرزد! دیگر به مروارید درشت و تخت پادشاهی چه احتیاج دارم؛ چون بوته بختم را حسابی سیراب کرده ام و تا حالا حتماً برای خودش درخت شادابی شده.»
گرگ سری جنباند و گفت : «اگر تو از اینجا بروی من از کجا احمق تر از تو پیدا کنم؟» و تند پرید گلوی مرد را گرفت. او را خفه کرد و مغزش را درآورد و خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZiBa
بالا