در زمانهای قدیم و در سرزمینی دور دست پادشاه پیری با سه فرزندش زندگی میکرد. اسم آنها شاهزاده «کریسپین، شاهزاده و هوراک» و شاهزاده امیلی بود. پادشاه هر سه آنها را به یک اندازه دوست داشت اما میدانست که باید فقط یکی از آنها را برای شاه یا ملکه شدن انتخاب کند. هر چقدر پادشاه پیرتر میشد بیشتر نگران این موضوع میشد و نمیگذاشت که شبها بخوابد.
او از خرس عروسکی خود میپرسید: «کدومشون بهترین پادشاه میشه؟» بعد یک روز صبح با یک ایده خوب از خواب بیدار شد.
پادشاه فرزندانش را به اتاق تاجگذاری فرا خواند و بعد به آنها گفت: «میدانید که هر سه شما را به یک اندازه دوست دارم» بچهها سرشان را به علامت تائید تکان دادند. «اما من می تونم فقط یکی از شما رو برای پادشاهی بعد از مرگ خودم انتخاب کنم. برای همین میخوام یک امتحان ازتون بگیرم» بعد دستش را درون جیبش کرد: «یک سکه طلا به هر کدامتان میدهم. هر کدام از شما که با استفاده از این سکه بتواند کل این قصر را از بالا تا پایین از چیزی پر کند ملکه یا پادشاه بعدی خواهد شد.»
هر چند که این آزمون فرزندان پادشاه را نگران کرد، چون قصر 75 اتاق داشت و کیلومترها راهرو داشت، ولی آنها عقیده داشتند که آزمون عادلانه ایست. برای همین هر یک به راه افتادند تا چیزی پیدا کنند که بتواند قصر را پر کند.
پرنس کریسپین به باغ قصر رفت تا کمی فکر کند. روی یک شاخه درخت او یک پرنده را دید که شاخههای درخت و پر داشت برای خودش لانه میساخت.
ناگهان فریاد زد: «خودشه . پر با این سکه طلای تونم میلیونها پر بخرم به راحتی با آنها قصر رو پر کنم.» به همین دلیل رفت تا مردی که تختهایی از پر درست میکرد را ببیند. پرنس کریسپین پرسید: «درازای این سکه طلا چقدر پر به من میفروشی؟»
چشمان لحاف دوز با دیدن سکه طلا گرد و بزرگ شدند. او جواب داد «به اندازه 5 واکن» پرنس کریسپین گفت: «قبول است» به زودی او در حال بازگشت به خانه با 5واگن پر و یک لبخند بزرگ بر ل*ب بود.
پرنس هوراک به بازار رفت. او به اطرافش که پر از توپهای پارچه و ظروف مربا و جعبههای پیاز بود نگاه کرد و گفت: «نمی تونم باید سکه طلا به اندازه کافی از این چیزها بخرم تا بتونم باهاشون قصر رو پر کنم.»
تقریباً داشت ناامید میشد که صدای فلوت یک پسر چوپان را شنید و یک فکری به ذهنش رسید.
به پسر چوپان گفت: «فلوتت رو درازای یک سکه طلا به من میفروشی؟»
پسر جواب داد: «حتماً»
شاهزاده سکه را به پسر دارد و به سمت کاخ برگشت و در تمام طول راه یک آهنگ شاد را با فلوت جدیدش تمرین میکرد.
شاهزاده خانم« امیلی» هم تمام شهر را برای خریدن چیزی که بتواند با آن تمام کاخ را پر کند گشت. در نهایت گفت: «فایدهای نداره. کاخ بیش از حد بزرگه. فکر کنم باید به پدر بگم که من توی امتحان رد شدم»
وقتی که برگشت تا به سمت کاخ حرکت کند چشمش به نوری افتاد که از یک مغازه کوچک بیرون میآمد. شاهزاده در پنجره داخل مغازه را نگاه کرد و دید که مغازه دار در حال روشن کردن شمعهاو فانوس است.
شاهزاده خانم فریاد زد: «معلومه»
از به درون مغازه دوید و تا آنجایی که میتوانست شمع خرید. بعد در حالی که از خوشحالی در پو*ست خود نمیگنجید با شمعها به قصر برگشت.
آن روز عصر در اتاق تاجگذاری پادشاه به فرزندانش گفت: «چیزهایی را که آوردهاید نشان بدهید تا من پادشاه آینده را که مرا سربلند میکند انتخاب کنم.
شاهزاده«کریسپین» پرهایش را آورد و همه جا را پر از پر کرد و همه را به عطسه کردن انداخت. وقتی که پرها روی زمین نشستند تنها20 اتاق از قصر را پر کرده بودند.
پادشاه گفت: «آفرین، تلاش خوبی بود».
شاهزاده «کریسپین گفت: «اه، لعنتی»
شاهزاده «هوروک» فلوتی را که خریده بود بیرون آورد. آنرا بر روی ل*بهایش گذاشت و شروع به نواختن یک آهنگ کرد. وقتی که آهنگش تمام شد همه متعجب بودند.
شاهزاده گفت: «نمیبینید، همه قصر را با موسیقی پر کردهام.»
پادشاه گفت: «عالیه، هیچ کس نمیتونه اون رو شکست بده»
شاهزاده امیلی گفت: «یک لحظه اجازه بده پدر ، بهتر نیست که ببینیم آیا موسیقی به اتاق زیر شیروانی و انبار هم رسیده است یا نه؟»
پادشاه گفت: «راست میگویی» و دو نفر را به بالاترین و پایینترین نقطه قصر فرستاد بعد گفت: «هورویس حالا دوباره بنواز» و پسرش این بار آهنگ بلندتری نواخت. بعد از مدتی خدمتکاران برگشتند و گفتند: «پس کی میخواهید بنوازید؟»
«شاهزاده کریسپین» لبخند زد و گفت: اونها صدای موسیقی رو نشنیدهاند، یعنی تو با موسیقیات همه جای قصر را پر نکردی.
شاهزاده هوروس گفت: «اه ، لعنتی»
حالا نوبت شاهزاده خانم امیلی بود. همه وقتی بسته کوچک شمعهاای او را دیدند خندیدند.
او بسته شمعهارا باز کرد و خدمتکاران را فرستاد تا شمعها درون فانوسهای قصر بگذارند.»
او دستور داد: «مطمئن شوید در هر اتاق یک فانوس وجود داشته باشد. انباری و اتاق زیر شیروانی را فراموش نکنید.» بعد وقت و همه شمعها را دانه دانه روشن کرد.
بعد گفت: «بفرمائید پدر ، من همه قصر را با نور پر کردهام.»
پادشاه بسیار خوشحال بود، دخترش را ب*غ*ل کرد و گفت: «سه هورا برای ملکه آینده، تو برنده ای» برادرانش گفتند: «اه، لعنتی»
شاهزاده امیلی ملکه بسیار خوبی شد و مردمش خیلی از او راضی بودند. از آن به بعد هر سال برای تولد ملکه، مردم در همه جای شهر شمع روشن میکردند. این یعنی اینکه نه تنها همه ی قصر بلکه همه ی کشور باشمع روشن شده بود.
او از خرس عروسکی خود میپرسید: «کدومشون بهترین پادشاه میشه؟» بعد یک روز صبح با یک ایده خوب از خواب بیدار شد.
پادشاه فرزندانش را به اتاق تاجگذاری فرا خواند و بعد به آنها گفت: «میدانید که هر سه شما را به یک اندازه دوست دارم» بچهها سرشان را به علامت تائید تکان دادند. «اما من می تونم فقط یکی از شما رو برای پادشاهی بعد از مرگ خودم انتخاب کنم. برای همین میخوام یک امتحان ازتون بگیرم» بعد دستش را درون جیبش کرد: «یک سکه طلا به هر کدامتان میدهم. هر کدام از شما که با استفاده از این سکه بتواند کل این قصر را از بالا تا پایین از چیزی پر کند ملکه یا پادشاه بعدی خواهد شد.»
هر چند که این آزمون فرزندان پادشاه را نگران کرد، چون قصر 75 اتاق داشت و کیلومترها راهرو داشت، ولی آنها عقیده داشتند که آزمون عادلانه ایست. برای همین هر یک به راه افتادند تا چیزی پیدا کنند که بتواند قصر را پر کند.
پرنس کریسپین به باغ قصر رفت تا کمی فکر کند. روی یک شاخه درخت او یک پرنده را دید که شاخههای درخت و پر داشت برای خودش لانه میساخت.
ناگهان فریاد زد: «خودشه . پر با این سکه طلای تونم میلیونها پر بخرم به راحتی با آنها قصر رو پر کنم.» به همین دلیل رفت تا مردی که تختهایی از پر درست میکرد را ببیند. پرنس کریسپین پرسید: «درازای این سکه طلا چقدر پر به من میفروشی؟»
چشمان لحاف دوز با دیدن سکه طلا گرد و بزرگ شدند. او جواب داد «به اندازه 5 واکن» پرنس کریسپین گفت: «قبول است» به زودی او در حال بازگشت به خانه با 5واگن پر و یک لبخند بزرگ بر ل*ب بود.
پرنس هوراک به بازار رفت. او به اطرافش که پر از توپهای پارچه و ظروف مربا و جعبههای پیاز بود نگاه کرد و گفت: «نمی تونم باید سکه طلا به اندازه کافی از این چیزها بخرم تا بتونم باهاشون قصر رو پر کنم.»
تقریباً داشت ناامید میشد که صدای فلوت یک پسر چوپان را شنید و یک فکری به ذهنش رسید.
به پسر چوپان گفت: «فلوتت رو درازای یک سکه طلا به من میفروشی؟»
پسر جواب داد: «حتماً»
شاهزاده سکه را به پسر دارد و به سمت کاخ برگشت و در تمام طول راه یک آهنگ شاد را با فلوت جدیدش تمرین میکرد.
شاهزاده خانم« امیلی» هم تمام شهر را برای خریدن چیزی که بتواند با آن تمام کاخ را پر کند گشت. در نهایت گفت: «فایدهای نداره. کاخ بیش از حد بزرگه. فکر کنم باید به پدر بگم که من توی امتحان رد شدم»
وقتی که برگشت تا به سمت کاخ حرکت کند چشمش به نوری افتاد که از یک مغازه کوچک بیرون میآمد. شاهزاده در پنجره داخل مغازه را نگاه کرد و دید که مغازه دار در حال روشن کردن شمعهاو فانوس است.
شاهزاده خانم فریاد زد: «معلومه»
از به درون مغازه دوید و تا آنجایی که میتوانست شمع خرید. بعد در حالی که از خوشحالی در پو*ست خود نمیگنجید با شمعها به قصر برگشت.
آن روز عصر در اتاق تاجگذاری پادشاه به فرزندانش گفت: «چیزهایی را که آوردهاید نشان بدهید تا من پادشاه آینده را که مرا سربلند میکند انتخاب کنم.
شاهزاده«کریسپین» پرهایش را آورد و همه جا را پر از پر کرد و همه را به عطسه کردن انداخت. وقتی که پرها روی زمین نشستند تنها20 اتاق از قصر را پر کرده بودند.
پادشاه گفت: «آفرین، تلاش خوبی بود».
شاهزاده «کریسپین گفت: «اه، لعنتی»
شاهزاده «هوروک» فلوتی را که خریده بود بیرون آورد. آنرا بر روی ل*بهایش گذاشت و شروع به نواختن یک آهنگ کرد. وقتی که آهنگش تمام شد همه متعجب بودند.
شاهزاده گفت: «نمیبینید، همه قصر را با موسیقی پر کردهام.»
پادشاه گفت: «عالیه، هیچ کس نمیتونه اون رو شکست بده»
شاهزاده امیلی گفت: «یک لحظه اجازه بده پدر ، بهتر نیست که ببینیم آیا موسیقی به اتاق زیر شیروانی و انبار هم رسیده است یا نه؟»
پادشاه گفت: «راست میگویی» و دو نفر را به بالاترین و پایینترین نقطه قصر فرستاد بعد گفت: «هورویس حالا دوباره بنواز» و پسرش این بار آهنگ بلندتری نواخت. بعد از مدتی خدمتکاران برگشتند و گفتند: «پس کی میخواهید بنوازید؟»
«شاهزاده کریسپین» لبخند زد و گفت: اونها صدای موسیقی رو نشنیدهاند، یعنی تو با موسیقیات همه جای قصر را پر نکردی.
شاهزاده هوروس گفت: «اه ، لعنتی»
حالا نوبت شاهزاده خانم امیلی بود. همه وقتی بسته کوچک شمعهاای او را دیدند خندیدند.
او بسته شمعهارا باز کرد و خدمتکاران را فرستاد تا شمعها درون فانوسهای قصر بگذارند.»
او دستور داد: «مطمئن شوید در هر اتاق یک فانوس وجود داشته باشد. انباری و اتاق زیر شیروانی را فراموش نکنید.» بعد وقت و همه شمعها را دانه دانه روشن کرد.
بعد گفت: «بفرمائید پدر ، من همه قصر را با نور پر کردهام.»
پادشاه بسیار خوشحال بود، دخترش را ب*غ*ل کرد و گفت: «سه هورا برای ملکه آینده، تو برنده ای» برادرانش گفتند: «اه، لعنتی»
شاهزاده امیلی ملکه بسیار خوبی شد و مردمش خیلی از او راضی بودند. از آن به بعد هر سال برای تولد ملکه، مردم در همه جای شهر شمع روشن میکردند. این یعنی اینکه نه تنها همه ی قصر بلکه همه ی کشور باشمع روشن شده بود.