روزی روزگاری پسر بچه ای بود که پدر و مادرش را همان ایام کودکی از دست داده بود.
تنها بازمانده او خاله اش سرپرستی او را به عهده گرفته بود .
خاله اوایل با پسر بچه مهربان بود .
بعدها در اثر شرایط ناجور عصبی به فردی بسیار عصبی و خشن تبدیل شد.
پسر بچه جایی جز پیش خاله نداشت و سن کم باعث می شد کسی به او کار ندهد و مجبور بود که این وضع را تحمل کند .
وضعیت پسر روز به روز بدتر و بدتر می شد او تمام روز را با رعب و وحشت در نزد خاله کار می کرد.
بارها از دست خاله کتک خورد اما بیچاره اصلا حرفی نمی توانست به کسی بگوید .
خاله پسر را روز به روز بیشتر اذیت می کرد. یک روز خاله پسر را به اتاقی منتقل کرد که بسیار تاریک و نمور و بد بو و پر از موش و سوسک بود .
پسر شبها نمی توانست بخوابد چون سوسکها و موشها آرامش را از او گرفته بود .
روزی از روزها پسر کوچولو کارهایش را زود تمام کرده و ساعتی زود تر به اتاقش آمد.
تابحال روز روشن به اتاقش نیامده بود و همیشه روزها را با سختی تا آخر شب کار می کرد .
از روشنایی روز استفاده کرده و خوب اتاق را نگاه کرد و متوجه شد در ن*زد*یک*ی جای خواب او کتابی است که سالها خاک خورده و در گوشه ای افتاده است .
کنجکاو شده و کتاب را برداشت و خاک آنرا کنار زد . صفحه ای را باز کرد در صفحه چیزی نوشته نشده بود و لی با باز شدن کتاب صدایی دلنشین به گوشش رسید .
با باز شدن صفحات دیگر این جریان تکرار می شد . پسر متوجه شد که کتاب با باز کردن صفحاتش قصه ای را شروع می کند.
هر شب پسر پس از یک کار طاقت فرسا به سراغ کتاب می رفت و صفحه ای از آنرا باز می کرد و قصه ای شروع می شد .
پسر باشنیدن قصه به خوابی آرام فرومی رفت و خواب های خوبی به سراغش می آمد و دیگر از موش و سوسک و ازار و اذیت آنها خبری نبود.
روزی خاله پیشنهاد کرد پسر اتاقش را به ن*زد*یک*ی اتاق خاله منتقل کند . پسر ناراحت شد و نگران از اینکه نکند خاله از ماجرای کتاب قصه گو باخبر شود .
خاله چند روزی بود که دزدکی به کنار اتاق پسر می رفت و از ماجرا خبر دار شده بود و همین هم بود که حال خاله خوب شده بود و به پسر خواهرش مهربانی می خواست بکند .
خاله ماجرای کتاب را فهمیده بود و نگرانی پسر کوچولو بی جا بود .
خاله به پسر خواهرش گفت من در این روزهای گذشته خیلی با تو کار بدی کردم و از تو می خواهم مرا ببخشید و الان حال من خوب شده و تنها دلیلش صبور بودن تو و کتاب قصه گویی است که تنها تو متوجه وجود آن شده ای .
پسر خاله را ب*غ*ل کرد و با چشمانی گریان خاله را ب*و*سید و گفت او را بخشیده است .
از آنروزبه بعد باهم زندگی شیرینی را آغاز کردند .
تنها بازمانده او خاله اش سرپرستی او را به عهده گرفته بود .
خاله اوایل با پسر بچه مهربان بود .
بعدها در اثر شرایط ناجور عصبی به فردی بسیار عصبی و خشن تبدیل شد.
پسر بچه جایی جز پیش خاله نداشت و سن کم باعث می شد کسی به او کار ندهد و مجبور بود که این وضع را تحمل کند .
وضعیت پسر روز به روز بدتر و بدتر می شد او تمام روز را با رعب و وحشت در نزد خاله کار می کرد.
بارها از دست خاله کتک خورد اما بیچاره اصلا حرفی نمی توانست به کسی بگوید .
خاله پسر را روز به روز بیشتر اذیت می کرد. یک روز خاله پسر را به اتاقی منتقل کرد که بسیار تاریک و نمور و بد بو و پر از موش و سوسک بود .
پسر شبها نمی توانست بخوابد چون سوسکها و موشها آرامش را از او گرفته بود .
روزی از روزها پسر کوچولو کارهایش را زود تمام کرده و ساعتی زود تر به اتاقش آمد.
تابحال روز روشن به اتاقش نیامده بود و همیشه روزها را با سختی تا آخر شب کار می کرد .
از روشنایی روز استفاده کرده و خوب اتاق را نگاه کرد و متوجه شد در ن*زد*یک*ی جای خواب او کتابی است که سالها خاک خورده و در گوشه ای افتاده است .
کنجکاو شده و کتاب را برداشت و خاک آنرا کنار زد . صفحه ای را باز کرد در صفحه چیزی نوشته نشده بود و لی با باز شدن کتاب صدایی دلنشین به گوشش رسید .
با باز شدن صفحات دیگر این جریان تکرار می شد . پسر متوجه شد که کتاب با باز کردن صفحاتش قصه ای را شروع می کند.
هر شب پسر پس از یک کار طاقت فرسا به سراغ کتاب می رفت و صفحه ای از آنرا باز می کرد و قصه ای شروع می شد .
پسر باشنیدن قصه به خوابی آرام فرومی رفت و خواب های خوبی به سراغش می آمد و دیگر از موش و سوسک و ازار و اذیت آنها خبری نبود.
روزی خاله پیشنهاد کرد پسر اتاقش را به ن*زد*یک*ی اتاق خاله منتقل کند . پسر ناراحت شد و نگران از اینکه نکند خاله از ماجرای کتاب قصه گو باخبر شود .
خاله چند روزی بود که دزدکی به کنار اتاق پسر می رفت و از ماجرا خبر دار شده بود و همین هم بود که حال خاله خوب شده بود و به پسر خواهرش مهربانی می خواست بکند .
خاله ماجرای کتاب را فهمیده بود و نگرانی پسر کوچولو بی جا بود .
خاله به پسر خواهرش گفت من در این روزهای گذشته خیلی با تو کار بدی کردم و از تو می خواهم مرا ببخشید و الان حال من خوب شده و تنها دلیلش صبور بودن تو و کتاب قصه گویی است که تنها تو متوجه وجود آن شده ای .
پسر خاله را ب*غ*ل کرد و با چشمانی گریان خاله را ب*و*سید و گفت او را بخشیده است .
از آنروزبه بعد باهم زندگی شیرینی را آغاز کردند .