مامانمم با خالم رفته بودن بیرون منم به مامانم گفته بودم میرم خونه دوستم درس بخونم مامان که رفت منم با دوستام پیچوندیم رفتیم پارک عاقا چشمتون روز بدنبینه با دوستام توی پارک مسخره بازی در می اوردیم که یهو یکی گفت: سحر مامان! اول فکر کردم توهمه دیدم باز صدام کرد و دستی نشست روی شونم برگشتم دیدم مامانمه و گفت توی پارک درس میخونید تا چند وقت نذاشت برم پیش دوستم بخاطر دروغم:/ پارکم تا خونمون با ماشین و ترافیک نیم ساعت چهل دقیقه فاصله داشت
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان