تو خسته‌اش کرده | Essence کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Essence
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 278
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Essence

کاربر انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-02
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
398
امتیازها
63
محل سکونت
B612
کیف پول من
290
Points
0
نام اثر: تو خسته‌اش کرده!
نام نویسنده: Essence
ژانر: عاشقانه، تراژدی
مقدمه:
نمی‌دانم چه بگویم، از کجا شروع کنم، یا حتی برای چه دست به قلم شده‌ام! فقط می‌دانم، «من» دلش می‌خواهد کمی بنویسد، درد و دل کند، چون... چون او خسته‌اش است! خیلی زیاد... می‌دانی دلیلش را؟

نه، نمی‌دانی، «من» هم چرایَش را برایت نمی‌گوید! پس، خودم می‌گویم... زیرا، زیرا، زیرا... اوه، چگونه بگویم؟ انگار چراغ نقطم به پت پت افتاده است و من را از ادامه دادن بازمی‌دارد!

باید بگویم، «من»، اجازه بده که بگویم! وگرنه هردوی ما، حتما از شدت قدرت چنگال خونین بغض ساکن در گلویمان، جان به جان و غم‌آفرینمان تسلیم خواهیم کرد!

«من» را، «تو» آزار می‌دهد! این دو، گرچه نام و نشانی ازشان پدیدار نیست، اما همیشه با تکرار تاریخ دردناک شکستن آن قلب زیبای سرخ شیشه‌ای، با ریختن نگاه عمیقشان در دیدگان هم، دست به گریبان یکدیگر می‌شوند و با سر دادن فریاد سکوتی گوش‌خراش و سنگین و سهمگین، به دعوای سختی می‌پردازند... .

به «تو» بگویید، بگویید انقدر «من» را اذیت نکند! بگویید انقدر شکنجه‌اش ندهد! بگویید انقدر به سبب پناهندگی‌اش در قلب سفت و سخت یک آدم بی درک و فهم، بخاطر تنهایی و بدبختی و بی کسی‌اش، با تیزی و نمکدان به طرف وجود و دلش هجوم نیاورد! «من» درد می‌کشد چون «تو» خسته‌اش کرده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Essence

Essence

کاربر انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-02
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
398
امتیازها
63
محل سکونت
B612
کیف پول من
290
Points
0
«من» نیروی کافی را برای به طرز مرگ‌آوری عصبی شدن از هرچیز کوچک و بزرگ و ساده و مسخره را دارد! بذر این ویژگی عجیب را گفته‌های «تو» در وجودش پاشیده، ت*ح*ریک به جوانه زدن کرده، سوق به سر از دل خاکستر خاطرات سوخته‌ی عشق داده، نهال را در آغـ*وش کشیده و با نوازش، شاخ و برگ‌هایش را پدیدآورده!
حال، گفته‌های «تو» چه بوده؟ «من» چیزی راجبع بهشان نمی‌گوید، دل و دماغ بحث کردن را ندارد! فقط می‌گوید: هرچه او می‌گفت، ادا بود، ادا! هرچه می‌گفت، یک دروغ هوسناک بود، هوسناک! هوس، هوس، هوس... چیزی که هوش از سر هر کس می‌برد و به راحتی برنمی‌گرداند! هرچه می‌گفت، یک دروغ بود، دروغ! دروغی خوش طعم و شیرین که با پخش شد مزه‌اش زیر زبان دلتنگی، انرژی خاصی به او می‌داد و خامش می‌کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Essence

Essence

کاربر انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-02
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
398
امتیازها
63
محل سکونت
B612
کیف پول من
290
Points
0
«من» همیشه به «تو» می‌گفت: تو، بگو بدترین آدم روی زمین هستی! بگو تنفرانگیزترین آفریده‌ی آفریدگارم هستی! بگو، بگو... بگو سرت را از توی گندترین آلودگی و آلایش‌ها درآورده‌ای! بگو بیشعوری، بگو نفهمی، بگو حیوانی، بگو از انسانیت فقط آدمش بودن را به ارث بردی، بگو غیرقابل تحمل و ع*و*ضی‌ترین مخلوق خالقم هستی! اما، اما، اما... ولی، ولی، ولی...همینی که می‌گویی باش! همینی که می‌گویی باش! می‌فهمی؟! هرچه که می‌گویی باش! حتی بدترین باشنده‌ی هستی!
«من» می‌خواهد آدم دیگری شود! می‌خواهد مزاحم کسی که از او دوری می‌کند نشود! می‌خواهد اگر دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، بجنگد، اما اگر در این نبرد سردار نبود، سرباز هم نمی‌شود! «من» یک روز مهره پادشاه شطرنج بود، اما همه‌ی کسانی که وظیفه دفاع از او را داشتند، سر خود را کج و کمر او را خم کردند و او، از کیشی ماتش برد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Essence

Essence

کاربر انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-02
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
398
امتیازها
63
محل سکونت
B612
کیف پول من
290
Points
0
«من» کتاب نبود که «تو» بتواند او را تمام و کمال بخواند! ولی اگر هم کتاب می‌شد، مقدمه‌اش آنقدر کش‌دار بود که همه از دستش خسته می‌شدند و تا به فصل اول او برسند، خوابشان می‌برد!
اصلا، فکری به ذهنم رسید، می‌خواهم «من» را یک کتاب فرض کنم! کتابی که در آن، همه چیز راجع به «من» گفته شده است و دفتر خاطرات اوست!
این کتاب را که باز کنی، بوی تلخ یک سردی بر اثر تشنگی شدید به محبت، به مشامت می‌خورد که شاید ازش دلزده شوی، اما با کمی تحمل آن، عادت می‌کنی.
در صفحه‌ی اول، چشمت به یک تصویر می‌خورد؛ با یک نقاشی دارای پیچ و تاب خاص مواجه می‌شوی که در اول رویارویی با آن، ذهنت را مشغول می‌کند. آن عکس، چیزی بجز چشم‌های «من» نیست! چشم‌هایی با یک نگاه عمیق و از فرط خستگی مخمور.
در صفحات بعد، ناچار به مطالعه‌ی همان مقدمه‌ی توماروار از دلش می‌شوی، آخر آن را با جوهر درد نوشته و با انگشتان دست چپ پُر از درد و تیرکشیدنش بر روی ورق سفید و چروکیده و خیس رقم کرده! آن را بخوان، بخوان تا فهم تکه‌ای از رنج تمام این دوران زندگی‌اش شامل حالت شود... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Essence

Essence

کاربر انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-02
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
398
امتیازها
63
محل سکونت
B612
کیف پول من
290
Points
0
بعد مقدمه، به شروع اثر نوشتاری‌اش و فصل اول می‌رسی... او، همه چیز را برایت نوشته، نه برای اینکه درکش کنی، نه برای اینکه ترحم بورزی، فقط برای اینکه بدانی!
قلم او، غمگین است، چون روییدن شکوفه‌های آلام آلارنگ، در جراحت روی قلب وصله‌دارش، درخت پربار ذهن و قوه تخیلاتش را سنگین کرده و او که نمی‌تواند تحملش کند، ماهیت سخنانش را به درد و دل تغییر می‌دهد.
او به «تو» در صفحه پانزده می‌گوید: دیگر حتی اگر از لبه‌ی یک پرتگاه هم در حال سقوط باشم، دست به دامن و آویزان تو نمی‌شوم!
اما در صفحات بعد، ابر دلش بغض می‌کند، می‌بارد، سد پشت پلک‌هایش شکسته می‌شود، طوفانی چنگ به ریسمان مژگانش می‌زند و از هر بند و هر جمله و هر کلمه و هر نقطه‌اش، ندامت و پشیمانی بیرون می‌زند!
و در آخر، با گفتن تاریخ زمانی که بلاخره از اینجا، به جایی می‌رود که «تو» و ما نمی‌توانیم برویم، و بطوری تنهایی زندگی می‌کند که «تو» و ما نمی‌توانیم با عزیزان و عشقمان و همه‌ی آرزوها و رویاهای برآورده و به حقیقت تبدیل شده‌مان زندگی کنیم، پایان نوشتن را اعلام می‌کند.
تاریخ: ساعت بیست و پنج و شصت و یک دقیقه و شصت یک ثانیه‌ی روز سی و دوم برج سیزده همین امسال!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Essence
بالا