بزرگان تاریخ داستان هاي بزرگان

  • نویسنده موضوع Narges_D
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 208
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Narges_D

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-07
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
61
امتیازها
13
کیف پول من
-27
Points
0
روزی عده ای کودکان بازی میکردند. حضرت موسی از کنارشان گذشت کودکی گفت: موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند.
موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت.
خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت.

خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند. من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند. غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .

سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد. او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید .
از خدا خبری نشد. خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد. خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت. من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ...

✍ خواجه عبدالله انصاری

?
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا