از کنار کوچهها میگذشتم؛ چقدر خلوت!
نگاهی به آسمان کردم؛ او هم دلاش گرفته بود.
یعنی چند نفر در حال التماساند؟
بگذار به این چندنفر یک نفر اضافه شود.
خدا؟ میدانم الآن میگویی وقتی کارشان به من گیر است کیآیند پیشم؛ ولی خدا؟ خواهش میکنم نگذار بیشتر از این اشک بریزند. اصلاً من به جای همه بگیرم! نگذار! کن بمیرم ولی کسی نمیرد. حاضرم. بیا و جان مرا بکیر ولی بقیه را نه.
چه دزد باشند؛ چه بد باشند هر چه باشند بگذار من بروم.
اصلاً حق من است. من اشتباه کردم. من جای همه ازت معذرت میخوام. جای همه.
خدا؟ از همون وقت که یاد گرفتم حرف بزنم هر وقت تو دردسر میافتادم میگفتم خدا! هیچوقت ازم دریغ نکردی! همیشه جوابمو دادی.
بیا و این بارم جواب بده.
یادته یه بار خیلی ناراحت بود نشستم دفترم رو باز کردم همهش نوشتم خدا؟ نصف دفتر پر شد. حاضرم هزارتا دفترو پر کنم از اسمت فقط بره.
خدا قلبم درد میکنه.
خدا؟
جوابمو بده.
خدا؟
گناه دارن.
خدا؟
حقشون نیست. خدا؟ خواهش میکنم. به پات میافتم بذار تموم شه.
میدونم؛ تو با یه ارادت میتونی تمومش کنی؛ حرف این بندهت رو بشنو.
خدا؟ خدا؟ خدا؟ ببین دارم مثله دفتر پر میکنم از اسمت.
خدا؟ خدا؟ خدا؟ خدا؟ خدا؟ خدا؟ قول میدم دستم خسته نشه. خدا؟
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان