انجمن رمان نویسی | تک رمان
انجمن تک رمان...انجمن رمان نویسی تک رمان با ارائه محیطی امن و صمیمی فعالیت خود را در راستای ترویج کتابخوانی آغاز کرده است.
forum.taakroman.ir
پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير میرسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند تا با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و نمی توانستند به مدرسه بروند.مادرش پس ازسالها زندگی کردن در اينجا، نمی توانست صحبت کند. با اينکه کلاس کمکی به يادگيری زبانش نکرده بود، اما تنها دل خوشی زندگيش همين کلاس بود که با چند تا زن ترک همسن و سال خودش دوست شده بود. پسرش هم از خدا خواسته بود تا هر هفته به بهانه اين که او را به کلاس میبرد، پول سيگارش را بگيرد. مادرش جلوی آينه ايستاده بود و روسریهاش را امتحان میکرد. احساس کرد هيچ کدام از آنها را دوست ندارد. فقط يکی را می پسنديد که آن هم از بدبياری کوچک بود؛ وقتی آن را زير گ*ردنش گره میزد، موهاش از زير آن زد بيرون. غُر زد: «هفت مارک پولشو دادم، اما مثه آب دهنه. صدتا اينا کار يک روسری خودمان را نمیکنه.»جوان با دلخوری به مادرش خيره شده بود و حرص میخورد. هيچ نتوانسته بود بخودش بقبولاند از طرز لباس پوشيدن مادرش خوشش بيايد، بخصوص وقتی دوستاش او را میديدند. دلش میخواست لااقل روسری نداشته باشد. چند پک محکم به سيگارش زد و خواست بگويد، اينها روسری نيست و دستمال گر*دن است. اما اين را نگفت. ترسيد وادارش کند با هم بروند و آن را پس بدهد. بعد هم تو فروشگاهها به دنبال روسری راه بيفتد.يک کم ديگه که گذشت، در را به آهستگی باز کرد و ته سيگارش را بيرون انداخت و يکی ديگر روشن کرد. بعد با بی حوصلگی گفت: «مامان، اون سبزه را سرت کن بزرگه و بهت مياد.»مادرش میدانست اون با اينکه از بقيه بزرگتر است، اما او را جلف و سبک نشانش میداد. بخصوص پولکها و مرواريدهای حاشيه اش که وقتی سرش میکرد از دوطرف سرش آويزان میشد. برای همين به توصيه پسرش اهميت نداد و يک بار ديگر سعی کرد همانی که تازه خريده بود امتحان کند. رنگش را می پسنديد، خاکستری بود و با حاشيه تيره. فکر کرد کاش کمی بزرگتر بود، چه بهش میآمد. اما موهای خاکستری کنار گوش و شقيقه هاش که از زير آن بيرون زده بود، برايش ناخوشايند بود.پسرش اين بار پيش آمد و دستش را کشيد و گفت: «مام ميخوای تا صب جلوی آينه وايستی خودتو نگاه کنی؟»مادرش به ناچار به همان روسری بسنده کرد و راه افتاد، اما همزمان غُرغُر کرد: «دوس ندارم اينجوری صدام کنی.کوچک که بودی مادر صدام میزدی. لااقل بگو مامان.»جوان هيچی نگفت و همراه مادرش از خانه بيرون آمد. هوا برای نخستين بار گرم و دم کرده شده بود. مجبور شد چند تا از دگمه های پيراهنش را باز کند. بعد نگاهی به روبرو انداخت. خانه های چند طبقه سيمانی چرکمرد روبرو مثل هيولای مهيبی قد علم کرده بود. سعی کرد جلوتر از مادرش راه برود، که اگر کسی آنها را با هم ببيند فکر نکند با هم هستند، اما صدای مادرش را شنيد که خواست بايستد و با هم بروند. برگشت و نگاهی از حرص به او انداخت که توی مانتوی سرمه ای گشاد و کوتاه پنهان شده بود. هيکل باد کردهاش تو لباس بزرگ و تيره، زشت و بدقواره بنظر میرسيد. با لحن غمزده ای گفت: «اولين پولی که دستمان برسه، چند دس لباس برات ميخرم تا بهت بياد و جوون نشونت بده.»زن از لحن پسرش همه چی دستگيرش شد، اما به روي خود نياورد و گفت: «تو اين مملکت عجيب غريب، مشکله آدم بتونه لباسی پيدا کنه که به فرهنگش بخوره.»«نه مامان، منظورم لباسی که مد روز باشه»مادرش میدانست هر دو به چيزهايی ديگه ای نياز داشتند، برای همين گفت: «مهمتر از لباس خونه است. من ديگه نمیتونم تو قوطی کبريت زندگی کنم.»بعد در خيال خود مجسم کرد خانه ی اجاره کرده اند که حياط دارد و باغچه ی با گل و سبزه درختان ميوه و حوضی که توی آن ماهیهای رنگی ول بدهند و با خيال راحت ساعتها با ماهیها حرف بزند و ل*ذت ببرد. جوان هم از زندگی در اينجا خسته شده بود، گرچه مانند مادرش خانه هاي حياط دار را دوست نداشت و عاشق آپارتمان بود، اما هر دو میدانستند محيط اينجا بيش از اندازه دلگير وخسته کننده شده است. جوان با آهستگی گفت: «همين که رفتم سرِ کار؛ اول يک آپارتمان خوب اجاره میکنيم.» مادرش يک بار ديگر يادش آمد او چه رشته ای میخواند و قرار است چکاره شود. با اينکه بارها با او صحبت کرده بود تا منصرفش کند و نتوانسته بود نتيجه بگيرد، اما برای چندمين بارگفت: «نمیخواد برا کار عجله کنی... شايد بخوای يک رشته ديگه انتخاب کنی؟»پسر جواب نداد، چون میدانست راجع اين موضوع بارها با هم بحث کرده بود. اما مادرش حاضر نبود عقب نشينی کند، همچنان که روسریش را درست میکرد، گفت: «من که میگم همچی هم غيرممکن نيس. دوباره برا يه شغل ديگه نام نويسی کن.خواستی ميگم عموت بياد صحبت کنه.»«مامان، ما تو اين جامعه زندگی میکنيم.