..داستان"پایانی که آغاز نداشت" از علیرضا عطاران(علی آرام)..

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 276
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,337
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0

پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير میرسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند تا با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و نمی توانستند به مدرسه بروند.مادرش پس ازسالها زندگی کردن در اينجا، نمی توانست صحبت کند. با اينکه کلاس کمکی به يادگيری زبانش نکرده بود، اما تنها دل خوشی زندگيش همين کلاس بود که با چند تا زن ترک همسن و سال خودش دوست شده بود. پسرش هم از خدا خواسته بود تا هر هفته به بهانه اين که او را به کلاس میبرد، پول سيگارش را بگيرد. مادرش جلوی آينه ايستاده بود و روسریهاش را امتحان میکرد. احساس کرد هيچ کدام از آنها را دوست ندارد. فقط يکی را می پسنديد که آن هم از بدبياری کوچک بود؛ وقتی آن را زير گ*ردنش گره میزد، موهاش از زير آن زد بيرون. غُر زد: «هفت مارک پولشو دادم، اما مثه آب دهنه. صدتا اينا کار يک روسری خودمان را نمیکنه.»جوان با دلخوری به مادرش خيره شده بود و حرص میخورد. هيچ نتوانسته بود بخودش بقبولاند از طرز لباس پوشيدن مادرش خوشش بيايد، بخصوص وقتی دوستاش او را میديدند. دلش میخواست لااقل روسری نداشته باشد. چند پک محکم به سيگارش زد و خواست بگويد، اينها روسری نيست و دستمال گر*دن است. اما اين را نگفت. ترسيد وادارش کند با هم بروند و آن را پس بدهد. بعد هم تو فروشگاهها به دنبال روسری راه بيفتد.يک کم ديگه که گذشت، در را به آهستگی باز کرد و ته سيگارش را بيرون انداخت و يکی ديگر روشن کرد. بعد با بی حوصلگی گفت: «مامان، اون سبزه را سرت کن بزرگه و بهت مياد.»مادرش میدانست اون با اينکه از بقيه بزرگتر است، اما او را جلف و سبک نشانش میداد. بخصوص پولکها و مرواريدهای حاشيه اش که وقتی سرش میکرد از دوطرف سرش آويزان میشد. برای همين به توصيه پسرش اهميت نداد و يک بار ديگر سعی کرد همانی که تازه خريده بود امتحان کند. رنگش را می پسنديد، خاکستری بود و با حاشيه تيره. فکر کرد کاش کمی بزرگتر بود، چه بهش میآمد. اما موهای خاکستری کنار گوش و شقيقه هاش که از زير آن بيرون زده بود، برايش ناخوشايند بود.پسرش اين بار پيش آمد و دستش را کشيد و گفت: «مام ميخوای تا صب جلوی آينه وايستی خودتو نگاه کنی؟»مادرش به ناچار به همان روسری بسنده کرد و راه افتاد، اما همزمان غُرغُر کرد: «دوس ندارم اينجوری صدام کنی.کوچک که بودی مادر صدام میزدی. لااقل بگو مامان.»جوان هيچی نگفت و همراه مادرش از خانه بيرون آمد. هوا برای نخستين بار گرم و دم کرده شده بود. مجبور شد چند تا از دگمه های پيراهنش را باز کند. بعد نگاهی به روبرو انداخت. خانه های چند طبقه سيمانی چرکمرد روبرو مثل هيولای مهيبی قد علم کرده بود. سعی کرد جلوتر از مادرش راه برود، که اگر کسی آنها را با هم ببيند فکر نکند با هم هستند، اما صدای مادرش را شنيد که خواست بايستد و با هم بروند. برگشت و نگاهی از حرص به او انداخت که توی مانتوی سرمه ای گشاد و کوتاه پنهان شده بود. هيکل باد کردهاش تو لباس بزرگ و تيره، زشت و بدقواره بنظر میرسيد. با لحن غمزده ای گفت: «اولين پولی که دستمان برسه، چند دس لباس برات ميخرم تا بهت بياد و جوون نشونت بده.»زن از لحن پسرش همه چی دستگيرش شد، اما به روي خود نياورد و گفت: «تو اين مملکت عجيب غريب، مشکله آدم بتونه لباسی پيدا کنه که به فرهنگش بخوره.»«نه مامان، منظورم لباسی که مد روز باشه»مادرش میدانست هر دو به چيزهايی ديگه ای نياز داشتند، برای همين گفت: «مهمتر از لباس خونه است. من ديگه نمیتونم تو قوطی کبريت زندگی کنم.»بعد در خيال خود مجسم کرد خانه ی اجاره کرده اند که حياط دارد و باغچه ی با گل و سبزه درختان ميوه و حوضی که توی آن ماهیهای رنگی ول بدهند و با خيال راحت ساعتها با ماهیها حرف بزند و ل*ذت ببرد. جوان هم از زندگی در اينجا خسته شده بود، گرچه مانند مادرش خانه هاي حياط دار را دوست نداشت و عاشق آپارتمان بود، اما هر دو میدانستند محيط اينجا بيش از اندازه دلگير وخسته کننده شده است. جوان با آهستگی گفت: «همين که رفتم سرِ کار؛ اول يک آپارتمان خوب اجاره میکنيم.» مادرش يک بار ديگر يادش آمد او چه رشته ای میخواند و قرار است چکاره شود. با اينکه بارها با او صحبت کرده بود تا منصرفش کند و نتوانسته بود نتيجه بگيرد، اما برای چندمين بارگفت: «نمیخواد برا کار عجله کنی... شايد بخوای يک رشته ديگه انتخاب کنی؟»پسر جواب نداد، چون میدانست راجع اين موضوع بارها با هم بحث کرده بود. اما مادرش حاضر نبود عقب نشينی کند، همچنان که روسریش را درست میکرد، گفت: «من که میگم همچی هم غيرممکن نيس. دوباره برا يه شغل ديگه نام نويسی کن.خواستی ميگم عموت بياد صحبت کنه.»«مامان، ما تو اين جامعه زندگی میکنيم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,337
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
چرا نمیخوای قبول کنی؟ مگه دکترا زنا را معاينه نمیکنن؟ خوب شغلی که من انتخاب کردم، هم مشتری مرد داره و هم زن.»بعد هم در دل آرزو کرد، کاش بجای مادرش يکی از اين زنهای آلمانی بود که بچه هاشان را آزاد میگذاشتند تا هر کاری خواستند انجام دهند.مادرش گرچه قانع نشده بود، اما نخواست بيش از اين با پسرش يکی بدو کند. ولی کمی که گذشت، نتوانست تاب بياورد، آهی کشيد و گفت: «اگه بدونی کی هستی، اين طوری فريفته اين چيزا نمیشدی!»جوان اين جمله مادرش را آنقدر شنيده بود که از حفظ بود، برای همين تندی گفت: «خوب هم میدونم کی هستيم، بيچاره هايی که آواره دنيا شديم.»مادر ايستاد و نگاه تندی به پسرش انداخت وگفت: «خودت خواستی، وضع ما بد نبود، اگه بابات رفت، عوضش من کار میکردم.»از اينکه جواب مادرش را داده بود، پشيمان شد. سرش را انداخت پايين و به رفتن ادامه داد. اما مادرش دستبردار نبود: «تازه اگه بدونی پدربزرگت کی بوده و چند تا مهندس آلمانی زير دستش کار میکردن اينو نمیگفتی.»«خب فايده ش چيه؟» «نه، بايد بدونی کی هستی، نباس خودتو گم کنی. اگه ما...»اين بار حسابی عصبانی شد و داد زد: «مامان، يه کم به خودت بيا، دور و برتو نگاه کن ببين ما کجا هستيم.»بعد هم با دستش به آپارتمانهای بزرگ و مدرن روبرو و مترويي که با سرعت دور می شد، اشاره کرد و گفت: «دنيا داره با اون سرعت سرسام آور جلو ميره، اما ما هنوز چسبيديم به اين حرفا.»«خب به دَرَک دنيا به کجا میره، ما بايد راه خودمون را بريم.»جوان ديد فايده نداره، تصميم گرفت چند قدم جلوتر برود و سر بسر مادرش نگذارد. اما در همان وقت سروکله چند تا سياه پو*ست پيدا شد که سرو وضع عجيبی داشتند. مادر که سوژه پيدا کرده بود، به آنها اشاره کرد و گفت: «اينارو نگاه کن، چطوری خودشونو گم کردن. چه رقتبار شدن.»جوان زير ل**ب غريد: «درحال حاضر وضع ما از اونا رقت بارتره.»مادر نفهميد و با کنجکاوی پرسيد: «چيزی گفتی؟»نمیخواست بيشتر از اين در اين باره بحث کند، برای همين گفت: «بهتره راجع به موضوع ديگه صحبت کنيم، از خودمون و اينکه کی بريم پيش خاله و عمو.»زن جوابی نداد، اما نمِ اشکی گوشه چشماش پيدا شد. خواهرش و شوهرش در شهر ديگری زندگی میکردند. آنها بودند که تو گوشش خواندند به اينجا بيايد، بخصوص خواهرش خيلی اصرار کرد، حالا هم هر کدام توی شهری دور از هم زندگی میکردند و به زور ماهی يک بار همديگر را میديدند. همچنان که به اين موضوع فکر میکرد، ناخودآگاه به ياد گذشته ش افتاد. بعد هم کودکی و بچگی هاش در ذهنش زنده شد. اون آسياب آبی که پدرش داشت، پشت آن باغ بزرگی بود، او هميشه با خواهر و دوستاش آنجا بازی میکردند. میدانست بهترين دوران زندگیش آن موقع بود، چون وقتی پدرش آسياب را تبديل به کارخانه آرد کرد، مسائل مالی شروع شد و او را گرفتار کرد، آنقدر که کمتر به آنها میرسيد. بعد هم که ازدواج کرد هيچ وقت زندگی خوبی با شوهرش نداشت. دست آخر هم مردش او را با سه تا بچه ترک کرد. باز جای شکرش باقی بود دو تا دختر بزرگش زندگی خوبی داشتند. مدتها بود با خودش تصميم گرفته بود، همينکه پسرش کمی بزرگ شد و سروسامان گرفت، او را پيش خواهرش بگذارد و خودش برگردد وطن و کنار دختراش زندگی کند.جوان حدس زد باز مادرش ياد وطن افتاده است، حالا ديگر میتوانست احساس مادرش را بخواند. با اينکه خودش هيچوقت دوست نداشت به گذشته فکر کند، اما با بودن در کنار مادر نمیتوانست از اين احساس فرار کند. گرچه چيز زيادی از گذشته يادش نبود، اما همان چند خاطره کمرنگ؛ مايه عذاب و آزارش بود. روزهايی که پدرش آنها را ترک کرده بود و مجبور شدند در زيرزمينی مرطوب و قديمی خانه پدربزرگ، با قالیهای کهنه و پردههای تيره و رنگ و رو رفته زندگی کنند. اين خاطرات برايش عذاب آور بود؛ چنان که وقتی تازه به اينجا آمده بود، يک ريز در ذهنش زنده میشد و هرشب خوابهای آشفته میديد. اين که برگشتهاند به وطن و در زيرزمين پدربزرگ زندگی میکنند. اين بار که نگاهی به مادرش انداخت، احساس کرد با چنان اعتماد بنفسی راه میرود گويی مريم مقدس است. ناگهان دچار وسوسه شيطانی شد. هوس کرد کمی سربسرش بگذارد. تندی دگمه های پيراهنش را باز کرد و عينک مشکی دودی را به چشمانش زد. بعد هم گوشوارهِ کوچکی را توی سوراخ گوشش فرو کرد. اما فرياد مادرش او را از جا پراند. «باز مث اجنبیها خودتو درست کردی، چرا هفته يک بار که ميخواهی مرا پيش دوستام ببری، آزارم ميدی؟»«اگه تو دوست نداری متمدن بشی پس مانع من نشو.»«اينکه تمدن نيس، تمدن اينجايه.» بعد هم به سرش اشاره کرد.جوان با لج گفت: «نه تمدن تو سر و وضع و رفتار آدمه.»مادر ايستاد و گفت: «من برمیگردم خونه. بعد از اين هم نمی خواد مرا ببری. جواب عموت را خودت بده.»جوان پاش را به زمين کوبيد و اول گوشواره را برداشت و بعد عينکش را؛ دست آخر دگمه هاشو بست و گفت: «برگشتم به اصل خودم.»مادر از اينکه پسرش لجبازی نکرد اينبار، خوشحال شد. بعد هم فهميد کمی تند رفته است، چون دلنوازانه گفت: «آخه نباس فراموش کنيم ما کي هسيم.»جوان با سردی گفت: «اينجا کسی به اين موضوع اهميت نمیده.»«اما برا خودمان بايس مهم باشه.»فهميد مادرش میخواهد باز شروع کند، بدون اينکه جواب بدهد دست هاش را تو جيب هاش فرو برد و تند کرد، به طوری که چندبار مادرش عقب ماند. به ايستگاه که رسيدند، چند تا مسافر ديگر را ديدند. ميان آنها دوتا دختر جوان بودند که زمانی با هم تو يک مدرسه درس میخواندند. آنها با ديدن او جلو آمدند و خوش بش کردند، خواست با آنها بيشتر گرم بگيرد اما نگاههای مادر وادارش کرد کنار بکشد. احساس دلخوری گنگی در انديشه ش نضج گرفت. دراين مدت نگذاشته بود برای خودش دوستِ دختر پيدا کند. چند بار سعی کرده بود بزند زير همه چی و جلوی او بايستد، اما نتوانسته بود. بعد زن مسنی آمد که سگی به بزرگی يک خرس همراهش بود. دلش میخواست سگ بپرد روی مادر و چنان گازش بگيرد که برای مدت طولانی خانه نشين شود؛ که بتواند هرکاری خواست بکند، اما سگ با زبان بيرون آمده و چشمان معصوم فقط به آنها زل زد. با آمدن اتوبوس از فکر کردن دست کشيد و آمد نزديک مادر تا به او کمک کند، اما صبر کرد تا همه سوار شوند، بخصوص زنی که سگ داشت. پس از اين که همه سوار شدند، دستش را گرفت و وادارش کرد از پله های اتوبوس بالا برود. مادر هنوز از در تو نرفته بود که ترس ناشناخته ای به جانش افتاد. هميشه وقتی سوار اتوبوس میشد اين احساس به سراغش می آمد. مثل اينکه تو تونلی پا گذاشته تا به نقطه نامعلومی برود. اما در آن لحظه همينکه صورت ترس خورده اش را برگرداند و پسرش را ديد که میخواست بليطها را توی دستگاه فرو کند، کمی آرام شد. وقتی هم که با کمک دسته صندلی به سوی جای خالی کشيده میشد، از شنيدن صدای تيک دستگاه خيالش راحت شد.رفت وسط اتوبوس و روی صندلی خالی نشست. روبروش زن قوی هيکل سفيدرويی نشسته بود که روسری داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,337
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
همينکه فهميد ترک است، با اوگرم گرفت و تندتند با او حرف زد، مثل اينکه سالها با کسی هم کلام نشده است. حتی متوجه پسرش نشد که کنار دختر و پسرها نشسته است. بعد هم دختر و پسری را ديد که هم را ب*غ*ل کرده بودند و داشتند معاشقه میکردند. در حالی که با مسافر ترک صحبت میکرد، حواسش به پسرش بود تا مبادا خطايی بکند. مسافر ترک متوجه نگاههای او شد و گفت: «چقده مايه عذابه وقتی می بينم بچه های معصوم جلوی ديگرون توی ب*غ*ل هم هستن و زبونشون را تو دهن هم میکنن.»برای اينکه آن زن شک نبرد پسرش نزديک دختر و پسر نشسته است، با صدای بلندی گفت: «عجيبه که هوا اينقده گرم شده!»زن ديگه ای که رديف جلويی نشسته بود، برگشت و با لهجه ی مخلوطی از کردی و فارسی گفت: «ميگن تو چند روز ديگه از اينم گرم تر میشه.»بعد زنی که لبانی برگشته داشت و سبزه بود، به زبان عربی چيزي گفت. مادر هنوز حواسش به پسرش بود، با اين حال در جواب آن زن گفت، عربی نمیداند و فقط فارسی و ترکی می فهمد. زنان ديگر هم گفتند نمیتوانند عربی صحبت کنند. ايستگاه دوم دختر پسرهای جوان که آشنای پسرش بودند پياده شدند. زن از اين موضوع خوشحال شد. بعد هم مسافری که هوا را پيش بينی کرده بود پياده شد. زن از پسرش خواست بيايد جای او بنشيند. پسر اول به خواسته مادرش اهميت نداد، اما همينکه ديد دختر جوان زيبايی کنار پنجره نشسته، تندی برخاست و آمد کنار او نشست.مادرش او را به مسافر ترک روبرويش معرفی کرد. زن ترک کنجکاوانه سراپاش را برانداز کرد. اما پسر چنان نگاه نفرت باری به زن کرد که مجبور شد خودش را جمع و جور کند. بعد واکمن کوچکش را از جيب بيرون آورد و گوشی آنرا تو گوشهاش فرو کرد. با زدن دکمه واکمن؛ صدای موزيک ارتباط او را با دنياي بيرون قطع کرد. زن ترک گفت: «پسرتون درس میخونه.» مادر که حالا کسی را پيدا کرده بود و میتوانست درد دلش را بگويد با لحن خودمانی گفت: «پسرم چند ماه ديگه دوره آرايشگری را تموم می کنه و انوخت بايس بره کار کنه.»«چه خوب!»مادر صداشو پايين آورد و گفت: «اما دلم نمیخواد اين کارو بکنه.»«چرا؟»مادر صورتش را بيشتر جلو برد وآهسته تر گفت: «اگه فقط موی آقايون رو کوتاه کنه عيب نداره. ولی برا مرد خوب نيس به سر زنا ور بره.»«خب چرا کار ديگه ای نمیکنه؟»«خيلی باهاش صحبت می کنم، اما گوش نمیده.»جوان به مادرش و زن ترک نگاه میکرد، اما صدای آنها را نمی شنيد. همچنان که از موزيک ل*ذت میبرد، احساس کرد از مزاحمت دنيای بيرون فرار کرده و میتواند با آرامش فکر کند، مهمتر اينکه مادرش به دنيای او راه نداشت. حالا که فکرش را می کرد، می ديد مادرش زنی سختگير و قديمی بود و عقيده داشت بايد خود را وقف پسرش کند، گرچه باورهايی داشت که لزوم اين فداکاری و ايثار را برايش توجيه میکرد، برای همين خودش را مکلف می ديد همچون يک مادر و زن واقعی همه کار در حق او و پدرش انجام دهد. حتی زمانی که پدر آنها را ترک کرد، آنقدرها از او کينه به دل نگرفت. به ياد داشت تا زمانی که پدر بود، چه درد و رنجی را تحمل کرد، بعد هم چگونه با سختی و مشکلات او را بزرگ کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا