انجمن رمان نویسی | تک رمان
انجمن تک رمان...انجمن رمان نویسی تک رمان با ارائه محیطی امن و صمیمی فعالیت خود را در راستای ترویج کتابخوانی آغاز کرده است.
forum.taakroman.ir
داستان زمانی برای رسیدن- نوشته : نیره نورالهدی
آخرین پرواز..!اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با تکان دست ازش خواست به سمتش بیاد.احمد جلو جلو می دوید و خواهرش هم پشت سرش.چند تا تاکسی رو نگه داشت ...اما مسیرشون نمی خورد:ونک...ونک...صدایش در شلوغی ماشینها و خیابان گم می شد.بالاخره یکی مسیرش خورد.آقا عقب رو سه نفر حساب کن.با خواهرش دو نفری نشستند.نفسی عمیق کشید و نگاهش با ماشینها و درختهایی که با حرکت تاکسی از جلو چشمهاش رد می شدن هم حرکت شد.هنگامی که خواست کرایه تاکسی را بدهد،عکس پدرش روی زمین افتاد،خودش متوجه نشد،خواهرش خم شد عکس را برداشت و دستی روی آن کشید و در جیب برادرش گذاشت.چشمش به دکمه و کت پاره شده ی احمد افتاد،گفت:دکمه ی کتتم که افتاده!احمد:مهم نیست،دیرت شده ،به ساعت اول نمی رسی.از برگشت همین مسیر رو که اومدیم سوار مترو می شی،آخرین ایستگاه می یایی پایین!مواظب خودت باش.بارسیدن اولین ماشین،جلو بغلدست راننده نشست و با نگاه خواهرش در میان انبوه جمعیت و ماشینها گم شد!راننده حسابی رفته بود توی نخ قیافه ی احمد !در حالیکه گاهی به جلو و گاهی به احمد نگاه می کردگفت:شما به نظرم خیلی آشنا می یایید!فکر کنم یه جایی دیدمتون؟!احمد لبخندی زد و:شاید توی خونتون.راننده:توی خونه ؟!از پارک ملت گذشتند.کمی بالاتر به رستوران مرغ سوخاری رسیدند.که احمد :همینجا پیاده می شم.صد قدمی به محل کارش رو دوان دوان طی کرد.
***مادر احمد تلوزیون رو روشن کرد.پسرش داشت برنامه سلام صبح بخیر رو اجرا می کرد:صبح پاییزیتون بخیر باشه...امیدوارم روز خوبی رو آغاز کرده باشید.
زیر ل**ب زمزمه کرد : مادر فدات شه،دیگه کی رسیدی!یادگاری باشی ،می دونی چند ساله بخاطر من و خواهرت یه مسافرت نرفتی؟؟
***توی اتاق فرمان جنب و جوش خاصی راه افتاده بود!یکی نامه ی ماموریتش دستش بود ،از این اتاق به اون اتاق می آمد و می رفت!دو سه نفر دیگه توی راهرو وسایل فیلمبرداری و دوربین و صدابرداری رو جابجا می کردن،که همکار احمد آمد پیشش گفت:توی جای من می تونی بری؟؟می دونی که من مشکل تنفسی دارم،اونجا هم هوا شرجیه،در ضمن فردا هم بعد یکماه نوبت دکتر دارم!یه چند روزی برو یه هوایی تازه کن،تو که مشکلی نداری،دیر وقته یه ماموریتم به پستت نخورده!
***اون کت شلوار سورمه ایم رو که داده بودم اتوشویی گرفتین؟که صدای مادر از اتاق ب*غ*ل آمد:آره دیروز گرفتمش.ولی اون کت دیروزی رو هنوز تازه تنت کرده بودی!احمد:اون دکمه اش افتاده،بغلشم یه کم نخ کش شده.راستی مگه فهیمه امروز کلاس نداره؟!مادر:یه خورده زودتر رفت گفت از فردا که تو نیسیتی می خواد خودش تنهایی بره مسیر رو یاد بگیره.احمد در حالیکه جلو آینه عینکش رو تمیز می کرد،برس رو برداشت تند تند سرش رو هم شانه ای زد و گفت:برام لباس گرم زیاد نذارین می گن اونجا هوا خیلی سرد نیست!هر چی لازم دارین یادداشت کنین براتون بیارم،لباسهای نخی اونجا خیلی ارزونه!...
***آنروز هوا خیلی آلوده بود.از رادیو اعلام کرده بودن سالخورده گان و بیماران خاص تنفسی از خونه نیان بیرون!انگار اصلا کسی نمی تونست یه نفس عمیق بکشه!نگاهت به هر کسی می افتاد یا با شالگردن یا با یقه کاپشنش جلوی د*ه*ان و بینی اش رو پوشانده بود تا بتونه بهتر نفس بکشه!
***ساعت دو بعدالظهر بود،مادر احمد کنترل تلوزیون رو از روی طاقچه برداشت و تلوزیون رو روشن کرد.سفره نهار رو انداخته بود.منتظر بود فهیمه بیاد.توی این فاصله کت احمد رو برداشت تا دکمه اش رو بدوزه.در حال دوختن دکمه بود که چشمش به زیر نویس کانال شبکه خبر افتاد!خبر فوری ...خبر فوری...مرتب هشدار می داد!!نوار قرمز رنگ ادامه پیدا می کرد...!حواسش کاملا به ادامه خبر پرت شده بود!سوزن فرو رفت به انگشتش ،و قطره خونی به روی کت احمد ریخت!
زیر نویس بود که مسیرش را ادامه می داد تا به آخرین ایستگاه برسد!
" یک فروند ،هواپیمای c-130 در منطقه مسکونی نیروی هوایی،حوالی فرودگاه مهر آباد،به علت نقص فنی،در ساعت سیزده سی دقیقه ،سقوط کرد و تمامی سرنشینان آن در دم جان باختند!!صدای آژیر آمبولانس و دود غلیظی که از ساختمان ده طبقه سیمانی رنگ، بلند بود و آتش زبانه می کشید!!تمام صفحه تلوزیون را دود و آتش فرا گرفته بود!...نگاه مادر احمد بود که به آخر نوار زیرنویس خیره شده بود!!.