داستان های نیره نورالهدی

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 310
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0

داستان زمانی برای رسیدن- نوشته : نیره نورالهدی

آخرین پرواز..!اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با تکان دست ازش خواست به سمتش بیاد.احمد جلو جلو می دوید و خواهرش هم پشت سرش.چند تا تاکسی رو نگه داشت ...اما مسیرشون نمی خورد:ونک...ونک...صدایش در شلوغی ماشینها و خیابان گم می شد.بالاخره یکی مسیرش خورد.آقا عقب رو سه نفر حساب کن.با خواهرش دو نفری نشستند.نفسی عمیق کشید و نگاهش با ماشینها و درختهایی که با حرکت تاکسی از جلو چشمهاش رد می شدن هم حرکت شد.هنگامی که خواست کرایه تاکسی را بدهد،عکس پدرش روی زمین افتاد،خودش متوجه نشد،خواهرش خم شد عکس را برداشت و دستی روی آن کشید و در جیب برادرش گذاشت.چشمش به دکمه و کت پاره شده ی احمد افتاد،گفت:دکمه ی کتتم که افتاده!احمد:مهم نیست،دیرت شده ،به ساعت اول نمی رسی.از برگشت همین مسیر رو که اومدیم سوار مترو می شی،آخرین ایستگاه می یایی پایین!مواظب خودت باش.بارسیدن اولین ماشین،جلو بغلدست راننده نشست و با نگاه خواهرش در میان انبوه جمعیت و ماشینها گم شد!راننده حسابی رفته بود توی نخ قیافه ی احمد !در حالیکه گاهی به جلو و گاهی به احمد نگاه می کردگفت:شما به نظرم خیلی آشنا می یایید!فکر کنم یه جایی دیدمتون؟!احمد لبخندی زد و:شاید توی خونتون.راننده:توی خونه ؟!از پارک ملت گذشتند.کمی بالاتر به رستوران مرغ سوخاری رسیدند.که احمد :همینجا پیاده می شم.صد قدمی به محل کارش رو دوان دوان طی کرد.

***مادر احمد تلوزیون رو روشن کرد.پسرش داشت برنامه سلام صبح بخیر رو اجرا می کرد:صبح پاییزیتون بخیر باشه...امیدوارم روز خوبی رو آغاز کرده باشید.

زیر ل**ب زمزمه کرد : مادر فدات شه،دیگه کی رسیدی!یادگاری باشی ،می دونی چند ساله بخاطر من و خواهرت یه مسافرت نرفتی؟؟

***توی اتاق فرمان جنب و جوش خاصی راه افتاده بود!یکی نامه ی ماموریتش دستش بود ،از این اتاق به اون اتاق می آمد و می رفت!دو سه نفر دیگه توی راهرو وسایل فیلمبرداری و دوربین و صدابرداری رو جابجا می کردن،که همکار احمد آمد پیشش گفت:توی جای من می تونی بری؟؟می دونی که من مشکل تنفسی دارم،اونجا هم هوا شرجیه،در ضمن فردا هم بعد یکماه نوبت دکتر دارم!یه چند روزی برو یه هوایی تازه کن،تو که مشکلی نداری،دیر وقته یه ماموریتم به پستت نخورده!

***اون کت شلوار سورمه ایم رو که داده بودم اتوشویی گرفتین؟که صدای مادر از اتاق ب*غ*ل آمد:آره دیروز گرفتمش.ولی اون کت دیروزی رو هنوز تازه تنت کرده بودی!احمد:اون دکمه اش افتاده،بغلشم یه کم نخ کش شده.راستی مگه فهیمه امروز کلاس نداره؟!مادر:یه خورده زودتر رفت گفت از فردا که تو نیسیتی می خواد خودش تنهایی بره مسیر رو یاد بگیره.احمد در حالیکه جلو آینه عینکش رو تمیز می کرد،برس رو برداشت تند تند سرش رو هم شانه ای زد و گفت:برام لباس گرم زیاد نذارین می گن اونجا هوا خیلی سرد نیست!هر چی لازم دارین یادداشت کنین براتون بیارم،لباسهای نخی اونجا خیلی ارزونه!...

***آنروز هوا خیلی آلوده بود.از رادیو اعلام کرده بودن سالخورده گان و بیماران خاص تنفسی از خونه نیان بیرون!انگار اصلا کسی نمی تونست یه نفس عمیق بکشه!نگاهت به هر کسی می افتاد یا با شالگردن یا با یقه کاپشنش جلوی د*ه*ان و بینی اش رو پوشانده بود تا بتونه بهتر نفس بکشه!

***ساعت دو بعدالظهر بود،مادر احمد کنترل تلوزیون رو از روی طاقچه برداشت و تلوزیون رو روشن کرد.سفره نهار رو انداخته بود.منتظر بود فهیمه بیاد.توی این فاصله کت احمد رو برداشت تا دکمه اش رو بدوزه.در حال دوختن دکمه بود که چشمش به زیر نویس کانال شبکه خبر افتاد!خبر فوری ...خبر فوری...مرتب هشدار می داد!!نوار قرمز رنگ ادامه پیدا می کرد...!حواسش کاملا به ادامه خبر پرت شده بود!سوزن فرو رفت به انگشتش ،و قطره خونی به روی کت احمد ریخت!

زیر نویس بود که مسیرش را ادامه می داد تا به آخرین ایستگاه برسد!

" یک فروند ،هواپیمای c-130 در منطقه مسکونی نیروی هوایی،حوالی فرودگاه مهر آباد،به علت نقص فنی،در ساعت سیزده سی دقیقه ،سقوط کرد و تمامی سرنشینان آن در دم جان باختند!!صدای آژیر آمبولانس و دود غلیظی که از ساختمان ده طبقه سیمانی رنگ، بلند بود و آتش زبانه می کشید!!تمام صفحه تلوزیون را دود و آتش فرا گرفته بود!...نگاه مادر احمد بود که به آخر نوار زیرنویس خیره شده بود!!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
در جستجوی باد- نیره نورالهدی


همچون پرستویی خسته که سالها پریده و دویده باشد، تنها ، کوره راهی را می پیمود.هر از گاهی می نشست .!

باید می رفت. بناچاربلند می شد. به راه خود ادامه می داد.

صدای شلیک گلوله و انفجار پیاپی بمبها امانش را بریده بود.

چمدان در دستش سنگینی می کرد.

هو هوی باد تنها موسیقی گوشنوازش بود.

گاهی گوشه ی چادرش کشیده می شد!، انگار به سنگی گیر می کرد .او برمی گشت تا چادرش را از تیزی سنگ رها کند!اما با ناباوری اثری از سنگ نمی یافت!

می نشست.اطرافش را خوب می نگریست تا شاید خاشاک یا مانعی دیگر پیدا کند و از سر راهش بردارد!

اما جز خاک نرم بیابان چیزی نمی یافت!،دستش را از خاک پر می کرد و آرام بدست باد می سپرد!.

طوفان دیرش می شد او را با خود ببرد.با قدرت هر چه تمامتر می وزید.

هنوز به میانه راه نرسیده بود که دستی باز دامنش را با التماس می کشید! این بار با صدای بلند مورد خطابش قرار داد:نرو .بایست!کجا می روی با این شتاب و عجله؟!!هنوز کارهایی بر زمین مانده است!!

او خواست دامنش را از آن دستی که در تاریکی شب محو بود به سختی بیرون بکشد،اما نتوانست ! در همین حال کودکی نیمه جان در جلوی پایش بر زمین افتاد،و راهش را سد کرد!

نفسهای آخرش را می کشید.

خم شد از زمین برش داشت و خاکها را ار زوی صورت زخمی اش به کناری زد.در آغوشش گرفت و همانطور که نشسته بود به ادامه ی راه نگاهی انداخت!جز سراب چیزی نمی دید!

از طرفی درخشش سراب او را مسحورانه به طرف خود می خواند و از سویی دیگر کودک نیمه جان در دستانش با نگاه ملتمسانه از او طلب جرعه ای آب داشت!

چمدانش را برداشت و راه آمده را بازگشت!

در میانه راه بود که دیگر هیچکس دامانش را به التماس ماندن نمی کشید!

لحظه ای بعد تنها همراه او پروانه ای بود که پر پر زنان شانه به شانه اش می آمد!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
داستان "صدای شکستن"نوشته نیره نورالهدی

قدمهایش را آهسته برمی داشت.سرش پایین بود و پیامهای همراهش را می خواند .اصلا متوجه اطرافش نبود.

کیفش را حمایل روی شانه اش به کناری آویخته بود.

باران دم غروب شیشه های همه خانه های آن کوچه را خیس کرده بود.جثه اش لاغر و تکیده بود اما قامت بلندش حکایت از استواری خاصی داشت!

با کسی حرفی نمی زد.بیشتر فکر می کرد.

نم نم باران بیشتر شد.چترش را بالای سرش گرفت.

قطره های باران میان موهایش جا خوش کرده بود و زیر نور نئون مغازه ها که گاه و بیگاه روشن می شدند می درخشید.

عینکش جذابیت ملایمی به چهره اش بخشیده بود.


از پیچ کوجه که گذشت به روشنایی روبرویش که برقی سبزرنگ در چشمانش منعکس کرده بود سلامی را پاسخ گفت:با پایین آوردن سرش و گذاشتن دست راستش بر س*ی*نه!

نور آبی پنچره هایی که از مقابلشان می گذشت کم کم به سبزی و زردی می گرایید.

کفشهای مشکی اش انعکاس نور را در آب کف خیابان می شکست.

همانطور که جلوتر می رفت...نزدیکتر که شد احساس کرد چیزی در دلش به یکبار شکست!

برای دقایقی بغض راه گلویش را بست.

صدای کفشهایش که سکوت خیابان را می شکست از حرکت ایستاد و خاموش شد.

پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشت.یعنی رمقی در آنها احساس نمی کرد.

اما نیرویی گرمابخش از پایین پاهایش کم کم بالا می آمد!و او را سر پا نگه می داشت.

اشک در کاسه چشمانش از عمق حلقه زد و به بیرون لبریز شد...

صدای شکستن دلش را هیچکس نشنید!جز آنکسی که سلامش را پاسخ گفت و ...حالا دیگر در کنارش

بود و او گرمایش را لمس می کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
داستان"آخرین ایستگاه!"نوشته نیره نورالهدی


بدو بدو ...اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.

کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.

بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.

با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.

هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون

خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!

احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با تکان دست بهش گفت به سمتش بیاد.

احمد جلو جلو می دوید و خواهرش هم پشت سرش.چند تا تاکسی رو نگه داشت ...اما مسیرشون نمی خورد:ونک...ونک...

صدایش در شلوغی ماشینها و خیابان گم می شد.بالاخره یکی مسیرش خورد.

آقا عقب رو سه نفر حساب کن.با خواهرش دو نفری نشستند.نفسی عمیق کشید و نگاهش با ماشینها و درختهایی که با حرکت تاکسی از جلو چشمهاش رد می شدن همحرکت می شد.

هنگامی که خواست کرایه تاکسی را بدهد،عکس پدرش روی زمین افتاد،خودش متوجه نشد،خواهرش خم شد عکس را برداشت و دستی روی آن کشید و در جیب برادرش گذاشت.چشمش به دکمه و کت پاره شده ی احمد افتاد،گفت:دکمه ی کتتم که افتاده!

احمد:مهم نیست،دیرت شده ،به ساعت اول نمی رسی.از برگشت همین مسیر رو که اومدیم سوار مترو می شی،آخرین ایستگاه می یایی پایین!مواظب خودت باش.

بارسیدن اولین ماشین،جلو بغلدست راننده نشست و با نگاه خواهرش در میان انبوه جمعیت و ماشینها گم شد!

راننده حسابی رفته بود توی نخ قیافه ی احمد !در حالیکه گاهی به جلو و گاهی به احمد نگاه می کردگفت:شما به نظرم خیلی آشنا می یایید!فکر کنم یه جایی دیدمتون؟!

احمد لبخندی زد و:شاید توی خونتون.

راننده:توی خونه ؟!

از پارک ملت گذشتند.کمی بالاتر به رستوران مرغ سوخاری رسیدند.که احمد :همینجا پیاده می شم.

صد قدمی به محل کارش رو دوان دوان طی کرد.

مادرش تلوزیون رو روشن کرد.پسرش داشت برنامه سلام صبح بخیر رو اجرا می کرد:صبح پاییزیتون بخیر باشه...امیدوارم روز خوبی رو آغاز کرده باشید...

مادر زیر ل**ب :الهی مادر قربانت بشه،دیگه کی رسیدی!یادگار پدرت باشی ،می دونی چند ساله بخاطر من و خواهرت یه مسافرت نرفتی؟؟

توی اتاق فرمان جنب و جوش خاصی راه افتاده بود!یکی نامه ی ماموریتش دستش بود ،از این اتاق به اون اتاق می آمد و می رفت!دو سه نفر دیگه توی راهرو وسایل فیلمبرداری و دوربین و صدابرداری رو جابجا می کردن،که همکار احمد آمد پیشش گفت:توی جای من می تونی بری؟؟می دونی که من مشکل تنفسی دارم،اونجا هم هوا شرجیه،در ضمن فردا هم بعد یکماه نوبت دکتر دارم!یه چند روزی برو یه هوایی تازه کن،تو که مشکلی نداری،دیر وقته حتی یه ماموریتم به نرفتی!فردای آنروز توی اتاق کوچک رو به حیاط احمد هم جنب و جوش خاصی راه افتاده بود.

اون کت شلوار سورمه ایم رو که داده بودم اتوشویی گرفتین؟

که صدای مادر از اتاق ب*غ*ل آمد:آره دیروز گرفتمش.ولی اون کت دیروزی رو هنوز تازه تنت کرده بودی!

احمد:اون دکمه اش افتاده،بغلشم یه کم نخ کش شده.راستی مگه فهیمه امروز کلاس نداره؟!

مادر:یه خورده زودتر رفت گفت از فردا که تو نیسیتی می خواد خودش تنهایی بره مسیر رو یاد بگیره.

احمد در حالیکه جلو آینه عینکش رو تمیز می کرد،برس رو برداشت تند تند سرش رو هم شانه ای زد و گفت:برام لباس گرم زیاد نذارین می گن اونجا هوا خیلی سرد نیست!

هر چی لازم دارین یادداشت کنین براتون بیارم،لباسهای نخی اونجا خیلی ارزونه!...

با ریختن کاسه آب پشت سرش احمد سرازیر شد توی خیابانهای پر از دود!

آنروز هوا خیلی آلوده بود.از رادیو اعلام کرده بودن سالخورده گان و بیماران خاص تنفسی از خونه نیان بیرون!

انگار اصلا کسی نمی تونست یه نفس عمیق بکشه!نگاهت به هر کسی می افتاد یا با شالگردن یا با یقه کاپشنش جلوی د*ه*ان و بینی اش رو پوشانده بود تا بتونه بهتر نفس بکشه!

ساعت دو بعدالظهر بود،مادر احمد کنترل تلوزیون رو از روی طاقچه برداشت و تلوزیون رو روشن کرد.

سفره نهار رو انداخته بود.منتظر بود فهیمه بیاد.توی این فاصله کت احمد رو برداشت تا دکمه اش رو بدوزه.در حال دوختن دکمه بود که چشمش به زیر نویس کانال شبکه خبر افتاد!خبر فوری ...خبر فوری...مرتب هشدار می داد!!نوار قرمز رنگ ادامه پیدا می کرد...!حواسش کاملا به ادامه خبر پرت شده بود!سوزن فرو رفت به انگشتش ،و قطره خونی به روی کت احمد ریخت!

زیر نویس بود که مسیرش را ادامه می داد تا به آخرین ایستگاه برسد!

" یک فروند ،هواپیمای c-130 در منطقه مسکونی نیروی هوایی،حوالی فرودگاه مهر آباد،به علت نقص فنی،در ساعت سیزده سی دقیقه ،سقوط کرد و تمامی سرنشینان آن در دم جان باختند!!

صدای آژیر آمبولانس و دود غلیظی که از ساختمان ده طبقه سیمانی رنگ، بلند بود . آتش زبانه می کشید!!

تمام صفحه تلوزیون را دود فرا گرفته بود!...

نگاه مادر احمد بود که به آخر نوار زیرنویس خیره شده بود!!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
داستان"از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!"نوشته:نیره نورالهدی"


از اداره که زدم بیرون نگاهی به ساعتم انداختم هر دو تا عقربه جا خوش کرده بودن روی عدد یک!تاکسی گرفتم برای سعادت آباد.

عقب تاکسی که جا برای نشستن نبود.جلو هم با راننده می شدن دو نفر.مجبور شدم به هر ضرب و زوری بود کنار مسافر جلویی بشینم.کیف و پوشه هارو گذاشتم روی زانوهام و یه دستم رو انداختم روی شونه ی صندلی تا مسافر کناریم راحت باشه و در تاکسی خوب بسته بشه!راننده حالا دیگه دنده رو بسختی عوض می کرد.از جیبم چند تا اسکناس و کاغذ یادداشت رو به زحمت بیرون آوردم.کاغذ رو گذاشتم لای ل*ب*هام. پولها رو هم گذاشتم توی جیب پیراهنم تا دم دست باشه برای کرایه.کاغذ یادداشت رو که نسرین صبح نوشته بود می خوندم:شیر.....نون......مرغ !

همینطور که نگاهم به کاغذ بود از نانوایی یک خیابون مونده به خونه که خیلی هم شلوغ بود رد شدیم گفتم:همینجا پیاده می شم.

پشت سر آخرین نفر قدم قدم می رفتم جلو.دلم می لرزید همین الانه که شاطر نگاهی به ته صف بندازه و نگاهی به ساعت و بگه:نفر آخری :کسی اومد واینسته.نون نمی رسه!که هنوز توی همین فکر بودم که همین کار رو کرد و سنگهای ریخته شده زیز پاهاش رو جارو کرد به گوشه ی نون وایی !

نگاهم خیره شده بود به سنگها که یک نفر از پشت سر کنار گوشم گفت:آقا من پشت سر شمام.شیر بگیرم برمی گردم!دو نفری مونده بود نوبت من برسه که یک نفر اومد به پیرمرد جلوییم گفت:آقا من برگشتم!

حالا سه نفر جلوی من بودند تا نوبت من برسه!سر و صدای پشت سریها بد جوری در اومده بود:

آقا انصافتون کجا رفته ته صفی گفتن .همینطور از راه نرسیده میایین راهتون و می کشین می زننین توی صف!

دعوامرافه ای راه افتاد که نگو!در همین گیر و دار علی پسرهمسایه که صندل های باباش روپاش کرده بود و بس که براش بزرگ بود انگشتاش از جلوی صندل زده بود بیرون و معلوم بود تا مادرش گفته: علی بپر دو تا نون بخر بیار الان پخت تموم می شه.اولین کفشهای دم در رو پوشیده و مثل جت خودش رو رسونده نون وایی!

بدون اینکه توجهی به صف و شلوغی بکنه پرید توی نون وایی پشت دخل دو تا نون طلب کرد.

شاطر دستش رو گرفت کشید کنار:بابا نیا تو دست وپا. بعدشم یواشکی در گوشش گفت: نونت رو گذاشتم سرد شه !!

شاگرد شاطر سه تا نون سنگک د*اغ انداخت روی طبق چوبی .

شاطر رو به من کرد و گفت:آقا یه نون بیشتر به شما نمی رسه!چشمم افتاد به نونهایی که زیر پیشخون روی هم گذاشته شده بود!و نگاهی انداختم به مردمی که یکی یکی دست خالی از صف جدا می شدن!!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
داستان"حالا کجا بریم توی این شهر؟؟!..."نوشته:نیره نورالهدی


پت روی نیمکت ایستگاه چرت می زد.مت کنارش این پا اون پا می کرد و سرک می کشید کی خط برسه.هر چند دقیقه هم یکبار با چوب کوچکی که دستش بود یه سلقمه به پهلوی پت می زد تا خوابش سنگین نشه!ایستگاه شلوغ بود.سرظهری همه که از کله سحر زده بودن بیرون حالا خسته و کوفته می خواستن زودتر برگردن خونه.پت که یک هو چرتش پاره شده بود از جا پرید !خواست چشماش رو بمالونه تا اطرافش رو بهتر ببینه که دستش خورد به شیشه شیر بچه کنار دستیش .بچه از گرسنگی ونگ می زد و گرمی هوای سر ظهری مادرش رو کلافه کرده بود.هنوز آخرین کیل شیر خشک رو درون شیشه نریخته بود که پت شیشه شیر رو با بیدار شدنش واژگون کرد.بچه گرسنه ایستگاه رو گذاشته بود روی سرش.مادرش نگاهی به پت از سر سرزنش انداخت و گفت:وای چیکار کردی؟بی دست وپا!و شروع کرد به گشتن ساک بچه! پستونکش رو از زیر مای بی بی و تی شرتهای سبز و بنفش پیدا کرد و گذاشت توی دهن خشک بچه و از سر جاش پا شد و هی بد و بیراه می گفت به پت و بچه رو توی بغلش مثل یه مشک دوغ بالا و پایین می زد تا ساکت شه.همین تکونها باعث شد کم کم با گریه های بریده بریده خوابش ببره.

پت از خجالت ریختن شیشه شیر بچه فرو رفته بود توی نیمکت ایستگاه.کم مونده بود خودش هم مثل همون شیشه شیر سرازیر شه روی زمین.مت که برای رسیدن اتوبوس این پا اون پا می کرد برگشت نگاهی از سر تاسف به پت کرد و شیشه شیر خالی بچه رو از روی زمین برداشت یواشکی طوری که مادر بچه نفهمه گذاشت توی ساک بهم ریخته ی بچه.در همین گیرودار بود که صدای سوت ترمز اتوبوس به گوشش رسید.دست پت رو گرفت و از لای دست و پای مردم که برای زودتر سوار شدن هجوم آورده بودن رفت بالا.راننده اتوبوس چند بار دکمه در رو باز وبست کرد تا همه خودشون رو جمع و جور کنن مبادا پر و پای کسی لای در بمونه.همینکه برای آخرین بار در رو بست گوشه کت نارنجی پت گیر کرد لای در اتوبوس.مت دستش رو محکم گرفت تا از روی پله ها نیافته .شونه اش رو به پایین فشار داد همین جا بشین تا برسیم اولین ایستگاه .خودش را هم از میان مسافرا رسوند کنار پنجره.هوای داخل اتوبوس خیلی گرفته بود.با خیال راحت پنجره رو کمی باز کرد سرش رو داد بیرون نفس عمیقی کشید .هنوز کامل هوای خنک رو درون س*ی*نه اش نداده بود که غر غر پیرزنی نفسش رو حبس کرد:مگه نمی بینی بچه عرق داره؟مادر؟می چاد...

مت پنجره رو با دلخوری بست.من هم دیدم هوای اتاقک اتوبوس بدجوری گرفته اس اولین ایستگاه پیاده شون کردم.برگشتم سر ایستگاه اول پت و مت رو که حالا خیلی خسته بودن گذاشتم توی کالسکه بچه شیرخوره که توی ایستگاه جا مونده بود.خوب فکر کردم ببرمشون پارک هوا خوری؟؟ نه نه هوا سرد شده نزدیک پاییزه می چان!!ببرمشون رستوران؟؟نه نه الان ساعت سه بعدالظهره حتما نهار تموم شده.تازه همین الان که از کنار رستوران رد می شدم دیدم گارسون اومد دم در تیه رو گذاشت و کارت "غذا حاضر است"رو اونوری کرد:"غذا تمام شد"!

فکر کردم ببرمشون سینما!!آره فکر خوبیه .می برمشون سینما. از دکه ساندویچ فروشی چند تا ساندویچ و دوغ و حله هوله براشون گرفتم.پت گفت واسه من نوشابه زرد بخر...مت هم گفت :برا منم یه سیاه از اون کوچیکاش.باقی پول رو که از روی شیشه برمی داشتم .رو بهشون گفتم:خوبه خوبه نوشابه واستون ضرر داره پوکی استخون می گیرین.دوغ بهتره هم کلسیم داره هم شب راحت می خوابین.از خوشحالی که به سانس سر موقع رسیده بودیم ریسه رفتم و دست پت و مت رو که کنار پیش خون چسبیده بودن به شیشه و شکلاتها رو نشون هم می دادن گرفتم رفتیم سمت در ورودی سینما.تبلیغات فیلم تازه شروع شده بود:با بازی: یکتا ناصر...سیاوش طهمورث...فاطمه معتمد آریا و با حضور:بهزاد فراهانی...بزودی در سینماهای تهران و شهرستانها...تصاویر تبلیغات تند تند عوض می شد و با نور روشنترش سعی می کردم جای خالی برای نشستن پیدا کنم.بوی کالباس و خیارشور و پفک و تخمه بد جوری پیچیده بود لای صندلیها و دل آدم بد جوری ضعف می رفت.چند ردیف جلوتر که رفتیم صدای چک چک تخمه شکستن کم کم بلند شد و باز شدن حرص آلود در پاکتهای چیپس و پفک که یکی پشت سر دیگری باز می شد.با نور چراغ قوه کارمند سینما سه تا جای خالی پیدا کردم اول پت و بعد هم مت رو نشوندم بعد هم خودم رو ولوکردم روی صندلی!تیتراژ فیلم شروع شد.از بغلدستیم پرسیدم:فیلمش خوبه؟در حالیکه افتاده بود به جون پاکت تخمه انگاری آخرین پاکت تخمه رو دادن دستش توی دقایق پایانی عمرش بشکنه پشت هم مثل مرغ عشقا که تند تند ارزن می شکنن موقع خوردن تخمه می خورد گفت:آره...زیر پو*ست شهره...و پو*ست تخمه ها رو می ریخت روی زمین.نگاهی به زمین زیر پاش کردم از پو*ست تخمه کدو توی اون تاریکی سفید سفید شده بود!!با شروع فیلم ساندویچ و دوغ رو دادم یکی دست پت یکی دست مت.خیالم که از جانب اونا راحت شد سرم رو تکیه دادم به صندلی و با تماشای فیلم کم کم خوابم گرفت.وسطای فیلم با صدای پیرزن پشت سریم چرتم پاره شد:ای بیچاره الان دارن توی دل خودت رخت می شورن زن!!اول فکر کردم با عروسشه!بعد که چشمم به پرده سینما افتاد گلاب آدینه رو دیدم که داشت کنار حوض توی تشت رخت می شست تازه دوزاریم افتاد داره به اون می گه!!محمدرضا فروتن هم یک پاش رو گذاشته بود روی هره حوض یه پاش رو هم روی موزاییکهای شکسته ی حیاط قدیمی!مت ساندویچش رو گ*از می زد نمی دونم می فهمید محمدرضا فروتن به مادرش چی می گفت؟؟محمد رضا فروتن به گلاب آدینه که مادرش بود توی فیلم می گفت:می دونی نداشتن کار یعنی چی؟اصلا می رم توی اون پیتزا فروشی باالای شهر که آسانسورم داره کار می کنم!من می فهمیدم اما پت رو نمی دونم؟.فیلم که تموم شد.پت و مت خوابشون برده بود.نمی دونستم چطوری ببرمشون خونه؟ناچار هر دوشون رو ب*غ*ل کردم.بچه های همه تک و توک خواب آلود بودن.مادراشون کاپشن هاشون رو یکی یکی تنشون می کردن.سر ایستگاه تاکسی گرفتم.خونه که رسیدم پت و مت رو توی تختخوابهای چوبی شون که خودشون ساخته بودن خوابوندم.یک لیوان چای برای خودم ریختم کنار تخت شون روی کاناپه نشستم.توی خواب و بیداری بودم که مرتب صح*نه زیبای فیلم"زیر پو*ست شهر"که محمد رضا فروتن مادرش و خواهرش رو سوار آسانسور کرده بود و داشتن می رفتن بالا و یک اسباب بازی میمون کوچولو کوکی برای خواهرش خریده بود و کوکش کرده بود و جلوی چشمهای معصوم خواهرش تکان تکان می داد و شعرش رو با اون عروسک می خوند. مرتب جلوی چشمهام تکرار می شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا