خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستانک مجموعه داستانک های پیوندی در نور | هورزاد اسکندری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع fatemeh.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 106
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
نام مجموعه داستانک‌ها: پیوندی در نور
نویسنده: هورزاد اسکندری
ویراستار: .Sarina.
ژانر: #فانتزی #عاشقانه
خلاصه:
این مجموعه داستانک، مجموعه‌ای گردآوری شده از داستان‌های نویسنده‌ی آن می‌باشد.
پی نوشت: عنوان مجموعه، برگرفته از عنوان یکی از داستان‌های گردآوری شده در این مجموعه است.
موضوع هر داستان، مجزا از دیگری است.
نام مجموعه داستانک‌ها: پیوندی در نور
نویسنده: هورزاد اسکندری
ژانر: #فانتزی #عاشقانه
خلاصه:
این مجموعه داستانک، مجموعه‌ای گردآوری شده از داستان‌های نویسنده‌ی آن می‌باشد.
پی نوشت: عنوان مجموعه، برگرفته از عنوان یکی از داستان‌های گردآوری شده در این مجموعه است.
موضوع هر داستان، مجزا از دیگری است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان اول: پیوندی در نور

صدای نازک الهه عشق در معبد بزرگ طنین انداخت و سکوتش را در هم شکست
- بزرگواران و نیکو سیرتان اینک می‌خواهم در پیشگاه زئوس کبیر که شاهد بر آشکار و نهان ماست، در این روز فرخنده، پیوند عشق را میان این دو جوان جاری سازم
چشم های نیلگونش را به آنها دوخت و حینی که دامن سپید و نگارین شده با ذرات طلای لباسش را بالا گرفته بود تا زمین نخورد، مقابل ویکتور ایستاد.
- عشق همانند پستی و بلندی های زندگی، گاه با سوز و گداز و گاه با شور و شعف در هم می‌آمیزد. لحظاتی را با معشوقه خود سپری خواهی کرد که گاه از او بیزار و رنجور خواهی شد، طوری که هیچ اثری از شوق امروز را، آن لحظه در هزارتوی چشمانت نخواهی یافت. به یاد داشته باش که نور و ظلمت مکمل یکدیگرند اما، با هم پدیدار نخواهند شد. گاهی تو تاریکی و او باید برایت نور شود و گاهی او تاریک است و تو باید در دل شب زده‌اش نور بپاشی.
و بعد با صدایی رسا گفت:
- آیا قسم یاد می‌کنی در تمام لحظاتی که گفتم، شوق امروز و عشقی که در چشمانت به این دختر سوسو می‌زند را از یاد نبری؟
ویکتور نگاهی به آنائل که در آن لباس‌ سفید همچون فرشتگان شده بود، انداخت و با لبخند گفت:
- قسم می‌خورم.
و بعد انگشتش را با تیغ برید و خون راه گرفته‌اش را در جام زرین آفرودیت فرود آورد.
آفرودیت راه کج کرد و مقابل آنائل ایستاد.
در چشمان شب زده و اشک آلودش خیره شد و پرسید:
- آیا او را دوست داری؟
- بله. گویی او نیمی از جان من است، که جان نیمه مانده در تنم را کامل کرده.
- اگر به عقب بازگردی دوباره انتخابش خواهی کرد؟
ل*ب های سرخش را حرکت داد و گفت:
- بله.
- آیا سوگند یاد می‌کنی که در تمام لحظات خوش و ناخوش احوال زندگی‌ات، حتی وقتی که تو را می‌رنجاند، باز هم به صراحت امروز او را انتخاب کنی و بخوای فقط با او باشی؟
لبخند روی ل*ب های آنائل جاخوش کرد.
- سوگند می‌خورم.
و بعد مانند ویکتور به نشانه وفاداری، انگشتش را با تیغ برید و خون آن را در جام زرین فام جاری ساخت.
صدای آفرودیت بار دیگر طنین انداخت و خطاب به حاضرین گفت:
- هم اینک من در جهانی که سراسر نور و صلح است، و در پیشگاه زئوس کبیر وظیفه همیشگی خود را به انجام رسانده و پیوند نورین فام را میان این شیفتگان و دلدادگان جاری خواهم ساخت، باشد که نور همیشه در چشمه سار زندگی شان جاری و روان باشد.
داستان اول: پیوندی در نور
صدای نازک الهه ‌ی عشق در معبد بزرگ طنین انداخت و سکوتش را در هم شکست.
- بزرگواران و نیکو سیرتان اینک می‌خواهم در پیشگاه زئوس کبیر که شاهد بر آشکار و نهان ماست؛ در این روز فرخنده، پیوند عشق را میان این دو جوان جاری سازم.
چشم‌های نیلگونش را به آن‌ها دوخت و حینی که دامن سپید و نگارین شده با ذرات طلای لباسش را بالا گرفته بود تا زمین نخورد، مقابل ویکتور ایستاد.
- عشق همانند پستی و بلندی‌های زندگی، گاه با سوز و گداز و گاه با شور و شعف در هم می‌آمیزد. لحظاتی را با معشوقه‌ی خود سپری خواهی کرد که گاه از او بی‌زار و رنجور خواهی شد؛ طوری که هیچ اثری از شوق امروز را، آن لحظه در هزارتوی چشمانت نخواهی یافت. به یاد داشته باش که نور و ظلمت مکمل یکدیگرند؛ اما با هم پدیدار نخواهند شد. گاهی تو تاریکی و او باید برایت نور شود و گاهی او تاریک است و تو باید در دل شب زده‌اش نور بپاشی.
و بعد با صدایی رسا گفت:
- آیا قسم یاد می‌کنی در تمام لحظاتی که گفتم، شوق امروز و عشقی که در چشمانت به این دختر سوسو می‌زند را از یاد نبری؟
ویکتور نگاهی به آنائل که در آن لباس‌ سفید هم‌چون فرشتگان شده بود، انداخت و با لبخند گفت:
- قسم می‌خورم.
و بعد انگشتش را با تیغ برید و خون راه گرفته‌اش را در جام زرین آفرودیت فرود آورد.
آفرودیت راه کج کرد و مقابل آنائل ایستاد.
در چشمان شب زده و اشک آلودش خیره شد و پرسید:
- آیا او را دوست داری؟
- بله. گویی او نیمی از جان من است، که جان نیمه مانده در تنم را کامل کرده.
- اگر به عقب بازگردی دوباره انتخابش خواهی کرد؟
ل*ب های سرخش را حرکت داد و گفت:
- بله.
- آیا سوگند یاد می‌کنی که در تمام لحظات خوش و ناخوش احوال زندگی‌ات، حتی وقتی که تو را می‌رنجاند، باز هم به صراحت امروز او را انتخاب کنی و بخواهی فقط با او باشی؟
لبخند روی ل*ب های آنائل جاخوش کرد.
- سوگند می‌خورم.
و بعد، مانند ویکتور به نشانه‌ی وفاداری، انگشتش را با تیغ برید و خون آن را در جام زرین فام جاری ساخت.
صدای آفرودیت بار دیگر طنین انداخت و خطاب به حاضرین گفت:
- هم اینک من در جهانی که سراسر نور و صلح است و در پیشگاه زئوس کبیر وظیفه همیشگی خود را به انجام رسانده و پیوند نورین فام را میان این شیفتگان و دلدادگان جاری خواهم ساخت. باشد که نور همیشه در چشمه سار زندگیشان جاری و روان باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان دوم: زمزمه باد

- احساس می‌کنم سر به هوا شده‌ای!
صدای دنیل در میان همهمه باد اوج گرفت، و باد پاسخ گفت:
- یک راز است!
چشم‌های نقره فامش را بست تا مانع ورود گرد و غباری که از سرود باد برخاسته بود، به چشمانش شود!
- تظاهر می‌کنی آرامی اما، سعی داری طوفانی را در وجودت سرکوب کنی!
باد راه کج کرد و به شاخه‌ های سرو پناهنده شد؛ بعد با صدایی خش‌دار گفت:
- آدم‌ها هم این گونه‌اند! هنگامی که وداع جان‌شان را به تماشا می‌نشینند از آن به بعد، شهد وجودشان تلخ می‌شود و قلب‌شان از درون طوفان به پا می‌کند اگرچه، از بیرون آرام جلوه می‌کنند!
- تو هم وداع با جانت را، به تماشا نشسته‌ای؟
باد زیر گریه زد و بی‌تاب شد.
- دیدم که تبر، تن نحیفش را نوازش کرد اما، از آن بدتر این بود که دیدم، خودش مشتاقانه به آ*غ*و*ش تبر می‌رفت!
لحظه عروسی رزا در ذهنش تداعی شد و با حزنی که بند بند وجودش را به سمت طناب دار می‌کشاند، ل*ب گشود:
- درکت می‌کنم.
- تو هم ر*ق*ص مرگ را روی قلب کوچکش بوییدی؟
دنیل اشک هایش را با نوک انگشت، از روی گونه‌اش پاک کرد و پاسخ گفت:
- نه نه. او زنده است،نفس می‌کشد و مهم‌تر از همه، کنار دیگری خوشحال است!
باد هیاهو به راه انداخت و شاخه های تک تک درختان به لرزه افتاد!
- اگر می‌خواهی، او را همچون راز در قلبت حفظ کن اما، به خاطر او بد نشو.
دنیل لبخند تلخی زد:
- او، قلب من است! و تو می‌خواهی خودش را در خودش، حفظ کنم؟
باد پیش از این‌که کوله بارش را جمع کرده و برود، جمله آخر را گفت:
- این بزرگ‌ترین اشتباه همه‌ی انسان‌هاست! کسی که بداند برای تو چه جایگاهی دارد اما، آگاهانه وجودت را متزلزل کند، ارزش ندارد که او را، قلب خودت خطاب کنی.
داستان دوم: زمزمه‌ی باد
- احساس می‌کنم سر به هوا شده‌ای!
صدای دنیل در میان همهمه باد اوج گرفت، و باد پاسخ گفت:
- یک راز است!
چشم‌های نقره فامش را بست تا مانع ورود گرد و غباری که از سرود باد برخاسته بود، به چشمانش شود!
- تظاهر می‌کنی آرامی؛ اما سعی داری طوفانی را در وجودت سرکوب کنی!
باد راه کج کرد و به شاخه‌‌های سرو پناهنده شد؛ بعد با صدایی خش‌دار گفت:
- آدم‌ها هم این گونه‌اند! هنگامی که وداع جانشان را به تماشا می‌نشینند؛ از آن به بعد، شهد وجودشان تلخ می‌شود و قلبشان، از درون طوفان به پا می‌کند؛ اگرچه از بیرون آرام جلوه می‌کنند.
- تو هم وداع با جانت را به تماشا نشسته‌ای؟
باد زیر گریه زد و بی‌تاب شد.
- دیدم که تبر، تن نحیفش را نوازش کرد؛ اما از آن بدتر این بود که دیدم، خودش مشتاقانه به آ*غ*و*ش تبر می‌رفت!
لحظه عروسی رزا در ذهنش تداعی شد و با حزنی که بندبند وجودش را به سمت طناب دار می‌کشاند، ل*ب گشود:
- درکت می‌کنم.
- تو هم ر*ق*ص مرگ را روی قلب کوچکش بوییدی؟
دنیل، اشک‌هایش را با نوک انگشت از روی گونه‌اش پاک کرد و پاسخ گفت:
- نه! نه! او زنده است؛ نفس می‌کشد و مهم‌تر از همه، کنار دیگری خوشحال است!
باد هیاهو به راه انداخت و شاخه‌های تک‌تک درختان به لرزه افتاد.
- اگر می‌خواهی، او را هم‌چون راز در قلبت حفظ کن؛ اما به خاطر او بد نشو.
دنیل لبخند تلخی زد.
- او، قلب من است! و تو می‌خواهی خودش را در خودش، حفظ کنم؟
باد پیش از این‌ که کوله بارش را جمع کرده و برود، جمله آخر را گفت:
- این بزرگ‌ترین اشتباه همه‌ی انسان‌هاست! کسی که بداند برای تو چه جایگاهی دارد؛ اما آگاهانه وجودت را متزلزل کند، ارزش ندارد که او را قلب خودت خطاب کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان سوم: دو اقلیم

- زودباش دنبالم بیا. انتهای این جاده جنگلی، یه پُله که تنها راه اتصاله دنیا بیرون و درونه، از اونجا می‌تونی برگردی به دنیای خودت.
شیوا الماس های نقره فامش را که در حدقه می‌درخشیدند روی صورت معلمش متمرکز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
- نمی‌شه من همین جا پیش شما بمونم؟ قول می‌دم زیاد سوال نپرسم.
ردای سیاهش را به دنبال خود می‌کشید و در جواب او مصمم گفت:
- ما نمی‌تونیم کنار هم باشیم. هم برای تو خطرناکه، هم برای من مشکل ساز می‌شه.
- مامان بزرگ همیشه می‌گه جوینده یابنده است! شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.
سایمون سعی کرد خودش را کنترل کند، چرا که نمی‌خواست با خشمگین شدن، چهره‌اش بیش از این زشت شود.
- ما از دو دنیای متفاوتیم، چیزی نیست که بتونه ما رو بهم وصل نگه داره. تازه! فراموش کردی چی گفتم شیوا؟ من اصلا خوب نیستم، تصویر درونیه من بی شباهت به تصویر بیرونیم نیست؛ یه هزارتوی تاریک و سیاه!
- اما شما خوبین! می‌خواین براتون دلیل بیارم؟ شما صادقانه می‌گین که چطوری هستین، ولی آدما دروغ می‌گن!
لبخند روی ل*ب های کبودش نشست و پرسید:
- خب برای چی دروغ می‌گن دلیل مشخصی داره؟
- اونا به بهونه های مختلف دروغ می‌گن، و وقتی هم دروغشون مشخص می‌شه، به جای پذیرفتن و سعی برای جبران، توجیه می‌کنن! چیزی که بیشتر آدمو اذیت می‌کنه اینه که اگه اون شخص برات خیلی عزیز باشه، بعدش هی از خودت می‌پرسی:
- یعنی از اول دروغ می‌گفت؟ الان چی؟ بازم داره پنهان کاری می‌کنه، یا داره واقعیتو می‌گه؟!
و تو دیگه نه تنها به اون، بلکه دیگه به هیچکس نمی‌تونی اعتماد کنی.
بازدمش را بیرون می‌فرستد و سکه کوچکی را که در دستش بود، به سایمون نشان می‌دهد.
- این سکه رو ببینین! دو رو داره! و دقیقا از اون به بعد همیشه تو ذهنمون می‌مونه که همه این شکلین، و در عینِ صداقت محض، ممکنه پنهان کاری کنن! ما آدما یه جمله مشهور دیگه‌م داریم که می‌گه: - هیچی از هیچکس، بعید نیست.
اصلا به جثه‌ی ریز این دختربچه نمی‌خورد، چیزی از این مسائل بداند.
- اما با این حال، من ذاتا خوب نیستم، سراسر وجودم توی امواجی از سیاهی غلط می‌خوره و این چیزی نیست که قابل تغییر باشه.
شیوا روی سنگ نسبتا بزرگی که آن اطراف بود، نشست تا خستگی‌اش در شود.
- منظور منم همینه؛ شما هرگز سعی ندارین وانمود کنین طور دیگه‌ای هستین! یه موجودی شبیه قورباغه تو دنیای ما هست که تو قصه ها می‌گن مدام رنگش عوض می‌شه، ولی شما اصلا سعی ندارین عوض بشین، همین شکلی خودتونو پذیرفتین!
برای اولین بار بود که کسی این طور از او یاد می‌کرد و او واقعا خشنود بود، این کودک چیزی را دیده بود، که هیچکس حتی قادر به حس کردنش نشده بود. حقیقتا دوست داشت که شیوا کنارش بماند اما، از عواقب دهشتناکی که ممکن بود گریبان دخترک را بگیرد، وحشت داشت.
باید زودتر به پُل می‌رسیدند، تا بتواند دختر را از دریچه‌ای که روی آن پُل قرار داشت عبور دهد.
- وقت رفتنه شیوا، عجله کن. ممکنه دیر بشه.
- دوست ندارم برم، می‌دونم که شما هم دوست دارین اینجا بمونم.
سایمون با صدایی بلند، تقریبا فریاد زد:
- نه من نمی‌خوام تو اینجا باشی، نمی‌خوام هیچ آدمی اینجا باشه؛ این جهان برای ماست و آدما هم باید برن تو جهان خودشون.
و بعد جلوتر از او به راه افتاد اما، همچنان حواسش بود که اتفاقی برای او نیوفتد.
روی پل قدم گذاشتند اما پیش از رسیدن به دریچه معلم پرسید:
- ممکنه آدما بخاطر این که کسیو دوست دارن، دروغ بگن؟
نگاه دلخورش را به معلمش دوخت و آرام جواب داد:
- آره، حتی گاهی ممکنه وانمود کنن کسیو دوست دارن، در حالی که این طور نیست.
تلالویی صورتی از دریچه می‌تابید و تا ساعتی دیگر ممکن بود از بین برود.
او را به سمت دریچه هدایت کرد.
- ما می‌تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
- بهتره که این اتفاق نیوفته.
صدای ادموند، بزرگ اقلیم بیرون در هوا منعکس شده و به گوش می‌رسد.
- فراموش کردی که اون نمی‌تونه برگرده؟ اون یه موجود طرد شده است، حتی خودت!
رعد و برقی تا روی زمین کشیده شد، و دوباره صدای ادموند آمد.
- اگه بذاری اون دختر رو قربانی کنم، اجازه می‌دم دوباره پیش بقیه برگردی.
تمام عمر دنبال فرصتی بود که برگردد ولی حالا...
به او که ترسیده بود نگریست و چیزی انگار اجازه نمی‌داد که او شاهد قربانی شدن شیوا باشد، می‌خواست از او حمایت کند؟!
شیوا پشت او پناه گرفت، در حالیکه از ترس به خود می‌لرزید و نمی‌توانست درست روی پا بایستد.
- مطمئنی که می‌خوای ازش حمایت کنی؟ اگه این طوره متاسفم! آخرین فرصت رو از دست دادی، حالا هر دو می‌میرین.
و بعد صاعقه‌ای به آنها برخورد کرد اما....
ظاهراً آن دو زنده مانده بودند و سایمون دیگر مثل گذشته نبود و می‌توانست راحت دختر کوچولو را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ گویا همنشینی با شیوا توانسته بود گذشته و هویت تاریک او را تحت تاثیر قرار دهد و شاید برای همین بود که جادوی صاعقه برعکس عمل کرد، چرا که نتوانست با نیرویی که درون وجود او شکل گرفته بود مقابله کند اما، شیوا چه؟ او دیگر نفس نمی‌کشید.

داستان سوم: دو اقلیم
- زودباش دنبالم بیا. انتهای این جاده‌ی جنگلی، یه پُله که تنها راه اتصال دنیای بیرون و درونه، از اون‌جا می‌تونی برگردی به دنیای خودت.
شیوا الماس‌های نقره فامش را که در حدقه می‌درخشیدند، روی صورت معلمش متمرکز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
- نمی‌شه من همین جا پیش شما بمونم؟ قول میدم زیاد سؤال نپرسم.
ردای سیاهش را به دنبال خود می‌کشید و در جواب او مصمم گفت:
- ما نمی‌تونیم کنار هم باشیم. هم برای تو خطرناکه، هم برای من مشکل ساز میشه.
- مامان بزرگ همیشه میگه: «جوینده یابنده است!» شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.
سایمون سعی کرد خودش را کنترل کند؛ چرا که نمی‌خواست با خشمگین شدن، چهره‌اش بیش از این زشت شود.
- ما از دو دنیای متفاوتیم، چیزی نیست که بتونه ما رو به هم وصل نگه داره. تازه! فراموش کردی چی گفتم شیوا؟ من اصلاً خوب نیستم، تصویر درونی من بی‌شباهت به تصویر بیرونیم نیست؛ یه هزارتوی تاریک و سیاه!
- اما شما خوبین! می‌خواین براتون دلیل بیارم؟ شما صادقانه می‌گین که چطوری هستین: ولی آدم‌ها دروغ میگن.
لبخند روی ل*ب‌های کبودش نشست و پرسید:
- خب برای چی دروغ میگن؟ دلیل مشخصی داره؟
- اون‌ها به بهونه‌های مختلف دروغ میگن و وقتی هم دروغشون مشخص میشه، به جای پذیرفتن و سعی برای جبران، توجیه می‌کنن. چیزی که بیشتر آدم رو اذیت می‌کنه، اینه که اگه اون شخص برات خیلی عزیز باشه، بعدش هی از خودت می‌پرسی: «یعنی از اول دروغ می‌گفت؟ الان چی؟ باز هم داره پنهان کاری می‌کنه یا داره واقعیت رو میگه؟!» و تو دیگه نه تنها به اون، بلکه دیگه به هیچ‌کس نمی‌تونی اعتماد کنی.
بازدمش را بیرون می‌فرستد و سکه‌ی کوچکی را که در دستش بود، به سایمون نشان می‌دهد.
- این سکه رو ببینین؛ دو رو داره و دقیقاً از اون به بعد، همیشه تو ذهنمون می‌مونه که همه این شکلین و در عینِ صداقت محض، ممکنه پنهان کاری کنن. ما آدم‌ها یه جمله مشهور دیگه‌ هم داریم که میگه: «هیچی از هیچ‌کس، بعید نیست.»
اصلاً به جثه‌ی ریز این دختربچه نمی‌خورد که چیزی از این مسائل بداند.
- اما با این حال، من ذاتاً خوب نیستم، سراسر وجودم توی امواجی از سیاهی غلط می‌خوره و این چیزی نیست که قابل تغییر باشه.
شیوا روی سنگ نسبتاً بزرگی که آن اطراف بود، نشست تا خستگی‌اش در شود.
- منظور من هم همینه؛ شما هرگز سعی ندارین وانمود کنین طور دیگه‌ای هستین. یه موجودی شبیه قورباغه توی دنیای ما هست که توی قصه‌ها میگن مدام رنگش عوض میشه؛ ولی شما اصلاً سعی ندارین عوض بشین؛ همین شکلی خودتون رو پذیرفتین.
برای اولین بار بود که کسی این طور از او یاد می‌کرد و او واقعاً خشنود بود. این کودک، چیزی را دیده بود که هیچ‌کس حتی قادر به حس کردنش نشده بود. حقیقتاً دوست داشت که شیوا کنارش بماند؛ اما از عواقب وحشتناکی که ممکن بود گریبان دخترک را بگیرد، وحشت داشت.
باید زودتر به پُل می‌رسیدند تا بتواند دختر را از دریچه‌ای که روی آن پُل قرار داشت، عبور دهد.
- وقت رفتنه شیوا، عجله کن. ممکنه دیر بشه.
- دوست ندارم برم، می‌دونم که شما هم دوست دارین این‌جا بمونم.
سایمون با صدایی بلند، تقریبا فریاد زد:
- نه! من نمی‌خوام تو این‌جا باشی، نمی‌خوام هیچ آدمی این‌جا باشه؛ این جهان برای ماست و آدم‌ها هم باید برن توی جهان خودشون.
و بعد جلوتر از او به راه افتاد؛ اما هم‌چنان حواسش بود که اتفاقی برای او نیفتد.
روی پل قدم گذاشتند؛ اما پیش از رسیدن به دریچه، معلم پرسید:
- ممکنه آدم‌ها به خاطر این که کسی رو دوست دارن، دروغ بگن؟
نگاه دلخورش را به معلمش دوخت و آرام جواب داد:
- آره، حتی گاهی ممکنه وانمود کنن کسی رو دوست دارن، در حالی که این طور نیست.
تلالویی صورتی از دریچه می‌تابید و تا ساعتی دیگر ممکن بود از بین برود.
او را به سمت دریچه هدایت کرد.
- ما می‌تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
- بهتره که این اتفاق نیوفته.
صدای ادموند، بزرگ اقلیم بیرون در هوا منعکس شده و به گوش می‌رسد.
- فراموش کردی که اون نمی‌تونه برگرده؟ اون یه موجود طرد شده است، حتی خودت!
رعد و برقی تا روی زمین کشیده شد، و دوباره صدای ادموند آمد.
- اگه بذاری اون دختر رو قربانی کنم، اجازه میدم دوباره پیش بقیه برگردی.
تمام عمر دنبال فرصتی بود که برگردد ولی حالا مطمئن نبود این همان چیزی است که می‌خواهد.
به او که ترسیده بود نگریست و انگار چیزی اجازه نمی‌داد که او شاهد قربانی شدن شیوا باشد. می‌خواست از او حمایت کند؟!
شیوا پشت او پناه گرفت، در حالی که از ترس به خود می‌لرزید و نمی‌توانست درست روی پا بایستد.
- مطمئنی که می‌خوای ازش حمایت کنی؟ اگه این طوره متأسفم! آخرین فرصت رو از دست دادی، حالا هر دو می‌میرین.
و بعد صاعقه‌ای به آن‌ها برخورد کرد اما!
ظاهراً آن دو زنده مانده بودند و سایمون دیگر مثل گذشته نبود و می‌توانست راحت دختر کوچولو را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ گویا هم‌نشینی با شیوا توانسته بود گذشته و هویت تاریک او را تحت تأثیر قرار دهد و شاید برای همین بود که جادوی صاعقه بلعکس عمل کرد؛ چرا که نتوانست با نیرویی که درون وجود او شکل گرفته بود مقابله کند؛ اما شیوا چه؟ او دیگر نفس نمی‌کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان چهارم: زخمین دل

ترک برداشت و در پس هر ترک، دشت گل سرخ وجودش رو به خشکی رفت و گل‌هایش سر به بالین نرم و پر فریب کویر نهادند.
گنداب افکارش جوشید و جاری شد بر سر رویاهای نو رسیده و جان گرفته‌اش، و آن‌ها را در یک قدمی دره تسلیم، وادار به سقوط و خودکشی کرد.
به دیوار زل زد و بوی تعفنی که وجودش را مسموم کرده بود، از چشم‌های یخ زده‌اش بیرون ریخت.
دست‌هایش نفس کم آورده بودند که بتوانند، باری دیگر طعم عطرآگین خوشبختی را لمس کنند، و از سوز سرمای بی پناهی در خود لولیده بودند.
حسن یوسف‌های ذهنش پژمرده‌ بودند و آبی نبود تا رویاهای آویز بر برگ‌های پژمرده را با ر*ق*ص خود جلا دهد، و دست زندگی را روی جان دم مرگ‌شان بکشد.
آدم‌ها هر بار تکه‌ای درخشان از وجود او را برداشته، و میان خود تقسیم می‌کردند، و بعد او را با تکه‌های رو به انحطاطش برای همیشه تنها می‌گذاشتند.
حتی از پس ترک‌هایش، آبی بیرون نریخت تنها، خون به سر و رویش سنجاق شد، خون ساعت سرخی که از حرکت ایستاده بود.
داستان چهارم: زخمین دل
ترک برداشت و در پس هر ترک، دشت گل سرخ وجودش رو به خشکی رفت و گل‌هایش سر به بالین نرم و پر فریب کویر نهادند.
گنداب افکارش جوشید و جاری شد بر سر رویاهای نو رسیده و جان گرفته‌اش و آن‌ها را در یک قدمی دره تسلیم، وادار به سقوط و خودکشی کرد.
به دیوار زل زد و بوی تعفنی که وجودش را مسموم کرده بود، از چشم‌های یخ زده‌اش بیرون ریخت.
دست‌هایش، نفس کم آورده بودند که بتوانند باری دیگر طعم عطرآگین خوشبختی را لمس کنند و از سوز سرمای بی‌پناهی در خود لولیده بودند.
حسن یوسف‌های ذهنش پژمرده‌ بودند و آبی نبود تا رویاهای آویز بر برگ‌های پژمرده را با ر*ق*ص خود جلا دهد و دست زندگی را روی جان دم مرگشان بکشد.
آدم‌ها هر بار تکه‌ای درخشان از وجود او را برداشته و میان خود تقسیم می‌کردند و بعد، او را با تکه‌های رو به انحطاطش برای همیشه تنها می‌گذاشتند.
حتی از پس ترک‌هایش، آبی بیرون نریخت. تنها خون، به سر و رویش سنجاق شد؛ خون ساعت سرخی که از حرکت ایستاده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان پنجم: ورود آپولون به جهان سایه ها

به جای صعود به قله‌ی جادویی نور، بر روی شانه‌های سرد و نمور قلمرو سایه‌ها فرود آمد.
آپولون پیانو را برداشت و سعی کرد با ر*ق*ص انگشتانش بر روی آن صفحه سیاه و سفید، که برایش تداعی نور و تاریکی بود، زیباترین موسیقی‌اش را برای جاری شدن به گوش‌های خواب رفته سایه‌های نمور بنوازد.
در قلمرویی که راستی بخاطر عدم اثبات بی‌گناهی، مجرم شناخته شده و با سکوت نابجایش، در مرداب خونین مرگ به دار آویخته شده بود، او ماند تا با ردای راستی‌ای که بر تن داشت، به ر*ق*ص مرگ‌وار ناراستی حکم پایان بدهد، و مشعل‌های مغروق مانده در سکون را با پرتوهایی از نور که با وجودش درآمیخته و به قلبش سنجاق شده بودند، روشن کند.
داستان پنجم: ورود آپولون به جهان سایه‌ها
به جای صعود به قله‌ی جادویی نور، بر روی شانه‌های سرد و نمور قلمرو سایه‌ها فرود آمد.
آپولون پیانو را برداشت و سعی کرد با ر*ق*ص انگشتانش بر روی آن صفحه‌ی سیاه و سفید که برایش تداعی نور و تاریکی بود، زیباترین موسیقی‌اش را برای جاری شدن به گوش‌های خواب رفته سایه‌های نمور بنوازد.
در قلمرویی که راستی به‌خاطر عدم اثبات بی‌گناهی، مجرم شناخته شده و با سکوت نابجایش، در مرداب خونین مرگ به دار آویخته شده بود، او ماند تا با ردای راستی‌ای که بر تن داشت، به ر*ق*ص مرگ‌وار ناراستی حکم پایان بدهد و مشعل‌های مغروق مانده در سکون را با پرتوهایی از نور که با وجودش درآمیخته و به قلبش سنجاق شده بودند، روشن کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان ششم: حرمان

نمی‌دانم اسم این حال چیست؟!
فقط می‌دانم، دیگر منتظر نوتیف پیامت نیستم.
دیگر این که چرا چند دقیقه پیش آنلاین بودی ولی، پیام چند ساعت پیش مرا نخواندی، برایم آزاردهنده نیست.
حتی، برایم بی‌اهمیت است که چه جوابی، به پیامم می‌دهی.
دیگر کودک درونم با دیدن عروس و داماد بی‌قراری نمی‌کند، و من و تو را در آن لباس‌ ها به تماشا نمی‌نشیند.
وقتی گوشی زنگ می‌خورد، عجله‌ای ندارم که با دو خودم را به آن برسانم، حتی گاهی مایل به وصل کردن تماس نیستم و علاقه‌ای به شنیدن صدایی که پشت خط منتظر است، ندارم.
دیگر اندیشیدن به فاصله‌ی چند کیلومتری که میان ماست، روحم را نمی‌جود؛ و قلبم دائم نمی‌پرسد:
- یعنی می‌شه فقط یه بار، اون رو از نزدیک دید؟ چشماش رو نگاه کرد؟ دستاش رو چی؟ می‌شه لمس کرد؟
من دیگر منتظر تو نیستم؛ ولی جانم، آتش زیر خاکستری است که کافی‌ است صدایت در گوشم بپیچد، تا دوباره شعله ور شود.
داستان ششم: حرمان
نمی‌دانم اسم این حال چیست؟!
فقط می‌دانم، دیگر منتظر نوتیف پیامت نیستم.
دیگر این که چرا چند دقیقه پیش آنلاین بودی ولی، پیام چند ساعت پیش مرا نخواندی، برایم آزاردهنده نیست.
حتی، برایم بی‌اهمیت است که چه جوابی، به پیامم می‌دهی.
دیگر کودک درونم با دیدن عروس و داماد بی‌قراری نمی‌کند، و من و تو را در آن لباس‌ ها به تماشا نمی‌نشیند.
وقتی گوشی زنگ می‌خورد، عجله‌ای ندارم که با دو خودم را به آن برسانم، حتی گاهی مایل به وصل کردن تماس نیستم و علاقه‌ای به شنیدن صدایی که پشت خط منتظر است، ندارم.
دیگر اندیشیدن به فاصله‌ی چند کیلومتری که میان ماست، روحم را نمی‌جود؛ و قلبم دائم نمی‌پرسد:
- یعنی می‌شه فقط یه بار، اون رو از نزدیک دید؟ چشماش رو نگاه کرد؟ دستاش رو چی؟ می‌شه لمس کرد؟
من دیگر منتظر تو نیستم؛ ولی جانم، آتش زیر خاکستری است که کافی‌ است صدایت در گوشم بپیچد، تا دوباره شعله‌ور شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان هفتم: دست نوشته‌ای بی مقصد


سلام جان دلم!
نمی‌دانم به یاد داری یا نه اما، من با سلام میانه‌ی خوبی ندارم؛ همیشه یک راست گازش را می‌گیرم به سمت اصل مطلب!
اما من باب اینکه می‌دانستم، مبادی آداب هستی و برای مکدر نشدن خاطر نازک نارنجی‌ات، سلام دادم!
حالت را نمی‌پرسم و این را، به پای بی‌ادبی ننویس.
خیلی وقت است عاقل شده‌ام، و سوالی که جوابش به من مربوط نیست را نمی‌پرسم؛ آخر پیش‌ترها که جویای حالت می‌شدم، خودت را به در نشنیدن می‌زدی و من هم، گمان برم داشت کسی نیستم که مایل باشی اصل حالت را برایش بگویی.
اصلاً بیخیال اصل حالت، نمی‌توانستی یک کلام بگویی، خوبم یا خوب نیستم؟ همان مرسی ساده را هم، دریغ کردی!
می‌دانم که مایل به خواندن نامه‌‌های بلند بالا نیستی، و صحبت‌‌های کوتاه باب میل‌ات است.
دلم می‌خواست ساعت‌ها برایت بنویسم اما، تنها به گفتن یک جمله بسنده می‌کنم:
«- من هنوز دوستت دارم!»
آویسا مهدوی
0۳/۵/۳۰
ساعت: ۱۳:۰۷

داستان هفتم: دست نوشته‌ای بی مقصد
سلام جان دلم!
نمی‌دانم به یاد داری یا نه اما، من با سلام میانه‌ی خوبی ندارم؛ همیشه یک راست گازش را می‌گیرم به سمت اصل مطلب!
اما من باب اینکه می‌دانستم، مبادی آداب هستی و برای مکدر نشدن خاطر نازک نارنجی‌ات، سلام دادم!
حالت را نمی‌پرسم و این را، به پای بی‌ادبی ننویس.
خیلی وقت است عاقل شده‌ام، و سوالی که جوابش به من مربوط نیست را نمی‌پرسم؛ آخر پیش‌ترها که جویای حالت می‌شدم، خودت را به در نشنیدن می‌زدی و من هم، گمان برم داشت کسی نیستم که مایل باشی اصل حالت را برایش بگویی.
اصلاً بیخیال اصل حالت، نمی‌توانستی یک کلام بگویی، خوبم یا خوب نیستم؟ همان مرسی ساده را هم، دریغ کردی!
می‌دانم که مایل به خواندن نامه‌‌های بلند بالا نیستی، و صحبت‌‌های کوتاه باب میل‌ات است.
دلم می‌خواست ساعت‌ها برایت بنویسم اما، تنها به گفتن یک جمله بسنده می‌کنم:
«- من هنوز دوستت دارم!»
آویسا مهدوی
0۳/۵/۳۰
ساعت: ۱۳:۰۷
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129
داستان هشتم: دروغ


او کسی بود که به قول خودش، به جنگ عقرب ها می‌رفت و هیچ واهمه‌ای نداشت!
بعد من، او را از نبودن خودم می‌ترساندم، در حالی که نمی‌دانستم قبل از من، کس دیگری او را با این ترس، آزمایش کرده و حالا، او کسی‌ است که از چیزی نمی‌ترسد!
با یادآوریش خنده‌ام گرفت و ل*ب‌هایم کش آمد.
- به چی می‌خندی؟
نگاهش می‌کنم، این چهره همانی بود که روزگاری برای یک بار دیدنش، به خدا التماس می‌کردم و حالا، روبرویم بود و من هیچ تعلق خاطری به او نداشتم.
- به افکار خودم!
- هنوزم بهم فکر می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
- پس تو چی می‌دونی؟ همیشه هر سوالی ازت پرسیدم، گفتی نمی‌دونم. حالا هم که...!
واقعا نمی‌دانستم. یعنی یک زمانی، جوابش برایم به روشنی روز بود، اما حالا، نه اجزای این سوال را درک می‌کردم، نه جوابش را!
- چون واقعاً نمی‌دونم. قبلاً چرا می‌دونستم، ولی الان...! انتظار داری دروغ بگم؟
- تو نمی‌تونی دروغ بگی. هیچ وقت بلد نبودی. تو حتی به خاطر دروغ گفتن اسمت، عذاب وجدان گرفته بودی، یادته؟
یادم بود. امان از من! او از هیچ دروغی دریغ نکرد و ابایی نداشت و من... من تنها به خاطر یک اسم ساختگی،که اسم اصلی من نبود احساس بدی داشتم و فکر کردم بهتر است رو راست اسم واقعی خودم را به او بگویم.
- ولی خیلی پشیمونم از...!
- از...؟
همیشه وقتی نصفه حرف می‌زدم، همین حرکت را تکرار می‌کرد و مثل همین حالا، در ادامه‌اش می‌گفت:
- کامل بگو حرفت رو!
- پشیمونم از صداقت، اونم تو فضایی که همه دروغ می‌گفتن،حتی تو!
لبخند پررنگی مهمان صورتش می‌شود! به راستی از دروغ‌هایی که گفته، احساس خوشحالی و رضایت می‌کند؟
- اسمش روشه دیگه عزیزم؛ فضای مجازی! همه اونجا دروغ می‌گن. اگه یک درصد، کسی هم مثل تو پیدا بشه که صادقانه رفتار کنه، کسی باور نمی‌کنه. چون همه مجازی رو با دروغ می‌شناسن.
کمی مکث می‌کند.
- تو هم تقصیر خودت بود. می‌تونستی انتخاب کنی که دروغ بگی.
بله تقصیر خودم بود. من کسی بودم که تصمیم داشتم برخلاف همه، روراست باشم، متفاوت باشم اما، دیر فهمیدم که متفاوت بودن، هر جایی به تو کمک نخواهد کرد؛ تو را به زمین می‌کوبد.
نگاهش می‌کنم و انگار، چشم‌هایش کمی مهربان می‌شوند.
- اما تو این کار رو نکردی! تو دقیقاً شبیه حرفی که زدی، عمل کردی. گفتی از دروغ بدت می‌آد، و حتی اگه به مرگ بیوفتی، برای زنده موندن خودت هم، حاضر نیستی دروغ بگی. و دقیقاً عین این حرفت رو رفتار کردی.
احساس می‌کنم حالش خوش نیست، و برق اشک را در چشمانش می‌بینم.
نفس عمیقی می‌کشد و به سختی و بریده بریده، حرف آخرش را می‌زند.
- متاسفم... واقعا متاسفم ملیکا... چون من... برعکس تو... موضوعی نبود که در موردش... ب... بهت دروغ نگفته باشم.
داستان هشتم: دروغ
او کسی بود که به قول خودش، به جنگ عقرب ها می‌رفت و هیچ واهمه‌ای نداشت!
بعد من، او را از نبودن خودم می‌ترساندم، در حالی که نمی‌دانستم قبل از من، کس دیگری او را با این ترس، آزمایش کرده و حالا، او کسی‌ است که از چیزی نمی‌ترسد!
با یادآوریش خنده‌ام گرفت و ل*ب‌هایم کش آمد.
- به چی می‌خندی؟
نگاهش می‌کنم، این چهره همانی بود که روزگاری برای یک بار دیدنش، به خدا التماس می‌کردم و حالا، روبرویم بود و من هیچ تعلق خاطری به او نداشتم.
- به افکار خودم!
- هنوزم بهم فکر می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
- پس تو چی می‌دونی؟ همیشه هر سوالی ازت پرسیدم، گفتی نمی‌دونم. حالا هم که...!
واقعا نمی‌دانستم. یعنی یک زمانی، جوابش برایم به روشنی روز بود، اما حالا، نه اجزای این سوال را درک می‌کردم، نه جوابش را!
- چون واقعاً نمی‌دونم. قبلاً چرا می‌دونستم، ولی الان...! انتظار داری دروغ بگم؟
- تو نمی‌تونی دروغ بگی. هیچ وقت بلد نبودی. تو حتی به خاطر دروغ گفتن اسمت، عذاب وجدان گرفته بودی، یادته؟
یادم بود. امان از من! او از هیچ دروغی دریغ نکرد و ابایی نداشت و من... من تنها به خاطر یک اسم ساختگی،که اسم اصلی من نبود احساس بدی داشتم و فکر کردم بهتر است رو راست اسم واقعی خودم را به او بگویم.
- ولی خیلی پشیمونم از...!
- از...؟
همیشه وقتی نصفه حرف می‌زدم، همین حرکت را تکرار می‌کرد و مثل همین حالا، در ادامه‌اش می‌گفت:
- کامل بگو حرفت رو!
- پشیمونم از صداقت، اونم تو فضایی که همه دروغ می‌گفتن،حتی تو!
لبخند پررنگی مهمان صورتش می‌شود! به راستی از دروغ‌هایی که گفته، احساس خوشحالی و رضایت می‌کند؟
- اسمش روشه دیگه عزیزم؛ فضای مجازی! همه اونجا دروغ می‌گن. اگه یک درصد، کسی هم مثل تو پیدا بشه که صادقانه رفتار کنه، کسی باور نمی‌کنه. چون همه مجازی رو با دروغ می‌شناسن.
کمی مکث می‌کند.
- تو هم تقصیر خودت بود. می‌تونستی انتخاب کنی که دروغ بگی.
بله تقصیر خودم بود. من کسی بودم که تصمیم داشتم برخلاف همه، روراست باشم، متفاوت باشم اما، دیر فهمیدم که متفاوت بودن، هر جایی به تو کمک نخواهد کرد؛ تو را به زمین می‌کوبد.
نگاهش می‌کنم و انگار، چشم‌هایش کمی مهربان می‌شوند.
- اما تو این کار رو نکردی! تو دقیقاً شبیه حرفی که زدی، عمل کردی. گفتی از دروغ بدت می‌آد، و حتی اگه به مرگ بیوفتی، برای زنده موندن خودت هم، حاضر نیستی دروغ بگی. و دقیقاً عین این حرفت رو رفتار کردی.
احساس می‌کنم حالش خوش نیست، و برق اشک را در چشمانش می‌بینم.
نفس عمیقی می‌کشد و به سختی و بریده بریده، حرف آخرش را می‌زند.
- متاسفم... واقعا متاسفم ملیکا... چون من... برعکس تو...
موضوعی نبود که در موردش... ب... بهت دروغ نگفته باشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

fatemeh.gh

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-29
نوشته‌ها
56
کیف پول من
197
Points
129

داستان نهم: قاصدک های بی تاب


-اگه من برم زندگیت شب می‌شه، از اون شب های ابری! از سیاهی نمی‌ترسی؟
به ماه که آهسته آهسته پشت ابر پنهان می‌شد چشم دوخت و ل*ب زد:
-به آسمون شب زندگیت بگو، خورشید طلوع می‌کنه!
سر می چرخاند و به او نگاه می‌کند.
-یعنی تو من رو دوست نداشتی؟
لبخندش با شوری اشکی که از چشمانش روی گونه‌هایش روان می‌گردد، هم قدم می‌شود.
-چرا؛ ولی تو خورشید من نیستی! سهم آسمون من نیستی!
آه می‌کشد و ادامه می‌دهد:
-حالا دیگه می‌خوام صبر کنم تا به وقتش خورشید زندگیم طلوع کنه!
می‌خندد و ل*ب می‌زند:
-چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟ مطمئنم می‌خوای برم چون دوست نداری جایی تو آسمون دلت داشته باشم!
او خیلی وقت بود که رفته بود، این را خودش بهتر می‌دانست. صرفا سعی داشت با کلامش دختر را آزار دهد.
بغضش را فرو می‌دهد.
-اتفاقاً تو تمومه آسمون من بودی! ولی من هیچ جایی توی آسمون تو نداشتم، و این رو وقتی فهمیدم که خسته شده بودم.
-از چی؟
-از این که دنبال جایی بگردم که خودم و تو آسمون دلت جا بدم!
انگار خیلی هم از حرف های اوی درهم شکسته بدش نمی‌آید، دستی که حلقه بر آن است را از درون جیب شلوارش بیرون می‌آورد تا واکنش او را ببیند.
-درکت می‌کنم، آدم از یه جایی به بعد، از جنگیدن برای آدمی که دلش باهاش نیست خسته می‌شه!
به حلقه چشم می‌دوزد و در حالی که دستش را جلو‌ می‌برد تا حلقه را لمس کند، ل*ب می‌زند:
- سهم آسمون هر کی شدی، مبارکش باشی!
داستان نهم: قاصدک های بی تاب
-اگه من برم زندگیت شب می‌شه، از اون شب های ابری! از سیاهی نمی‌ترسی؟
به ماه که آهسته آهسته پشت ابر پنهان می‌شد چشم دوخت و ل*ب زد:
-به آسمون شب زندگیت بگو، خورشید طلوع می‌کنه!
سر می چرخاند و به او نگاه می‌کند.
-یعنی تو من رو دوست نداشتی؟
لبخندش با شوری اشکی که از چشمانش روی گونه‌هایش روان می‌گردد، هم قدم می‌شود.
-چرا؛ ولی تو خورشید من نیستی! سهم آسمون من نیستی!
آه می‌کشد و ادامه می‌دهد:
-حالا دیگه می‌خوام صبر کنم تا به وقتش خورشید زندگیم طلوع کنه!
می‌خندد و ل*ب می‌زند:
-چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟ مطمئنم می‌خوای برم چون دوست نداری جایی تو آسمون دلت داشته باشم!
او خیلی وقت بود که رفته بود، این را خودش بهتر می‌دانست. صرفا سعی داشت با کلامش دختر را آزار دهد.
بغضش را فرو می‌دهد.
-اتفاقاً تو تمومه آسمون من بودی! ولی من هیچ جایی توی آسمون تو نداشتم، و این رو وقتی فهمیدم که خسته شده بودم.
-از چی؟
-از این که دنبال جایی بگردم که خودم و تو آسمون دلت جا بدم!
انگار خیلی هم از حرف های اوی درهم شکسته بدش نمی‌آید، دستی که حلقه بر آن است را از درون جیب شلوارش بیرون می‌آورد تا واکنش او را ببیند.
-درکت می‌کنم، آدم از یه جایی به بعد، از جنگیدن برای آدمی که دلش باهاش نیست خسته می‌شه!
به حلقه چشم می‌دوزد و در حالی که دستش را جلو‌ می‌برد تا حلقه را لمس کند، ل*ب می‌زند:
- سهم آسمون هر کی شدی، مبارکش باشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا