گردنبدی که از تکه ای از موهایش درست شده بود را دور مچش پیچید،آخرین هدیه اش بود که برایش شده بود عزیز ترین یادگاری.
پله ها را دو تا یکی طی کرد، با چشمانش همه جا را وارسی کرد، ثابت ماند روی میزی که گوشه ای دنج از کافه جا گرفته بود؛همان جای همیشگی شان.
کار هر روزش شده بود پرسه زدن حوالی جاهایی که با هم خاطره ساخته بودند، امید داشت که شاید او هم آن اطراف در جست و جویش باشد شاید که نه یقین داشت که هنوز وجودش، حضورش برای نفس های اجباری است.
چه آسوده شکست قلبی را که خود درآن نفس می کشید.
حال که تمام دنیا را دروغ و ریا دیده بود جز نگاه، محبت، عشق و دلواپسی های اورا.. برگشت، تازه فهمیده بو که چه کسی را از دست داده است،برگشت تا که جبران کند رفتن و تمام نبودن هایش را.
به گمانش که هنوز چشم به راهش مانده بود
اما عاقبت می آید روزی که آن کس که باتمام وجودش آرزوی ما را داشت دگر چشم به راه مان نباشد.
ترکیب باران، خیابان های خیس، عطری اشنا موسیقی که از خودرو هایی که با سرعت از کنار ش می گذشتند پخش می شد ، تمام خاطراتش را چون فیلمی از خاطرش عبور داد ،، به سرش می کوبید تا افکارش بروند، رهایش کنند.
گردنبند رابالا جلوی صورتش گرفت و آرام بویبد به یکباره تمام جانش آرام گرفت.
مدت هاست که که با این گردنبند تسلی می بخشد خیالِ مشوشش را.
بی قراری بر او چیره شده بود دل را به دریا زد و مسیرش را به سمت تنها آدرسی که داست سوق داد.
اما اگر او را دید چه باید می گفت، باید میگفت بعد از دو سال با چه رویی، برای چه برگشته است؟
چند ساعتی می شد که روبه روی خانه نشسته بود. نه انگار که آب شده و در زمین رفته بود،دیگر داشت نا امید می شد عزم رفتن کرد که اما با چیزی که دید خون در رگهایش یخ بست،نتوانست پلک بزند مگر می شود ، نه نه.. امکان ندارد.
گوشه ای پنهان شد تامبادا اورا ببیند با خود اندیشید آیا اگر خود را به او نشان دهد، مثل قبل برای دیدنش ذوق می کند؟
دخترکشان که شیشه شیرش را که دستش بود زمین انداخت،مادر او با اعتراض گفت:عه جانان.
وچه با ناز گفت جانان،ودخترکش چه نازتر خندید.
راستی مگر قرار نبود که اگر پایان قصه شان نرسیدن بود روی دخترش اسم که او دوست داشت را بگذارد.
نه انگار واقعا دیگر جایی در زندگی اش نداشت و خوشبختی چه دست و دلبازانه او را در آ*غ*و*ش گرفتشاید اگر صدش را برای او نمی گذاشت قدر می دانست بودنش را.
تلاشی نکرد چون یقین داشت هرموقع که، بخواهد می تواند برگرد، او را به دست بیاورد.
ولی او محتاجش نبود، فقط دوستش داشت همین.!
#خزانی_ازجنس_بهار(زهرا. زوکاه)
#شعر_سپد
پله ها را دو تا یکی طی کرد، با چشمانش همه جا را وارسی کرد، ثابت ماند روی میزی که گوشه ای دنج از کافه جا گرفته بود؛همان جای همیشگی شان.
کار هر روزش شده بود پرسه زدن حوالی جاهایی که با هم خاطره ساخته بودند، امید داشت که شاید او هم آن اطراف در جست و جویش باشد شاید که نه یقین داشت که هنوز وجودش، حضورش برای نفس های اجباری است.
چه آسوده شکست قلبی را که خود درآن نفس می کشید.
حال که تمام دنیا را دروغ و ریا دیده بود جز نگاه، محبت، عشق و دلواپسی های اورا.. برگشت، تازه فهمیده بو که چه کسی را از دست داده است،برگشت تا که جبران کند رفتن و تمام نبودن هایش را.
به گمانش که هنوز چشم به راهش مانده بود
اما عاقبت می آید روزی که آن کس که باتمام وجودش آرزوی ما را داشت دگر چشم به راه مان نباشد.
ترکیب باران، خیابان های خیس، عطری اشنا موسیقی که از خودرو هایی که با سرعت از کنار ش می گذشتند پخش می شد ، تمام خاطراتش را چون فیلمی از خاطرش عبور داد ،، به سرش می کوبید تا افکارش بروند، رهایش کنند.
گردنبند رابالا جلوی صورتش گرفت و آرام بویبد به یکباره تمام جانش آرام گرفت.
مدت هاست که که با این گردنبند تسلی می بخشد خیالِ مشوشش را.
بی قراری بر او چیره شده بود دل را به دریا زد و مسیرش را به سمت تنها آدرسی که داست سوق داد.
اما اگر او را دید چه باید می گفت، باید میگفت بعد از دو سال با چه رویی، برای چه برگشته است؟
چند ساعتی می شد که روبه روی خانه نشسته بود. نه انگار که آب شده و در زمین رفته بود،دیگر داشت نا امید می شد عزم رفتن کرد که اما با چیزی که دید خون در رگهایش یخ بست،نتوانست پلک بزند مگر می شود ، نه نه.. امکان ندارد.
گوشه ای پنهان شد تامبادا اورا ببیند با خود اندیشید آیا اگر خود را به او نشان دهد، مثل قبل برای دیدنش ذوق می کند؟
دخترکشان که شیشه شیرش را که دستش بود زمین انداخت،مادر او با اعتراض گفت:عه جانان.
وچه با ناز گفت جانان،ودخترکش چه نازتر خندید.
راستی مگر قرار نبود که اگر پایان قصه شان نرسیدن بود روی دخترش اسم که او دوست داشت را بگذارد.
نه انگار واقعا دیگر جایی در زندگی اش نداشت و خوشبختی چه دست و دلبازانه او را در آ*غ*و*ش گرفتشاید اگر صدش را برای او نمی گذاشت قدر می دانست بودنش را.
تلاشی نکرد چون یقین داشت هرموقع که، بخواهد می تواند برگرد، او را به دست بیاورد.
ولی او محتاجش نبود، فقط دوستش داشت همین.!
#خزانی_ازجنس_بهار(زهرا. زوکاه)
#شعر_سپد