• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

درحال تایپ رمان فوبیا | darya khoroshan کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

نظرتون در مورد رمان؟

  • عالی

    رای: 1 50.0%
  • خوب

    رای: 1 50.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

darya khoroshan

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
نوشته‌ها
38
لایک‌ها
80
امتیازها
18
کیف پول من
734
Points
50
به سمت مرد می‌چرخد و با لبخند تشکر می‌کند. مرد، بعد از اطمینان یافتن از آن‌که جایم امن است، می‌رود.
با رفتن او، اخم‌های مادرم، درهم می‌شود و چشمان حاوی از خشمش را حواله‌ام می‌کند.
- مگه نگفتم به غریبه‌ها اعتماد نکن؟ هان؟
لرزی از خشم او، بر بدنم می‌نشیند و باعث می‌شود، باز بغض کنم. نفسش را محکم بیرون می‌دهد. دستم را به شدت، دنبال خود می‌کشد که باعث افتادن ماشین از دستم می‌شود. نگاه گریانم، به ماشین لست که هر لحظه، از من، دور و دورتر می‌شود.
***
با صدای درب، تکانی می‌خورم و چشمانم را باز می‌کنم. دستی به صورتم می‌کشم و از روی تخت پایین می‌پرم. فکر گذشته، باز حالم را گرفته بود.
درب را باز می‌کنم و با پدر، روبه‌رو می‌شوم.
- سلام بابا.
با لبخند بر لبانش، می‌گوید:
- گفتم بیام، بیینم کجایی؟ از ظهر تا الآن، خبری ازت نبود. نگران شدم.
از این‌که او، حواسش به من هست، لبانم کش می‌آیند.
- چیزی نیست بابا. خوبم.
چشمک می‌زند و می‌گوید:
- حالا که خوبی، بیا، با هم فوتبال ببینیم. تیم مورد علاقه‌ات، بازی داره.
می‌خندم و می‌گویم:
- چشم؛ فقط به صورتم آب بزنم.
سر، تکان می‌دهد و موهای رو پیشانی‌ام را کنار می‌زند.
- باز عرق کردی.
در صدایش نگرانی رسوخ می‌کند.
- مشکلی که نداری؟‌ هان؟
می‌دانستم، منظورش ترس از تاریکی است. لبخندی برای برطرف کردن نگرانی‌اش می‌زنم.
- خوبم بابا.‌ نگران نباش.
سرش را نامطمئن تکان می‌دهد.
- اگه مشکلی داشتی، حتماً بهم بگو. باشه؟
یک بار، پلک می‌زنم و می‌گویم:
- چشم.
لبخند رضایت‌مندی می‌زند و به سمت پله‌ها می‌چرخد.
- زود بیا. الانه که بازی شروع بشه.
به سمت سرویس می‌روم و می‌گویم:
- چشم.
صدای خنده‌اش باعث می‌شود، من نیز بخندم. به سمت سرویس که کنار حمام قرار گرفته بود، قدم برداشتم و خود را درونش انداختم و قبل از هر کاری، چراغ آن را روشن کردم.
بعد از شستن دست و رویم، پایین می‌روم. پدر، روبه‌روی تی‌وی، روی مبلمان راحتی آبی‌فیروزه‌ای و کرم که گوشه‌ی دیگر خانه قرار گرفته بود، نشسته است. سمتش می‌روم و کنارش می‌نشینم. پدر، به آشپزخانه اشاره می‌کند.
- چرا نشستی؟ برو تخمه بیار پسر جان.
بلند می‌شوم و با چشمکی می‌گویم:
- چشم.
می‌خندد و دستانش را پشت گ*ردنش گذاشته و کاملاً روی مبل دراز می‌‌کشد.
- چشمت بی‌بلا.
با لبخند، به سمت آشپزخانه می‌روم و از کابینت، کمی تخمه در ظرف ریخته و برمی‌گردم. نبود زیبا، برایم عجیب بود. معلوم نبود کجا رفته و اصلاً برایم مهم نبود.
مبل راحتی نزدیک پدر را برای نشستن، انتخاب می‌کنم و ظرف تخمه را روی میز وسط می‌گذارم.
سرم را به طرف تلویزیون می‌چرخانم. دیوار شیشه‌ای مربع شکل پشت تی‌وی، درختان میوه را نشان می‌داد که شاخه‌های بلندشان، توسط باد تکان‌تکان می‌خورد. اگر چند سال پیش بود، نمی‌توانستم، این صح*نه را ببینم و راحت، در خانه لم دهم و به تلویزیون، زل بزنم. باید خدا را شاکر باشم که بیماری‌ام، از آن حالت حاد، خارج شده است.
- آرمان، چرا این قدر دور نشستی؟ بیا پیش خودم.
بلند شده و کنارش می‌نشینم. او لبخند می‌زند و کاسه‌ی تخمه را بین‌مان، می‌گذارد و می‌گوید:
- چیزی که کم و کسر نداری؟
لبخند می‌زنم.
- نه بابا.
سر تکان می‌دهد.
- خداروشکر. می‌دونی پسرم، وقتی هم سن و سال تو بودم، بدون هیچ رودربایستی، به پدرم می‌گفتم که چی می‌خوام و چی نمی‌خوام.
نگاهم می‌کند و با لبخند ادامه می‌دهد.
- پدرمم کمی غرغر می‌کرد؛ ولی در آخر، اون چیزی که می‌خواستم رو بهم می‌داد.
آرام می‌خندد.
- پدرم حاج حسین، خیلی مرد خوبی بود. نمی‌دونم به یادش میاری یا نه.
آهی می‌کشد.
- وقتی از دنیا رفت، فقط دو سالت بود. حاج خانم رو که مطمئناً یادت میاد؟!
منتظر نگاهم می‌کند. سر تکان می‌دهم.
- آره، خانم‌جون رو کمی یادم میاد.
پدرم لبخند می‌زند.
- پریماه بانو، خیلی زن خوب و مهربونی بود. همیشه هوادارم بود و داد حاج بابا رو درمی‌اورد. می‌گفت، تو این‌قدر سر به راهش کردی که دیگه حرفم رو گوش نمیده و این‌قدر پرو‌ شده.
پدر با آهی ادامه می‌دهد.
- راست می‌گفت. اون موقع‌ها، خیلی به حرفش گوش نمی‌دادم و بیشتر، دنبال خوش‌گذرونی بودم.
لبخندش محو می‌شود و همان‌طور که به گوشه‌ی میز خیره شده بود، می‌گوید:
- ولی اتفاقات سختی که برام پیش اومد، باعث شد، به خودم بیام. مرگ حاج بابا هم پشت اون همه سختی، باعث شد که سر به راه بشم و بشم یه مرد واسه خانوادم.
نگاهم می‌کند و دستم را محکم می‌‌گیرد.
- و تو، تنهاترین انگیزه‌ای بودی که باعث می‌شد با تموم توانم، تلاش کنم. برای پیشرفت رستوران، هر کاری کردم تا تو بتونی تو بهترین رفاه، بزرگ شی تا کمبودی، احساس نکنی و همیشه، خوش‌حال باشی؛ ولی‌... .
سرش را پایین می‌گیرد و با آهی می‌گوید:
- ولی با اون اتفاقات هشت سال پیش، معلومه که زیاد موفق نبودم.
دستش را می‌فشارم و می‌گویم:
- تو، بهترین پدر برای من، بودی و هستی.
با لبخند تلخی نگاهم می‌کند و همان موقع، صدای گُل بلندی از تلویزیون بلند می‌شود. نگاه‌مان از یک‌دیگر جدا شده و او
برای عوض کردن موضوع، شروع به تعریف کردن از گُل زدن بازیکن می‌کند.
***

کد:
به سمت مرد می‌چرخد و با لبخند تشکر می‌کند. مرد، بعد از اطمینان یافتن از آن‌که جایم امن است، می‌رود.
با رفتن او، اخم‌های مادرم، درهم می‌شود و چشمان حاوی از خشمش را حواله‌ام می‌کند.
- مگه نگفتم به غریبه‌ها اعتماد نکن؟ هان؟
لرزی از خشم او، بر بدنم می‌نشیند و باعث می‌شود، باز بغض کنم. نفسش را محکم بیرون می‌دهد. دستم را به شدت، دنبال خود می‌کشد که باعث افتادن ماشین از دستم می‌شود. نگاه گریانم، به ماشین لست که هر لحظه، از من، دور و دورتر می‌شود.
***
با صدای درب، تکانی می‌خورم و چشمانم را باز می‌کنم. دستی به صورتم می‌کشم و از روی تخت پایین می‌پرم. فکر گذشته، باز حالم را گرفته بود.
درب را باز می‌کنم و با پدر، روبه‌رو می‌شوم.
- سلام بابا.
با لبخند بر لبانش، می‌گوید:
- گفتم بیام، بیینم کجایی؟ از ظهر تا الآن، خبری ازت نبود. نگران شدم.
از این‌که او، حواسش به من هست، لبانم کش می‌آیند.
- چیزی نیست بابا. خوبم.
چشمک می‌زند و می‌گوید:
- حالا که خوبی، بیا، با هم فوتبال ببینیم. تیم مورد علاقه‌ات، بازی داره.
می‌خندم و می‌گویم:
- چشم؛ فقط به صورتم آب بزنم.
سر، تکان می‌دهد و موهای رو پیشانی‌ام را کنار می‌زند.
- باز عرق کردی.
در صدایش نگرانی رسوخ می‌کند.
- مشکلی که نداری؟‌ هان؟
می‌دانستم، منظورش ترس از تاریکی است. لبخندی برای برطرف کردن نگرانی‌اش می‌زنم.
- خوبم بابا.‌ نگران نباش.
سرش را نامطمئن تکان می‌دهد.
- اگه مشکلی داشتی، حتماً بهم بگو. باشه؟
یک بار، پلک می‌زنم و می‌گویم:
- چشم.
لبخند رضایت‌مندی می‌زند و به سمت پله‌ها می‌چرخد.
- زود بیا. الانه که بازی شروع بشه.
به سمت سرویس می‌روم و می‌گویم:
- چشم.
صدای خنده‌اش باعث می‌شود، من نیز بخندم. به سمت سرویس که کنار حمام قرار گرفته بود، قدم برداشتم و خود را درونش انداختم و قبل از هر کاری، چراغ آن را روشن کردم.
بعد از شستن دست و رویم، پایین می‌روم. پدر، روبه‌روی تی‌وی، روی مبلمان راحتی آبی‌فیروزه‌ای و کرم که گوشه‌ی دیگر خانه قرار گرفته بود، نشسته است. سمتش می‌روم و کنارش می‌نشینم. پدر، به آشپزخانه اشاره می‌کند.
- چرا نشستی؟ برو تخمه بیار پسر جان.
بلند می‌شوم و با چشمکی می‌گویم:
- چشم.
می‌خندد و دستانش را پشت گ*ردنش گذاشته و کاملاً روی مبل دراز می‌‌کشد.
- چشمت بی‌بلا.
با لبخند، به سمت آشپزخانه می‌روم و از کابینت، کمی تخمه در ظرف ریخته و برمی‌گردم. نبود زیبا، برایم عجیب بود. معلوم نبود کجا رفته و اصلاً برایم مهم نبود.
مبل راحتی نزدیک پدر را برای نشستن، انتخاب می‌کنم و ظرف تخمه را روی میز وسط می‌گذارم.
سرم را به طرف تلویزیون می‌چرخانم. دیوار شیشه‌ای مربع شکل پشت تی‌وی، درختان میوه را نشان می‌داد که شاخه‌های بلندشان، توسط باد تکان‌تکان می‌خورد. اگر چند سال پیش بود، نمی‌توانستم، این صح*نه را ببینم و راحت، در خانه لم دهم و به تلویزیون، زل بزنم. باید خدا را شاکر باشم که بیماری‌ام، از آن حالت حاد، خارج شده است.
- آرمان، چرا این قدر دور نشستی؟ بیا پیش خودم.
بلند شده و کنارش می‌نشینم. او لبخند می‌زند و کاسه‌ی تخمه را بین‌مان، می‌گذارد و می‌گوید:
- چیزی که کم و کسر نداری؟
لبخند می‌زنم.
- نه بابا.
سر تکان می‌دهد.
- خداروشکر. می‌دونی پسرم، وقتی هم سن و سال تو بودم، بدون هیچ رودربایستی، به پدرم می‌گفتم که چی می‌خوام و چی نمی‌خوام.
نگاهم می‌کند و با لبخند ادامه می‌دهد.
- پدرمم کمی غرغر می‌کرد؛ ولی در آخر، اون چیزی که می‌خواستم رو بهم می‌داد.
آرام می‌خندد.
- پدرم حاج حسین، خیلی مرد خوبی بود. نمی‌دونم به یادش میاری یا نه.
آهی می‌کشد.
- وقتی از دنیا رفت، فقط دو سالت بود. حاج خانم رو که مطمئناً یادت میاد؟!
منتظر نگاهم می‌کند. سر تکان می‌دهم.
- آره، خانم‌جون رو کمی یادم میاد.
پدرم لبخند می‌زند.
- پریماه بانو، خیلی زن خوب و مهربونی بود. همیشه هوادارم بود و داد حاج بابا رو درمی‌اورد. می‌گفت، تو این‌قدر سر به راهش کردی که دیگه حرفم رو گوش نمیده و این‌قدر پرو‌ شده.
 پدر با آهی ادامه می‌دهد.
- راست می‌گفت. اون موقع‌ها، خیلی به حرفش گوش نمی‌دادم و بیشتر، دنبال خوش‌گذرونی بودم.
لبخندش محو می‌شود و همان‌طور که به گوشه‌ی میز خیره شده بود، می‌گوید:
- ولی اتفاقات سختی که برام پیش اومد، باعث شد، به خودم بیام. مرگ حاج بابا هم پشت اون همه سختی، باعث شد که سر به راه بشم و بشم یه مرد واسه خانوادم.
نگاهم می‌کند و دستم را محکم می‌‌گیرد.
- و تو، تنهاترین انگیزه‌ای بودی که باعث می‌شد با تموم توانم، تلاش کنم. برای پیشرفت رستوران، هر کاری کردم تا تو بتونی تو بهترین رفاه، بزرگ شی تا کمبودی، احساس نکنی و همیشه، خوش‌حال باشی؛ ولی‌... .
سرش را پایین می‌گیرد و با آهی می‌گوید:
- ولی با اون اتفاقات هشت سال پیش، معلومه که زیاد موفق نبودم.
دستش را می‌فشارم و می‌گویم:
- تو، بهترین پدر برای من، بودی و هستی.
با لبخند تلخی نگاهم می‌کند و همان موقع، صدای گُل بلندی از تلویزیون بلند می‌شود. نگاه‌مان از یک‌دیگر جدا شده و او برای عوض کردن موضوع، شروع به تعریف کردن از گُل زدن بازیکن می‌کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

darya khoroshan

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
نوشته‌ها
38
لایک‌ها
80
امتیازها
18
کیف پول من
734
Points
50
نسیم ملایمی، وزید و موهای بلندم را در هوا، رقصاند و روی پیشانی‌ام، پخش کرد. لبخندکوچکی

بر کنج لبانم، نشانده بودم و دلیلش، فقط یک چیز بود. حس خوبی که به خاطر بوم مقابلم در وجودم نشسته بود.
قلمو نوک تیزم را از پشت گوشم، برداشتم و در رنگ سفید، فرو‌ بردم. تا کمر خم شده و همان‌طور که آهنگی از اسپیکر، پخش می‌شد را زمزمه می‌کردم، سر قلمو را روی بوم کشیدم و خط‌هایی اریب که ابروی شخص در نقاشی را تشکیل می‌داد، کشیدم. صاف ایستادم و با خط کم‌رنگی که به خاطر دقتم، وسط ابروهای پرپشتم نشسته بود، به بوم نگاه کردم. حس می‌کردم، ابروی شخص هنوز ناقص است. ابروهایم بیشتر به یک‌دیگر نزدیک شده و چشمانم ریز می‌شوند. بالاخره، پیدایش می‌کنم و نتیجه‌اش لبخندی بزرگ بر لبانم می‌شود. خم شده و آخرین خط و تکمیل کننده‌ی ابرو را می‌کشم.
صاف می‌ایستم و با یک نفس عمیق، نگاه آخرم را به نقاشی کامل نشده، می‌دهم. پایه را بلند کرده و از بالکن، خارج می‌شوم و پا، در اتاق می‌گذارم.
پایه و بوم را کنار کمد دیواری، گذاشته و باز به بالکن برمی‌گردم. تمام ابزار نقاشی را جمع می‌کنم و بعد از خاموش کردن اسپیکر، داخل می‌روم. درب بالکن را می‌بندم و وسایل را کنار پایه، روی زمین می‌گذارم تا بعد، برای مرتب کردن‌شان، بیایم. اول باید دست و صورتم را می‌شستم.
پیش‌بند را باز کرده و کنار بقیه‌ی وسایل، می‌گذارم و از اتاق، خارج می‌شوم. نگاهم به گوشه‌ی تیشرت کرمی‌رنگم، می‌افتد. چند قطره‌ی رنگ‌سیاه، بر رویش افتاده بود. حواسم به اطراف نبود و همان‌طور به سمت سرویس می‌رفتم و هم‌زمان، لبه ی تیشرت را بالا آورده بودم تا لکه را از فاصله‌ی نزدیک‌تر، ببینم و از عمق فاجعه، مطلع شوم. چشمانم را ریز کرده و ابروهایم کمی به هم نزدیک شده بودند.
با صدای دختری از روبه‌زویم، خشکم می‌زند و سرم را بالا می‌آورم.
- نمی‌دونستم ب*دن خوشگلی داری.
با چشمانی گرد شده، به دنیا زل زده بودم. ابرویش را بالا داده بود و بدون هیچ‌گونه حیایی، به شکم بدون پوششم، زل زده بود. تیشرت را رها می‌کنم و دستپاچه، صافش می‌کنم. صدای پر از شیطنت دنیا، نگاهم را باز به طرف خود می‌کشاند.
- شکمت اصلأ مو نداره.
چشمک می‌زند و ادامه می‌دهد.
- از پسرای تمیز، خیلی خوشم میاد.
با ناز چند قدم سمتم برمی‌دارد و با این کار، چین‌های دامن کوتاه سبز‌رنگش، تاب می‌خورند. نگاهم روی شومیز گشاد سفیدش جلب می‌شود. قسمت پایین شومیز، در کمر دامن فرو رفته بود. آستین بلند شومیز، به نظرم خیلی مسخره بود. در قسمت روی بازو، به اندازه‌ی یک بیضی بزرگ، سوراخ بود و بازوی سفیدش کاملاً دیده می‌شد.
روبه‌رویم ایستاد و موهایش را روی یک شانه‌اش، جمع کرد و گفت:
- خب، کلاس‌مون کی شروع میشه؟
آن موقع، به یاد می‌آورم که امروز قرار بوده، نقاشی به او یاد دهم. تمام خوش‌حالی چند دقیقه پیش، بخار شده و به هوا می‌رود. بدشانسی، از این بدتر؟ چرا باید یک روز بعد از پذیرش تدریس، کلاس بگذاریم؟
لعنت به من که حتی قدرت یک نه گفتن نیز نداشتم.
رنگ‌های خشکیده بر روی دستم علاوه بر آزاردهندگی‌اشان، بهانه‌ی خوبی، برای فرار کردن از دست دنیا نیز بود؛ پس سریع گفتم:
- دستام رو بشورم.
از کنارش می‌گذرم و وارد سرویس می‌شوم. چراغ را روشن می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم.
دستانم را زیر شیر آب گرفته و تندتند، شروع به شستن‌شان می‌کنم.
مسئله‌ی تدریس، تمام فکرم را به خود مشغول کرده بود. چگونه به او درس دهم؟ با این اعتماد به نفس کم و از آن‌جایی که از او اصلاً خوشم نمی‌آمد، یعنی امکان‌پذیر بود؟
نفس عمیقی کشیده و در آینه، به خود زل می‌زنم.

کد:
نسیم ملایمی، وزید و موهای بلندم را در هوا، رقصاند و روی پیشانی‌ام، پخش کرد. لبخندی کوچک بر کنج لبانم، نشانده بودم و دلیلش، فقط یک چیز بود. حس خوبی که به خاطر بوم مقابلم در وجودم نشسته بود.
قلمو نوک تیزم را از پشت گوشم، برداشتم و در رنگ سفید، فرو‌ بردم. تا کمر خم شده و همان‌طور که آهنگی از اسپیکر، پخش می‌شد را زمزمه می‌کردم، سر قلمو را روی بوم کشیدم و خط‌هایی اریب که ابروی شخص در نقاشی را تشکیل می‌داد، کشیدم. صاف ایستادم و با خط کم‌رنگی که به خاطر دقتم، وسط ابروهای پرپشتم نشسته بود، به بوم نگاه کردم. حس می‌کردم، ابروی شخص هنوز ناقص است. ابروهایم بیشتر به یک‌دیگر نزدیک شده و چشمانم ریز می‌شوند. بالاخره، پیدایش می‌کنم و نتیجه‌اش لبخندی بزرگ بر لبانم می‌شود. خم شده و آخرین خط و تکمیل کننده‌ی ابرو را می‌کشم.
صاف می‌ایستم و با یک نفس عمیق، نگاه آخرم را به نقاشی کامل نشده، می‌دهم. پایه را بلند کرده و از بالکن، خارج می‌شوم و پا، در اتاق می‌گذارم.
پایه و بوم را کنار کمد دیواری، گذاشته و باز به بالکن برمی‌گردم. تمام ابزار نقاشی را جمع می‌کنم و بعد از خاموش کردن اسپیکر، داخل می‌روم. درب بالکن را می‌بندم و وسایل را کنار پایه، روی زمین می‌گذارم تا بعد، برای مرتب کردن‌شان، بیایم. اول باید دست و صورتم را می‌شستم.
پیش‌بند را باز کرده و کنار بقیه‌ی وسایل، می‌گذارم و از اتاق، خارج می‌شوم. نگاهم به گوشه‌ی تیشرت کرمی‌رنگم، می‌افتد. چند قطره‌ی رنگ‌سیاه، بر رویش افتاده بود. حواسم به اطراف نبود و همان‌طور به سمت سرویس می‌رفتم و هم‌زمان، لبه ی تیشرت را بالا آورده بودم تا لکه را از فاصله‌ی نزدیک‌تر، ببینم و از عمق فاجعه، مطلع شوم. چشمانم را ریز کرده و ابروهایم کمی به هم نزدیک شده بودند.
با صدای دختری از روبه‌زویم، خشکم می‌زند و سرم را بالا می‌آورم.
- نمی‌دونستم ب*دن خوشگلی داری.
با چشمانی گرد شده، به دنیا زل زده بودم. ابرویش را بالا داده بود و بدون هیچ‌گونه حیایی، به شکم بدون پوششم، زل زده بود. تیشرت را رها می‌کنم و دستپاچه، صافش می‌کنم. صدای پر از شیطنت دنیا، نگاهم را باز به طرف خود می‌کشاند.
- شکمت اصلأ مو نداره.
چشمک می‌زند و ادامه می‌دهد.
- از پسرای تمیز، خیلی خوشم میاد.
با ناز چند قدم سمتم برمی‌دارد و با این کار، چین‌های دامن کوتاه سبز‌رنگش، تاب می‌خورند. نگاهم روی شومیز گشاد سفیدش جلب می‌شود. قسمت پایین شومیز، در کمر دامن فرو رفته بود. آستین بلند شومیز، به نظرم خیلی مسخره بود. در قسمت روی بازو، به اندازه‌ی یک بیضی بزرگ، سوراخ بود و بازوی سفیدش کاملاً دیده می‌شد.
روبه‌رویم ایستاد و موهایش را روی یک شانه‌اش، جمع کرد و گفت:
- خب، کلاس‌مون کی شروع میشه؟
آن موقع، به یاد می‌آورم که امروز قرار بوده، نقاشی به او یاد دهم. تمام خوش‌حالی چند دقیقه پیش، بخار شده و به هوا می‌رود. بدشانسی، از این بدتر؟ چرا باید یک روز بعد از پذیرش تدریس، کلاس بگذاریم؟
لعنت به من که حتی قدرت یک نه گفتن نیز نداشتم.
رنگ‌های خشکیده بر روی دستم علاوه بر آزاردهندگی‌اشان، بهانه‌ی خوبی، برای فرار کردن از دست دنیا نیز بود؛ پس سریع گفتم:
- دستام رو بشورم.
از کنارش می‌گذرم و وارد سرویس می‌شوم. چراغ را روشن می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم.
دستانم را زیر شیر آب گرفته و تندتند، شروع به شستن‌شان می‌کنم.
مسئله‌ی تدریس، تمام فکرم را به خود مشغول کرده بود. چگونه به او درس دهم؟ با این اعتماد به نفس کم و از آن‌جایی که از او اصلاً خوشم نمی‌آمد، یعنی امکان‌پذیر بود؟
نفس عمیقی کشیده و در آینه، به خود زل می‌زنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا