به سمت مرد میچرخد و با لبخند تشکر میکند. مرد، بعد از اطمینان یافتن از آنکه جایم امن است، میرود.
با رفتن او، اخمهای مادرم، درهم میشود و چشمان حاوی از خشمش را حوالهام میکند.
- مگه نگفتم به غریبهها اعتماد نکن؟ هان؟
لرزی از خشم او، بر بدنم مینشیند و باعث میشود، باز بغض کنم. نفسش را محکم بیرون میدهد. دستم را به شدت، دنبال خود میکشد که باعث افتادن ماشین از دستم میشود. نگاه گریانم، به ماشین لست که هر لحظه، از من، دور و دورتر میشود.
***
با صدای درب، تکانی میخورم و چشمانم را باز میکنم. دستی به صورتم میکشم و از روی تخت پایین میپرم. فکر گذشته، باز حالم را گرفته بود.
درب را باز میکنم و با پدر، روبهرو میشوم.
- سلام بابا.
با لبخند بر لبانش، میگوید:
- گفتم بیام، بیینم کجایی؟ از ظهر تا الآن، خبری ازت نبود. نگران شدم.
از اینکه او، حواسش به من هست، لبانم کش میآیند.
- چیزی نیست بابا. خوبم.
چشمک میزند و میگوید:
- حالا که خوبی، بیا، با هم فوتبال ببینیم. تیم مورد علاقهات، بازی داره.
میخندم و میگویم:
- چشم؛ فقط به صورتم آب بزنم.
سر، تکان میدهد و موهای رو پیشانیام را کنار میزند.
- باز عرق کردی.
در صدایش نگرانی رسوخ میکند.
- مشکلی که نداری؟ هان؟
میدانستم، منظورش ترس از تاریکی است. لبخندی برای برطرف کردن نگرانیاش میزنم.
- خوبم بابا. نگران نباش.
سرش را نامطمئن تکان میدهد.
- اگه مشکلی داشتی، حتماً بهم بگو. باشه؟
یک بار، پلک میزنم و میگویم:
- چشم.
لبخند رضایتمندی میزند و به سمت پلهها میچرخد.
- زود بیا. الانه که بازی شروع بشه.
به سمت سرویس میروم و میگویم:
- چشم.
صدای خندهاش باعث میشود، من نیز بخندم. به سمت سرویس که کنار حمام قرار گرفته بود، قدم برداشتم و خود را درونش انداختم و قبل از هر کاری، چراغ آن را روشن کردم.
بعد از شستن دست و رویم، پایین میروم. پدر، روبهروی تیوی، روی مبلمان راحتی آبیفیروزهای و کرم که گوشهی دیگر خانه قرار گرفته بود، نشسته است. سمتش میروم و کنارش مینشینم. پدر، به آشپزخانه اشاره میکند.
- چرا نشستی؟ برو تخمه بیار پسر جان.
بلند میشوم و با چشمکی میگویم:
- چشم.
میخندد و دستانش را پشت گ*ردنش گذاشته و کاملاً روی مبل دراز میکشد.
- چشمت بیبلا.
با لبخند، به سمت آشپزخانه میروم و از کابینت، کمی تخمه در ظرف ریخته و برمیگردم. نبود زیبا، برایم عجیب بود. معلوم نبود کجا رفته و اصلاً برایم مهم نبود.
مبل راحتی نزدیک پدر را برای نشستن، انتخاب میکنم و ظرف تخمه را روی میز وسط میگذارم.
سرم را به طرف تلویزیون میچرخانم. دیوار شیشهای مربع شکل پشت تیوی، درختان میوه را نشان میداد که شاخههای بلندشان، توسط باد تکانتکان میخورد. اگر چند سال پیش بود، نمیتوانستم، این صح*نه را ببینم و راحت، در خانه لم دهم و به تلویزیون، زل بزنم. باید خدا را شاکر باشم که بیماریام، از آن حالت حاد، خارج شده است.
- آرمان، چرا این قدر دور نشستی؟ بیا پیش خودم.
بلند شده و کنارش مینشینم. او لبخند میزند و کاسهی تخمه را بینمان، میگذارد و میگوید:
- چیزی که کم و کسر نداری؟
لبخند میزنم.
- نه بابا.
سر تکان میدهد.
- خداروشکر. میدونی پسرم، وقتی هم سن و سال تو بودم، بدون هیچ رودربایستی، به پدرم میگفتم که چی میخوام و چی نمیخوام.
نگاهم میکند و با لبخند ادامه میدهد.
- پدرمم کمی غرغر میکرد؛ ولی در آخر، اون چیزی که میخواستم رو بهم میداد.
آرام میخندد.
- پدرم حاج حسین، خیلی مرد خوبی بود. نمیدونم به یادش میاری یا نه.
آهی میکشد.
- وقتی از دنیا رفت، فقط دو سالت بود. حاج خانم رو که مطمئناً یادت میاد؟!
منتظر نگاهم میکند. سر تکان میدهم.
- آره، خانمجون رو کمی یادم میاد.
پدرم لبخند میزند.
- پریماه بانو، خیلی زن خوب و مهربونی بود. همیشه هوادارم بود و داد حاج بابا رو درمیاورد. میگفت، تو اینقدر سر به راهش کردی که دیگه حرفم رو گوش نمیده و اینقدر پرو شده.
پدر با آهی ادامه میدهد.
- راست میگفت. اون موقعها، خیلی به حرفش گوش نمیدادم و بیشتر، دنبال خوشگذرونی بودم.
لبخندش محو میشود و همانطور که به گوشهی میز خیره شده بود، میگوید:
- ولی اتفاقات سختی که برام پیش اومد، باعث شد، به خودم بیام. مرگ حاج بابا هم پشت اون همه سختی، باعث شد که سر به راه بشم و بشم یه مرد واسه خانوادم.
نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد.
- و تو، تنهاترین انگیزهای بودی که باعث میشد با تموم توانم، تلاش کنم. برای پیشرفت رستوران، هر کاری کردم تا تو بتونی تو بهترین رفاه، بزرگ شی تا کمبودی، احساس نکنی و همیشه، خوشحال باشی؛ ولی... .
سرش را پایین میگیرد و با آهی میگوید:
- ولی با اون اتفاقات هشت سال پیش، معلومه که زیاد موفق نبودم.
دستش را میفشارم و میگویم:
- تو، بهترین پدر برای من، بودی و هستی.
با لبخند تلخی نگاهم میکند و همان موقع، صدای گُل بلندی از تلویزیون بلند میشود. نگاهمان از یکدیگر جدا شده و او
برای عوض کردن موضوع، شروع به تعریف کردن از گُل زدن بازیکن میکند.
***
با رفتن او، اخمهای مادرم، درهم میشود و چشمان حاوی از خشمش را حوالهام میکند.
- مگه نگفتم به غریبهها اعتماد نکن؟ هان؟
لرزی از خشم او، بر بدنم مینشیند و باعث میشود، باز بغض کنم. نفسش را محکم بیرون میدهد. دستم را به شدت، دنبال خود میکشد که باعث افتادن ماشین از دستم میشود. نگاه گریانم، به ماشین لست که هر لحظه، از من، دور و دورتر میشود.
***
با صدای درب، تکانی میخورم و چشمانم را باز میکنم. دستی به صورتم میکشم و از روی تخت پایین میپرم. فکر گذشته، باز حالم را گرفته بود.
درب را باز میکنم و با پدر، روبهرو میشوم.
- سلام بابا.
با لبخند بر لبانش، میگوید:
- گفتم بیام، بیینم کجایی؟ از ظهر تا الآن، خبری ازت نبود. نگران شدم.
از اینکه او، حواسش به من هست، لبانم کش میآیند.
- چیزی نیست بابا. خوبم.
چشمک میزند و میگوید:
- حالا که خوبی، بیا، با هم فوتبال ببینیم. تیم مورد علاقهات، بازی داره.
میخندم و میگویم:
- چشم؛ فقط به صورتم آب بزنم.
سر، تکان میدهد و موهای رو پیشانیام را کنار میزند.
- باز عرق کردی.
در صدایش نگرانی رسوخ میکند.
- مشکلی که نداری؟ هان؟
میدانستم، منظورش ترس از تاریکی است. لبخندی برای برطرف کردن نگرانیاش میزنم.
- خوبم بابا. نگران نباش.
سرش را نامطمئن تکان میدهد.
- اگه مشکلی داشتی، حتماً بهم بگو. باشه؟
یک بار، پلک میزنم و میگویم:
- چشم.
لبخند رضایتمندی میزند و به سمت پلهها میچرخد.
- زود بیا. الانه که بازی شروع بشه.
به سمت سرویس میروم و میگویم:
- چشم.
صدای خندهاش باعث میشود، من نیز بخندم. به سمت سرویس که کنار حمام قرار گرفته بود، قدم برداشتم و خود را درونش انداختم و قبل از هر کاری، چراغ آن را روشن کردم.
بعد از شستن دست و رویم، پایین میروم. پدر، روبهروی تیوی، روی مبلمان راحتی آبیفیروزهای و کرم که گوشهی دیگر خانه قرار گرفته بود، نشسته است. سمتش میروم و کنارش مینشینم. پدر، به آشپزخانه اشاره میکند.
- چرا نشستی؟ برو تخمه بیار پسر جان.
بلند میشوم و با چشمکی میگویم:
- چشم.
میخندد و دستانش را پشت گ*ردنش گذاشته و کاملاً روی مبل دراز میکشد.
- چشمت بیبلا.
با لبخند، به سمت آشپزخانه میروم و از کابینت، کمی تخمه در ظرف ریخته و برمیگردم. نبود زیبا، برایم عجیب بود. معلوم نبود کجا رفته و اصلاً برایم مهم نبود.
مبل راحتی نزدیک پدر را برای نشستن، انتخاب میکنم و ظرف تخمه را روی میز وسط میگذارم.
سرم را به طرف تلویزیون میچرخانم. دیوار شیشهای مربع شکل پشت تیوی، درختان میوه را نشان میداد که شاخههای بلندشان، توسط باد تکانتکان میخورد. اگر چند سال پیش بود، نمیتوانستم، این صح*نه را ببینم و راحت، در خانه لم دهم و به تلویزیون، زل بزنم. باید خدا را شاکر باشم که بیماریام، از آن حالت حاد، خارج شده است.
- آرمان، چرا این قدر دور نشستی؟ بیا پیش خودم.
بلند شده و کنارش مینشینم. او لبخند میزند و کاسهی تخمه را بینمان، میگذارد و میگوید:
- چیزی که کم و کسر نداری؟
لبخند میزنم.
- نه بابا.
سر تکان میدهد.
- خداروشکر. میدونی پسرم، وقتی هم سن و سال تو بودم، بدون هیچ رودربایستی، به پدرم میگفتم که چی میخوام و چی نمیخوام.
نگاهم میکند و با لبخند ادامه میدهد.
- پدرمم کمی غرغر میکرد؛ ولی در آخر، اون چیزی که میخواستم رو بهم میداد.
آرام میخندد.
- پدرم حاج حسین، خیلی مرد خوبی بود. نمیدونم به یادش میاری یا نه.
آهی میکشد.
- وقتی از دنیا رفت، فقط دو سالت بود. حاج خانم رو که مطمئناً یادت میاد؟!
منتظر نگاهم میکند. سر تکان میدهم.
- آره، خانمجون رو کمی یادم میاد.
پدرم لبخند میزند.
- پریماه بانو، خیلی زن خوب و مهربونی بود. همیشه هوادارم بود و داد حاج بابا رو درمیاورد. میگفت، تو اینقدر سر به راهش کردی که دیگه حرفم رو گوش نمیده و اینقدر پرو شده.
پدر با آهی ادامه میدهد.
- راست میگفت. اون موقعها، خیلی به حرفش گوش نمیدادم و بیشتر، دنبال خوشگذرونی بودم.
لبخندش محو میشود و همانطور که به گوشهی میز خیره شده بود، میگوید:
- ولی اتفاقات سختی که برام پیش اومد، باعث شد، به خودم بیام. مرگ حاج بابا هم پشت اون همه سختی، باعث شد که سر به راه بشم و بشم یه مرد واسه خانوادم.
نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد.
- و تو، تنهاترین انگیزهای بودی که باعث میشد با تموم توانم، تلاش کنم. برای پیشرفت رستوران، هر کاری کردم تا تو بتونی تو بهترین رفاه، بزرگ شی تا کمبودی، احساس نکنی و همیشه، خوشحال باشی؛ ولی... .
سرش را پایین میگیرد و با آهی میگوید:
- ولی با اون اتفاقات هشت سال پیش، معلومه که زیاد موفق نبودم.
دستش را میفشارم و میگویم:
- تو، بهترین پدر برای من، بودی و هستی.
با لبخند تلخی نگاهم میکند و همان موقع، صدای گُل بلندی از تلویزیون بلند میشود. نگاهمان از یکدیگر جدا شده و او
برای عوض کردن موضوع، شروع به تعریف کردن از گُل زدن بازیکن میکند.
***
کد:
به سمت مرد میچرخد و با لبخند تشکر میکند. مرد، بعد از اطمینان یافتن از آنکه جایم امن است، میرود.
با رفتن او، اخمهای مادرم، درهم میشود و چشمان حاوی از خشمش را حوالهام میکند.
- مگه نگفتم به غریبهها اعتماد نکن؟ هان؟
لرزی از خشم او، بر بدنم مینشیند و باعث میشود، باز بغض کنم. نفسش را محکم بیرون میدهد. دستم را به شدت، دنبال خود میکشد که باعث افتادن ماشین از دستم میشود. نگاه گریانم، به ماشین لست که هر لحظه، از من، دور و دورتر میشود.
***
با صدای درب، تکانی میخورم و چشمانم را باز میکنم. دستی به صورتم میکشم و از روی تخت پایین میپرم. فکر گذشته، باز حالم را گرفته بود.
درب را باز میکنم و با پدر، روبهرو میشوم.
- سلام بابا.
با لبخند بر لبانش، میگوید:
- گفتم بیام، بیینم کجایی؟ از ظهر تا الآن، خبری ازت نبود. نگران شدم.
از اینکه او، حواسش به من هست، لبانم کش میآیند.
- چیزی نیست بابا. خوبم.
چشمک میزند و میگوید:
- حالا که خوبی، بیا، با هم فوتبال ببینیم. تیم مورد علاقهات، بازی داره.
میخندم و میگویم:
- چشم؛ فقط به صورتم آب بزنم.
سر، تکان میدهد و موهای رو پیشانیام را کنار میزند.
- باز عرق کردی.
در صدایش نگرانی رسوخ میکند.
- مشکلی که نداری؟ هان؟
میدانستم، منظورش ترس از تاریکی است. لبخندی برای برطرف کردن نگرانیاش میزنم.
- خوبم بابا. نگران نباش.
سرش را نامطمئن تکان میدهد.
- اگه مشکلی داشتی، حتماً بهم بگو. باشه؟
یک بار، پلک میزنم و میگویم:
- چشم.
لبخند رضایتمندی میزند و به سمت پلهها میچرخد.
- زود بیا. الانه که بازی شروع بشه.
به سمت سرویس میروم و میگویم:
- چشم.
صدای خندهاش باعث میشود، من نیز بخندم. به سمت سرویس که کنار حمام قرار گرفته بود، قدم برداشتم و خود را درونش انداختم و قبل از هر کاری، چراغ آن را روشن کردم.
بعد از شستن دست و رویم، پایین میروم. پدر، روبهروی تیوی، روی مبلمان راحتی آبیفیروزهای و کرم که گوشهی دیگر خانه قرار گرفته بود، نشسته است. سمتش میروم و کنارش مینشینم. پدر، به آشپزخانه اشاره میکند.
- چرا نشستی؟ برو تخمه بیار پسر جان.
بلند میشوم و با چشمکی میگویم:
- چشم.
میخندد و دستانش را پشت گ*ردنش گذاشته و کاملاً روی مبل دراز میکشد.
- چشمت بیبلا.
با لبخند، به سمت آشپزخانه میروم و از کابینت، کمی تخمه در ظرف ریخته و برمیگردم. نبود زیبا، برایم عجیب بود. معلوم نبود کجا رفته و اصلاً برایم مهم نبود.
مبل راحتی نزدیک پدر را برای نشستن، انتخاب میکنم و ظرف تخمه را روی میز وسط میگذارم.
سرم را به طرف تلویزیون میچرخانم. دیوار شیشهای مربع شکل پشت تیوی، درختان میوه را نشان میداد که شاخههای بلندشان، توسط باد تکانتکان میخورد. اگر چند سال پیش بود، نمیتوانستم، این صح*نه را ببینم و راحت، در خانه لم دهم و به تلویزیون، زل بزنم. باید خدا را شاکر باشم که بیماریام، از آن حالت حاد، خارج شده است.
- آرمان، چرا این قدر دور نشستی؟ بیا پیش خودم.
بلند شده و کنارش مینشینم. او لبخند میزند و کاسهی تخمه را بینمان، میگذارد و میگوید:
- چیزی که کم و کسر نداری؟
لبخند میزنم.
- نه بابا.
سر تکان میدهد.
- خداروشکر. میدونی پسرم، وقتی هم سن و سال تو بودم، بدون هیچ رودربایستی، به پدرم میگفتم که چی میخوام و چی نمیخوام.
نگاهم میکند و با لبخند ادامه میدهد.
- پدرمم کمی غرغر میکرد؛ ولی در آخر، اون چیزی که میخواستم رو بهم میداد.
آرام میخندد.
- پدرم حاج حسین، خیلی مرد خوبی بود. نمیدونم به یادش میاری یا نه.
آهی میکشد.
- وقتی از دنیا رفت، فقط دو سالت بود. حاج خانم رو که مطمئناً یادت میاد؟!
منتظر نگاهم میکند. سر تکان میدهم.
- آره، خانمجون رو کمی یادم میاد.
پدرم لبخند میزند.
- پریماه بانو، خیلی زن خوب و مهربونی بود. همیشه هوادارم بود و داد حاج بابا رو درمیاورد. میگفت، تو اینقدر سر به راهش کردی که دیگه حرفم رو گوش نمیده و اینقدر پرو شده.
پدر با آهی ادامه میدهد.
- راست میگفت. اون موقعها، خیلی به حرفش گوش نمیدادم و بیشتر، دنبال خوشگذرونی بودم.
لبخندش محو میشود و همانطور که به گوشهی میز خیره شده بود، میگوید:
- ولی اتفاقات سختی که برام پیش اومد، باعث شد، به خودم بیام. مرگ حاج بابا هم پشت اون همه سختی، باعث شد که سر به راه بشم و بشم یه مرد واسه خانوادم.
نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد.
- و تو، تنهاترین انگیزهای بودی که باعث میشد با تموم توانم، تلاش کنم. برای پیشرفت رستوران، هر کاری کردم تا تو بتونی تو بهترین رفاه، بزرگ شی تا کمبودی، احساس نکنی و همیشه، خوشحال باشی؛ ولی... .
سرش را پایین میگیرد و با آهی میگوید:
- ولی با اون اتفاقات هشت سال پیش، معلومه که زیاد موفق نبودم.
دستش را میفشارم و میگویم:
- تو، بهترین پدر برای من، بودی و هستی.
با لبخند تلخی نگاهم میکند و همان موقع، صدای گُل بلندی از تلویزیون بلند میشود. نگاهمان از یکدیگر جدا شده و او برای عوض کردن موضوع، شروع به تعریف کردن از گُل زدن بازیکن میکند.
***