توانی برای حرف زدن نداشتم. در دو روز متوالی، فقط با بیسکوییت و آب زنده مانده بودم و این تنبیه زیبا، آن هم به دلیل شکستن گلدان مورد علاقهاش بود؛ گلدانی سفید با طرحهای آبیفیروزهای. اتفاقی باعث شکستنش شده بودم و
او از نبود پدر، بهدلیل رفتن به سفرکاری، استفاده کرده و مرا از خوردن غذا منع کرده بود. پولی هم از خودم نداشتم که به رستورانی بروم و برای خود غذایی سفارش دهم. کسی را نیز نداشتم. عمهام به خارج رفته و زیبا نیز خانوادهای نداشت.
آن روز آقای شفقی من را به دفتر برده و به زخم سرم رسیدگی کرده بود و من چهقدر از توجه کوچک او خوشحال شده بودم.
با رسیدن به محل کلاس، از فکر بیرون میآیم و نگاهی به داخل کلاس میاندازم. هنوز افراد زیادی به کلاس نیامده بودند. پایه بومها با نظم کل کلاس را پر کرده بود. اولین روزی که به دانشگاه آمده بودم، از ما پایه بوم خواسته بودند که باعث نگرانیام شده بود. مطمئن بودم زیبا در نبود پدر، برایم پایه بوم تهیه نمیکند؛ پس مجبور شده بودم با پدر تماس بگیرم و از او کمی پول بخواهم. او بدون هیچگونه سوالی برایم کارت به کارت کرد.
با رد شدن کسی از کنارم، از فکر بیرون میآیم و پشت بوم نقاشی که متعلق به من بود، مینشینم. از کیفم، جعبه سیاه رنگها و قلموها را بیرون میآورم و روی پایه بوم قرار میدهم. نگاهم به روی بوم سفید مینشیند و در ذهنم انواع طرحها میچرخند. اولین طرحی را که در دوازده سالگی در کلاس نقاشی کشیده بودم، بهخاطر میآورم.
یک پسر چهارساله که دور تا دورش را سیاهی مطلق پوشانده بود و چندین دست روح مانند، به طرفش آمده بودند. پسرک در خود جمع شده و سرش را بر روی زانوهایش قرار داده بود. نقاشی علاوه بر ترس و وحشت، تنهایی و بیکسی پسرک را عنوان میکرد. حسهای منفی را به بیننده انتقال میداد و در حین حال باعث شگفتی او میشد.
مربی آن روز با دیدن نقاشیام، صورتش در بهت فرو رفت و نقاشیام را شاهکار دانست. آن روز اصلأ از تعریفش خوشحال نشدم؛ در واقع حسی در من وجود نداشت که غلیان کند. در آن روزهای سخت، هیچ چیزی برایم مهم نبود. در افسردگی حاد به سر میبردم و از نظر خانم توکلی، کلاس نقاشی میتوانست حالم را بهتر کند و من را از افسردگی نجات دهد.
با صدای اردلان به خود آمده و گیج نگاهش میکنم. اصلاً متوجه حرفش نشده بودم. صورت گیجم را که میبیند، حرفش را تکرار میکند:
- گفتم شرمنده واسه چند دقیقه پیش. حمید رو چندین روز ندیده بودم، واسه همین هیجانزده شدم.
لبخند زدم و گفتم:
- گفتم که، مشکلی نیست.
خواستم رویم را از او برگردانم که با ادامه دادن حرفش، مجبور شدم همچنان نگاهش کنم:
- ببین آرمان... .
ل*بش را محکم گ*از گرفت و نیمنگاهی به اطراف انداخت و به سمتم خم شد. تحتتأثیر او، من نیز کمی به سمتش متمایل شدم. آرام ل*ب زد:
- ببین اگه حمید اومد سمتت و خواست طرح رفاقت بچینه باهات، بهش محل نده.
با مردمکهای گرد شده نگاهش کردم. چرا نباید به او محل میدادم؟ اصلاً چرا باید او با من طرح رفاقت بچیند؟ مگر در من چه دیده بود؟ من با این اخلاق و رفتارم چه به درد رفاقت میخوردم. لابد اردلان اشتباه کرده است.
آرام گفتم:
- مطمئن باش حمید یا هر کس دیگهای اصلاً دوست ندارند دور و بر من باشند.
خواستم سرم را بچرخانم که اردلان بازویم را چسبید. تکانی خوردم و متعجب نگاهش کردم. صورت جدیاش فریاد میزد باید حرفش را جدی بگیرم:
- حمید آدم درستی نیست، خب! منم دلایلی پشت رفاقتم باهاش دارم و وقتی میگم ممکنه سمتت بیاد؛ یعنی حتماً چیزی دیدم که این رو میگم.
او از نبود پدر، بهدلیل رفتن به سفرکاری، استفاده کرده و مرا از خوردن غذا منع کرده بود. پولی هم از خودم نداشتم که به رستورانی بروم و برای خود غذایی سفارش دهم. کسی را نیز نداشتم. عمهام به خارج رفته و زیبا نیز خانوادهای نداشت.
آن روز آقای شفقی من را به دفتر برده و به زخم سرم رسیدگی کرده بود و من چهقدر از توجه کوچک او خوشحال شده بودم.
با رسیدن به محل کلاس، از فکر بیرون میآیم و نگاهی به داخل کلاس میاندازم. هنوز افراد زیادی به کلاس نیامده بودند. پایه بومها با نظم کل کلاس را پر کرده بود. اولین روزی که به دانشگاه آمده بودم، از ما پایه بوم خواسته بودند که باعث نگرانیام شده بود. مطمئن بودم زیبا در نبود پدر، برایم پایه بوم تهیه نمیکند؛ پس مجبور شده بودم با پدر تماس بگیرم و از او کمی پول بخواهم. او بدون هیچگونه سوالی برایم کارت به کارت کرد.
با رد شدن کسی از کنارم، از فکر بیرون میآیم و پشت بوم نقاشی که متعلق به من بود، مینشینم. از کیفم، جعبه سیاه رنگها و قلموها را بیرون میآورم و روی پایه بوم قرار میدهم. نگاهم به روی بوم سفید مینشیند و در ذهنم انواع طرحها میچرخند. اولین طرحی را که در دوازده سالگی در کلاس نقاشی کشیده بودم، بهخاطر میآورم.
یک پسر چهارساله که دور تا دورش را سیاهی مطلق پوشانده بود و چندین دست روح مانند، به طرفش آمده بودند. پسرک در خود جمع شده و سرش را بر روی زانوهایش قرار داده بود. نقاشی علاوه بر ترس و وحشت، تنهایی و بیکسی پسرک را عنوان میکرد. حسهای منفی را به بیننده انتقال میداد و در حین حال باعث شگفتی او میشد.
مربی آن روز با دیدن نقاشیام، صورتش در بهت فرو رفت و نقاشیام را شاهکار دانست. آن روز اصلأ از تعریفش خوشحال نشدم؛ در واقع حسی در من وجود نداشت که غلیان کند. در آن روزهای سخت، هیچ چیزی برایم مهم نبود. در افسردگی حاد به سر میبردم و از نظر خانم توکلی، کلاس نقاشی میتوانست حالم را بهتر کند و من را از افسردگی نجات دهد.
با صدای اردلان به خود آمده و گیج نگاهش میکنم. اصلاً متوجه حرفش نشده بودم. صورت گیجم را که میبیند، حرفش را تکرار میکند:
- گفتم شرمنده واسه چند دقیقه پیش. حمید رو چندین روز ندیده بودم، واسه همین هیجانزده شدم.
لبخند زدم و گفتم:
- گفتم که، مشکلی نیست.
خواستم رویم را از او برگردانم که با ادامه دادن حرفش، مجبور شدم همچنان نگاهش کنم:
- ببین آرمان... .
ل*بش را محکم گ*از گرفت و نیمنگاهی به اطراف انداخت و به سمتم خم شد. تحتتأثیر او، من نیز کمی به سمتش متمایل شدم. آرام ل*ب زد:
- ببین اگه حمید اومد سمتت و خواست طرح رفاقت بچینه باهات، بهش محل نده.
با مردمکهای گرد شده نگاهش کردم. چرا نباید به او محل میدادم؟ اصلاً چرا باید او با من طرح رفاقت بچیند؟ مگر در من چه دیده بود؟ من با این اخلاق و رفتارم چه به درد رفاقت میخوردم. لابد اردلان اشتباه کرده است.
آرام گفتم:
- مطمئن باش حمید یا هر کس دیگهای اصلاً دوست ندارند دور و بر من باشند.
خواستم سرم را بچرخانم که اردلان بازویم را چسبید. تکانی خوردم و متعجب نگاهش کردم. صورت جدیاش فریاد میزد باید حرفش را جدی بگیرم:
- حمید آدم درستی نیست، خب! منم دلایلی پشت رفاقتم باهاش دارم و وقتی میگم ممکنه سمتت بیاد؛ یعنی حتماً چیزی دیدم که این رو میگم.
کد:
توانی برای حرف زدن نداشتم. در دو روز متوالی، فقط با بیسکوییت و آب زنده مانده بودم و این تنبیه زیبا، آن هم به دلیل شکستن گلدان مورد علاقهاش بود؛ گلدانی سفید با طرحهای آبیفیروزهای. اتفاقی باعث شکستنش شده بودم و
او از نبود پدر، بهدلیل رفتن به سفرکاری، استفاده کرده و مرا از خوردن غذا منع کرده بود. پولی هم از خودم نداشتم که به رستورانی بروم و برای خود غذایی سفارش دهم. کسی را نیز نداشتم. عمهام به خارج رفته و زیبا نیز خانوادهای نداشت.
آن روز آقای شفقی من را به دفتر برده و به زخم سرم رسیدگی کرده بود و من چهقدر از توجه کوچک او خوشحال شده بودم.
با رسیدن به محل کلاس، از فکر بیرون میآیم و نگاهی به داخل کلاس میاندازم. هنوز افراد زیادی به کلاس نیامده بودند. پایه بومها با نظم کل کلاس را پر کرده بود. اولین روزی که به دانشگاه آمده بودم، از ما پایه بوم خواسته بودند که باعث نگرانیام شده بود. مطمئن بودم زیبا در نبود پدر، برایم پایه بوم تهیه نمیکند؛ پس مجبور شده بودم با پدر تماس بگیرم و از او کمی پول بخواهم. او بدون هیچگونه سوالی برایم کارت به کارت کرد.
با رد شدن کسی از کنارم، از فکر بیرون میآیم و پشت بوم نقاشی که متعلق به من بود، مینشینم. از کیفم، جعبه سیاه رنگها و قلموها را بیرون میآورم و روی پایه بوم قرار میدهم. نگاهم به روی بوم سفید مینشیند و در ذهنم انواع طرحها میچرخند. اولین طرحی را که در دوازده سالگی در کلاس نقاشی کشیده بودم، بهخاطر میآورم.
یک پسر چهارساله که دور تا دورش را سیاهی مطلق پوشانده بود و چندین دست روح مانند، به طرفش آمده بودند. پسرک در خود جمع شده و سرش را بر روی زانوهایش قرار داده بود. نقاشی علاوه بر ترس و وحشت، تنهایی و بیکسی پسرک را عنوان میکرد. حسهای منفی را به بیننده انتقال میداد و در حین حال باعث شگفتی او میشد.
مربی آن روز با دیدن نقاشیام، صورتش در بهت فرو رفت و نقاشیام را شاهکار دانست. آن روز اصلأ از تعریفش خوشحال نشدم؛ در واقع حسی در من وجود نداشت که غلیان کند. در آن روزهای سخت، هیچ چیزی برایم مهم نبود. در افسردگی حاد به سر میبردم و از نظر خانم توکلی، کلاس نقاشی میتوانست حالم را بهتر کند و من را از افسردگی نجات دهد.
با صدای اردلان به خود آمده و گیج نگاهش میکنم. اصلاً متوجه حرفش نشده بودم. صورت گیجم را که میبیند، حرفش را تکرار میکند:
- گفتم شرمنده واسه چند دقیقه پیش. حمید رو چندین روز ندیده بودم، واسه همین هیجانزده شدم.
لبخند زدم و گفتم:
- گفتم که، مشکلی نیست.
خواستم رویم را از او برگردانم که با ادامه دادن حرفش، مجبور شدم همچنان نگاهش کنم:
- ببین آرمان... .
ل*بش را محکم گ*از گرفت و نیمنگاهی به اطراف انداخت و به سمتم خم شد. تحتتأثیر او، من نیز کمی به سمتش متمایل شدم. آرام ل*ب زد:
- ببین اگه حمید اومد سمتت و خواست طرح رفاقت بچینه باهات، بهش محل نده.
با مردمکهای گرد شده نگاهش کردم. چرا نباید به او محل میدادم؟ اصلاً چرا باید او با من طرح رفاقت بچیند؟ مگر در من چه دیده بود؟ من با این اخلاق و رفتارم چه به درد رفاقت میخوردم. لابد اردلان اشتباه کرده است.
آرام گفتم:
- مطمئن باش حمید یا هر کس دیگهای اصلاً دوست ندارند دور و بر من باشند.
خواستم سرم را بچرخانم که اردلان بازویم را چسبید. تکانی خوردم و متعجب نگاهش کردم. صورت جدیاش فریاد میزد باید حرفش را جدی بگیرم:
- حمید آدم درستی نیست، خب! منم دلایلی پشت رفاقتم باهاش دارم و وقتی میگم ممکنه سمتت بیاد؛
یعنی حتماً چیزی دیدم که این رو میگم.
آخرین ویرایش: