3. داستان عجیب نوبت شما
قبل از این کـه کاربری بـه بازگویی ترسناک ترین داستان هاي ارواح خود بپردازد آن ها بـه طنز داستان هاي ارواح اشاره کردند کـه با این عبارت شروع میشود. “من بـه ارواح اعتقادی ندارم، اما…” بالاخره، مهم نیست کـه داستان ارواح چگونه شروع میشود، همیشه بـه این مفهوم بستگی دارد کـه، بیا، البته ما بـه ارواح اعتقاد داریم!
انها ادامه دادند: “چند سال پیش، من بـه یک آپارتمان یک خوابه در ملبورن، استرالیا نقل مکان کردم.” “این نخستین بار بود کـه بـه تنهایی زندگی میکردم. بلوک آپارتمانی در دهه 1930 ساخته شده بود. چند ماهی آنجا بودم کـه یک روز از سر کار بـه خانه برگشتم و وارد حمام شدم.
چیز عجیبی دیدم: یک تخته چوبی کـه سوراخی در سقف را پوشانده بود کـه بـه یک اتاق زیر شیروانی کوچک منتهی می شد، بـه صورت دو تکه بر روی زمین شکسته بود. قطعات را بررسی کردم. تخته یک اینچ ضخامت داشت و بروس لي باید ان را بشکند.
فکر کردم صاحبخانه کسی را فرستاده تا روی اتاق زیر شیروانی کار کند. از ترس یخ زده بودم. فکر کردم حتما یک نفر آن جاست.من عکسها را برای صاحبخانه ایمیل کردم و پرسیدم آیا کسی آنجا بوده اسـت. پاسخ او این بود: «لطفا بـه محض این کـه میتوانید با من تماس بگیرید.» تماس گرفتم و او توضیح داد کـه دو مستأجر آخرش گفته اند کـه همین اتفاق افتاده اسـت. او قول داد کـه تخته را عوض کند و اینکار را هم کرد.
«یک ماه بعد، یک شب حدود ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم و بدنم پوشیده از غاز بود. انگار کسی دستش را روی من می مالید. همه ی چیز ساکت بود، اما صدای کشش از بالای تختم شنیدم. انگار یکی داشت گونی سیب زمینی میکشید. من یخ زدم، متقاعد شدم کـه کسی آن جاست.
هیچ راهی وجود ندارد کـه یک حیوان بتواند ان صدا را ایجاد کند. بعد از پنج دقیقه، جسارت کردم و چراغ را روشن کردم، خودرا با چوب کریکت مسلح کردم و بـه سمت حمام رفتم. همان موقع دیدم کـه تخته جدیدی کـه سوراخ را می پوشاند بـه دو نیم تقسیم شده اسـت! احساس بیماری کردم. صدای کشیدن قطع شده بود. اما من چیز دیگری شنیدم: زمزمه کردن. صدا واضح بودو از اتاق زیر شیروانی می آمد. شبیه صدای بچه ها بودو من می توانستم یک جمله را بشنوم کـه بارها و بارها تکرار می شد: “نوبت توست… نوبت توست…”
من همه ی چراغهاي آپارتمان را روشن کردم تا همه ی چیز عادی شود. ساعت 5 صبح بودو بیرون تاریک بود. من تلویزیون تماشا کردم تا آرام شوم. سپس یک فیوز منفجر شد. طوطی، حیوان خانگی من، دکستر، کـه وی را در آشپزخانه نگه می داشتم، طبق معمولً در شب هیچ صدایی در نمی آورد، اما او شروع بـه غر زدن کرد کـه انگار در حال خفه شدن اسـت
من هرگز نشنیده بودم کـه او این نوع صداها را ایجاد کند، او داشت جیغ می زد.
کلید ماشینم را برداشتم، دویدم بیرون، در ماشینم نشستم و منتظر ماندم تا خورشید طلوع کند. وقتی دیدم مردم سگهایشان را راه می اندازند، این بـه من آرامش داد تا دوباره بـه داخل برگردم. در ورودی باز بود، اما فهمیدم ممکن اسـت فراموش کرده باشم کـه در را ببندم. بـه آشپزخانه رفتم تا دکستر را چک کنم، اما او در قفسش نبود.
دوباره احساس بیماری کردم. تمام پنجرههایم بسته بودند، بنابر این همه ی جا را در داخل نگاه کردم. وقتی بـه سمت حمام رفتم صدای پاشیدن بـه گوشم رسید. دکستر نیمه غرق شده در دستشويي! وی را بیرون آوردم و شستم و خشکش کردم. خیلی گیج شدم ساعت 8 صبح با صاحبخانه تماس گرفتم و یک نسخه آبکی از شب را بـه او دادم. او گفت: “اوه، وای، تو هم زمزمه را شنیدی!”
من 18 ماه دیگر در ان آپارتمان ماندم. چند بار صدای زمزمه را شنیدم و دو بار تخته اي کـه سوراخ سقف را پوشانده بود حرکت کرد. با این کـه همین حالا جای دیگری زندگی میکنم، صاحبخانه اخیرا زنگ زد. او گفت کـه مستاجران جدیدش التماس کرده اند کـه در مورد عده اي از چیزهایی کـه در آنجا اتفاق افتاده با من صحبت کنند. فراموشش کن، همین حالا مشکل آنهاست.”
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان