داستان ترسناک داستان ترسناک | ارواح

ساعت تک رمان

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284
داستان واقعی ارواح که نباید در شب بخوانید


بهترین داستان‌هاي‌ ارواح (10 داستان واقعی ارواح) آن قدر واقعی، باورپذیر و کاملاً هیجان‌انگیز بـه نظر میرسند کـه عملاً حداقل یک شب را برای شـما تضمین می کنند کـه در حین گوش دادن بـه صدای خش‌خوردگی طبقه و صدای ناله‌هاي‌ شبح‌آلود، گذرانده باشید. البته، این پارادوکس ذاتی در داستان هاي‌ ارواح اسـت. هرچه بهتر باشند، شبها بدتر میخوابید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

1. داستان عجیب دست های کوچک​

کاربری با بیان یک رویداد واقعی می‌نویسد: “من هرگز دریک خانه خالی از سکنه زندگی نکرده ام، اما مادرم در نوجوانی زندگی می کرد.” خانه هاي‌ دیگر در خیابان او نیز چیزهای عجیبی داشتند. چند خانه دورتر از او خانواده اي زندگی می‌کردند. یک شب دختر با سردرد بدی بـه رخت خواب رفت.

روزبعد، او مرده بود «او بر اثر آنوریسم درگذشت».«بعد از تشییع جنازه او، خانواده رفتند تا فکرشان را از این فاجعه دور کنند و پدر کلیسا از دایی من خواست تا حیوانات خانگی انها را بررسی کند. مامان و پدرم با او رفتند. مادرم شنیده بود کـه یک پیانوی بزرگ وجوددارد و می‌خواست ان را بنوازد. پدرم در حال تحصیل برای دامپزشکی بود.
«بعد از ورود بـه خانه، داییم و پدرم برای دیدن حیوانات بـه زیرزمین رفتند و مادرم بـه سراغ پیانوی طبقه همکف رفت. داشت ان را می نواخت کـه احساس کرد چیزی روی مچ پاهایش مسواک می‌زند. او فکر کرد کـه حتما یک گربه از زیرزمین خارج شده و از کنار او رد شده اسـت. او بـه نواختن ادامه داد. و سپس دوباره ان را احساس کرد.

او بـه زیر پیانو نگاه کرد و چیزی ندید. وقتی دوباره شروع کرد، احساس کرد دست‌هایي پاهایش را محکم بـه هم بست. او بـه سمت در زیرزمین رفت، دایی و پدرم را صدا زد و منتظر انها بود. داییم بیرون آمد، می‌توانست بگوید کـه مادرم سر و صدا دارد و از او بپرسد چه مشکلی دارد.

او بـه او گفت کـه چه اتفاقی افتاده و صورتش سفید شده بود. داییم بـه او گفت دختری کـه مرده بود با پدرش بازی می کرد. وقتی پیانو می‌نواخت، زیر ان می‌خزد، مچ پاهایش را می گرفت و پاهایش را روی پدال‌ها بالا و پایین می برد.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

2. داستان بیماری فانتوم​

کاربری میگوید: «شرکت آمبولانسی کـه من قبلاً در ان کار میکردم، آمبولانسی «جن زده» داشت، بـه نام « rig 12» . تعداد زیادی از همکارانم داستان هایي در مورد ان داشتند، اما من هرگز چیزهای ماوراء الطبیعه زیادی ندیدم. یعنی تا زمانی کـه من تجربه خودم رابا ریگ 12 داشتم. من و همکارم ساعت 3 صبح دریک جامعه روستایی کار می کردیم و هوا تاریک و کاملاً ساکت بود.

هردو در حال چرت زدن بودیم. من در صندلی راننده بودم و او در صندلی مسافر. با صدای خفه‌اي از خواب بیدار شدم، اما فکر کردم همسرم در حال صحبت کردن اسـت. بـه او گفتم سعی می‌کنم بخوابم و چشمانم را بستم. بـه طور مشخص صدای مردی را شنیدم کـه میگفت: “اوه خدای من، دارم می میرم؟” و چند ثانیه نفس سنگین بـه دنبالش شنیدم. من و شریکم صاف نشستیم و بـه اتاق بیمار نگاه کردیم، جایی کـه بـه نظر میرسید صدا از آنجا آمده اسـت.
«چند ثانیه همه ی چیز ساکت بود. سپس صدای کلیک یک تنظیم کننده بطری اکسیژن و صدای خش خش را شنیدیم کـه گویی در حال نشتی بود. چراغ ها را روشن کردم و از دکل فرار کردیم. من فکر کردم ممکن اسـت در حالی کـه ما خواب بودیم یک غریبه وارد شده باشد، بنابر این درهای عقب را باز کردیم. هیچ کس آنجا نبود. بطری هاي‌ اکسیژن را چک کردم. هیچ کدام باز نشد بعد از ان زیاد نخوابیدیم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

3. داستان عجیب نوبت شما​

قبل از این کـه کاربری بـه بازگویی ترسناک ترین داستان هاي‌ ارواح خود بپردازد آن ها بـه طنز داستان هاي‌ ارواح اشاره کردند کـه با این عبارت شروع میشود. “من بـه ارواح اعتقادی ندارم، اما…” بالاخره، مهم نیست کـه داستان ارواح چگونه شروع میشود، همیشه بـه این مفهوم بستگی دارد کـه، بیا، البته ما بـه ارواح اعتقاد داریم!

انها ادامه دادند: “چند سال پیش، من بـه یک آپارتمان یک خوابه در ملبورن، استرالیا نقل مکان کردم.” “این نخستین بار بود کـه بـه تنهایی زندگی می‌کردم. بلوک آپارتمانی در دهه 1930 ساخته شده بود. چند ماهی آنجا بودم کـه یک روز از سر کار بـه خانه برگشتم و وارد حمام شدم.
چیز عجیبی دیدم: یک تخته چوبی کـه سوراخی در سقف را پوشانده بود کـه بـه یک اتاق زیر شیروانی کوچک منتهی می شد، بـه صورت دو تکه بر روی زمین شکسته بود. قطعات را بررسی کردم. تخته یک اینچ ضخامت داشت و بروس لي باید ان را بشکند.

فکر کردم صاحبخانه کسی را فرستاده تا روی اتاق زیر شیروانی کار کند. از ترس یخ زده بودم. فکر کردم حتما یک نفر آن جاست.من عکس‌ها را برای صاحبخانه ایمیل کردم و پرسیدم آیا کسی آنجا بوده اسـت. پاسخ او این بود: «لطفا بـه محض این کـه میتوانید با من تماس بگیرید.» تماس گرفتم و او توضیح داد کـه دو مستأجر آخرش گفته اند کـه همین اتفاق افتاده اسـت. او قول داد کـه تخته را عوض کند و اینکار را هم کرد.
«یک ماه بعد، یک شب حدود ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم و بدنم پوشیده از غاز بود. انگار کسی دستش را روی من می مالید. همه ی چیز ساکت بود، اما صدای کشش از بالای تختم شنیدم. انگار یکی داشت گونی سیب زمینی میکشید. من یخ زدم، متقاعد شدم کـه کسی آن جاست.

هیچ راهی وجود ندارد کـه یک حیوان بتواند ان صدا را ایجاد کند. بعد از پنج دقیقه، جسارت کردم و چراغ را روشن کردم، خودرا با چوب کریکت مسلح کردم و بـه سمت حمام رفتم. همان موقع دیدم کـه تخته جدیدی کـه سوراخ را می پوشاند بـه دو نیم تقسیم شده اسـت! احساس بیماری کردم. صدای کشیدن قطع شده بود. اما من چیز دیگری شنیدم: زمزمه کردن. صدا واضح بودو از اتاق زیر شیروانی می آمد. شبیه صدای بچه ها بودو من می توانستم یک جمله را بشنوم کـه بارها و بارها تکرار می شد: “نوبت توست… نوبت توست…”

من همه ی چراغ‌هاي‌ آپارتمان را روشن کردم تا همه ی چیز عادی شود. ساعت 5 صبح بودو بیرون تاریک بود. من تلویزیون تماشا کردم تا آرام شوم. سپس یک فیوز منفجر شد. طوطی، حیوان خانگی من، دکستر، کـه وی را در آشپزخانه نگه می داشتم، طبق معمولً در شب هیچ صدایی در نمی آورد، اما او شروع بـه غر زدن کرد کـه انگار در حال خفه شدن اسـت

من هرگز نشنیده بودم کـه او این نوع صداها را ایجاد کند، او داشت جیغ می زد.​

کلید ماشینم را برداشتم، دویدم بیرون، در ماشینم نشستم و منتظر ماندم تا خورشید طلوع کند. وقتی دیدم مردم سگ‌هایشان را راه می اندازند، این بـه من آرامش داد تا دوباره بـه داخل برگردم. در ورودی باز بود، اما فهمیدم ممکن اسـت فراموش کرده باشم کـه در را ببندم. بـه آشپزخانه رفتم تا دکستر را چک کنم، اما او در قفسش نبود.

دوباره احساس بیماری کردم. تمام پنجره‌هایم بسته بودند، بنابر این همه ی جا را در داخل نگاه کردم. وقتی بـه سمت حمام رفتم صدای پاشیدن بـه گوشم رسید. دکستر نیمه غرق شده در دستشويي! وی را بیرون آوردم و شستم و خشکش کردم. خیلی گیج شدم ساعت 8 صبح با صاحبخانه تماس گرفتم و یک نسخه آبکی از شب را بـه او دادم. او گفت: “اوه، وای، تو هم زمزمه را شنیدی!”

من 18 ماه دیگر در ان آپارتمان ماندم. چند بار صدای زمزمه را شنیدم و دو بار تخته اي کـه سوراخ سقف را پوشانده بود حرکت کرد. با این کـه همین حالا جای دیگری زندگی میکنم، صاحبخانه اخیرا زنگ زد. او گفت کـه مستاجران جدیدش التماس کرده اند کـه در مورد عده اي از چیزهایی کـه در آنجا اتفاق افتاده با من صحبت کنند. فراموشش کن، همین حالا مشکل آنهاست.”
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

4. داستان پسر بدون چشم​

کاربری دوران کودکی اش را بـه یاد می‌آورد: «یک شب وقتی 10 ساله بودم، با باز شدن در اتاق خوابم از خواب بیدار شدم و بـه دنبال ان شخصی روی تختم نشست. احساس کردم پایم چرید و تخت زیر وزن یک نفر فرو رفت. فکر کردم فقط مامان اسـت و چشمانم را باز کردم.»

“این مامان من نبود. پسری بی چشم را پیدا کردم – او کاسه هاي‌ سیاه و خالی داشت – تقریبا بـه سن من کـه پای تختم نشسته بود. دستش را دراز کرد و جعبه کوچکی در ان بود. من تعجب کردم اما دستم را دراز کردم. عقب کشید. دوباره دستم را گرفتم و گفتم: بده. سپس پلک زدم و وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، او رفته بود. اما هنوز می‌توانستم اثری را ببینم کـه او روی تخت من نشسته بود.

“پنج سال بعد. دوست دخترم برای انجام تکالیف آمد.​

بعد از اتمام کار، در حالی کـه منتظر پدر و مادرش بود، چرت زد. وقتی پدر و مادرش رسیدند، سعی کردم وی را بیدار کنم. ناگهان چشمانش را باز کرد، بـه گوشه اي کـه دیوار بـه سقف میرسد نگاه میکند. بـه آنجا اشاره کرد و دوباره بـه خواب رفت. دوباره تکانش دادم. او بـه هوش آمد و من برای او توضیح دادم کـه چه کار کرده اسـت. او جن زده بـه نظر می‌رسید. روی دیوار، پسر کوچکی را دیدم کـه چشم نداشت. او آنجا بود، در ژست مرد عنکبوتی، بـه من خیره شده بود.» من عصبانی شدم و داستانم را درباره همان بچه بـه او گفتم.

پنج سال بعدش. من با همین دوست دختر بودم و یک بچه دو ساله داشتیم. ما در خانه پدر و مادرم، در اتاق قدیمی من زندگی می کردیم. دخترم هر شب راس ساعت مشخصی از خواب بیدار می ‌شد و صحبت میکرد. بعد از مدتی متوجه شدم کـه او تقریبا هر شب همین مکالمه را دارد. یک‌بار با بازیگوشی از او پرسیدم با چه کسی صحبت می‌کند؟ او گفت: پسر کوچکی اسـت. او خوب اسـت او گمشده اسـت و بـه دنبال مامانش میگردد.» مکالمات شبانه دخترم ادامه داشت تا این کـه در اواخر همان سال خانه مان را عوض کردیم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

6.داستان روح خیابان اشلی​

کالج هانتینگدون تنها یکی از تعداد زیادی از کالج هاي‌ جن زده در ایالات امریکا اسـت کـه هر کدام داستان ارواح خاص خودرا دارند. این داستان واقعی بعدی از دانشگاه میشیگان در ان آربور می‌آید.

این جنایت درسال 1972 دریک مهمانی بـه میزبانی دانشجویان دانشگاه میشیگان در خیابان اشلی رخ داد. بـه گزارش میشیگان دیلی، یک دختر 15 ساله کـه احتمالاً از ابتدا هیچ کاری برای حضور در آنجا نداشت، ناگهان احساس سرمای عجیب غریبی کرد. در تلاش برای گرم کردن، او بـه طبقه بالا رفت «چون حدس می‌زنیم گرما بالا می‌رود». ان وقت بود کـه همه ی چیز واقعاً خ*را*ب شد. یکی از دیوارهای خانه شروع بـه حرکت کرد و سایه سیاهی بـه دختر نزدیک شد. در همین حال، در طبقه پایین، پوسترها بـه طور خود بـه خود از دیوارها بیرون می زدند ودر توده اي در حال رشد روی زمین می افتادند.

دختر بـه طبقه پایین سرگردان شد و این کلمات عجیب را می‌گفت: «مواد و اعتیاد تقصیر من بودو من مسئولیت ان را می پذیرم، اما در اعماق وجودم اینطور نبودم. من میخواهم از همه ی کسانی کـه دراین امر دخیل بوده‌اند عذرخواهی کنم.» چیزی کـه این حرف ها را عجیب تر می کرد این بود کـه این دختر مواد مخدر مصرف نمیکرد چه برسد بـه این کـه اعتیاد داشته باشد.

سخنان او برای دانش آموزانی کـه در خانه زندگی میکردند چندان عجیب بـه نظر نمیرسید. قبل از این کـه آن ها بـه خانه نقل مکان کنند، مردی در خانه زندگی می کرد کـه اعتیاد بسیار جدی داشت. دلیل این کـه او دیگر آنجا زندگی نمی‌کند؟ او بر اثر مصرف بیش از حد هروئین جان خودرا از دست داده بود. آیا شبح خیابان اشلی دیگر ظاهر شده اسـت؟ این یک راز باقیمانده اسـت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

7. داستان عجیب روح فردریک جردن « کشتی ما را نجات دهید »​

این داستان واقعی ارواح مربوط بـه مردی بـه نام فردریک جردن اسـت کـه یکی از تنهاترین و متروک ترین مشاغل موجود را بر عهده داشت. جردن نگهبان فانوس دریایی در سواحل فیرفیلد، کنتیکت بود.فانوس دریایی کـه درسال 1874 ساخته شد، اساساً راهی برای هشدار دادن بـه کشتی‌ها در مورد صخره‌هاي‌ خائنانه و مخفی بود کـه بیش از سهم عادلانه ان در تصادفات بندری مسئول اسـت. درسال 1916؛ فردریک جردن سرپرست فانوس دریایی بود. بـه طرز غم انگیزی، او درست قبل از کریسمس سال 1916 دریک حادثه قایق سواری غرق شد، زمانی کـه هنگام پارو زدن بـه خانه برای دیدن خانواده اش دریک تند باد گرفتار شد.

از ان زمان، نقص نور و تجهیزات در فانوس دریایی بـه دلیل حضور روح جردن مطرح شده اسـت. اما جالب‌تر این اسـت کـه نگهبانان فانوس دریایی پنفیلد ریف اغلب دفترچه یادداشت فانوس دریایی را تا روز مرگ جردن باز می بینند. و مردم محلی شاهد حضور یک چهره غیر قابل شناسایی روی آب برای کمک بـه قایق‌هاي‌ ولگرد برای یافتن راه امن در ن*زد*یک*ی صخره هستند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284
8. داستان مستعمره گمشده روانوک
مستعمره روانوک یکی از نخستین سکونتگاه هاي‌ اروپایی در ایالات متحده بود. این مستعمره کـه در جزیره اي در سواحل ایالت کارولینای شمالی فعلی قرار دارد، درسال 1587 تحت کنترل نخستین ملکه الیزابت تأسیس شد. اندکی بعد، رهبر مستعمره، جان وایت، بـه انگلستان بازگشت، جایی کـه مهاجران از آنجا آمدند.

قرار بود سفر او کوتاه باشد. او فقط قرار بود وسایل را بگیرد و بـه دنیای جدید بازگردد. اما تحولات سیاسی «بـه شکل جنگ انگلیس با اسپانیا» تا سال 1590 مانع از بازگشت وایت شد. فقط سه سال بود، اما با بازگشت جان وایت خیلی چیزها تغییر کرده بود.

در واقع، کل مستعمره – کـه در ان زمان شامل 115 نفر بود، از جمله یک نوزاد تازه متولد شده بـه نام ویرجینیا دره – از بین رفت. فقط بلند شد و ناپدید شد تنها چیزی کـه باقیمانده بود پستی بود کـه کلمه کروات روی ان حک شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE
بالا