داستان ترسناک داستان واقعی | ماورایی

ساعت تک رمان

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

داستان ترسناک پدربزرگ​



داستان ترسناک کسی که شبیه پدربزرگم بود




من خونه ی پدربزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم

یه روز بعد از یه کار خسته کننده راه افتادم سمت خونه که آماده بشم و برای مهمونی بریم خونه‌ی خاله‌م.

پدربزرگ من منتظر مونده بود که با هم بریم،من رسیدم خونه و پدربزرگم رو دیدم و گفتم من کل هیکلم روغن خالیه(روغن ماشین)،برم حمام و بیام که بریم.

رفتم حمام و تا روغن و بشورم و به قول معروف پاکیزه و تمیز بشم نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید.

از حمام اومدم بیرون و دیدم پدربزرگم هنوز نشسته و آماده هم نشده،گفتم تا من لباس می‌پوشم و موهام و خشک میکنم آماده شید که بریم.رفتم لباسام و پوشیدم و اومدم که همراه پدربزرگم راه بیوفتیم،پدربزرگم داخل خونه نبود...

من همه ی خونه رو دیدم و گشتم و صداش کردم.

نگاه کردم دیدم گوشیش نیست گفتم شاید طاقت نیاورده دیده طول کشیده رفته خودش.

زنگ زدم بهش و گفتم که چرا صبر نکردی با هم بریم

چیزی که گفت یه ترس عجیبی تو دلم انداخت...

گفت تو که رفتی حمام،۵ دقیقه بعدش من حرکت کردم سمت خونه خاله‌ت...از اونجایی که من حمامم طول کشیده بود و بعد ورود من به حموم پدربزرگم رفته بود،پس اونی که من دیدمش و گفتم آماده بشه بریم کی بود؟یه ترس بدی افتاد به جونم ولی خودم و جمع و جور کردم و زدم پای خستگی کار و توهم زدن

چراغهای خونه رو خاموش کردم و فقط آشپزخونه رو روشن گذاشتم که خونه تاریک تاریک نباشه...

رفتم در ورودی و باز کردم که برم چشمم افتاد به داخل خونه، آشپزخونه روبه روی در ورودیه،پدربزرگم با چشمای گرد و غیر طبیعی و لبخند غیر معمولی و غیر عادی داشت نگام میکرد

متوجه نشدم که چه طوری در و قفل کردم و از در خونه رفتم بیرون...فقط یادمه با کلی ترس توی خیابون میدوئیدم و جرأت نمی‌کردم پشت سرم و نگاه کنم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

داستان مرگ اسب ها​



اسب مرده




بابابزرگم می گفت که بابابزرگش خان شهرشون بوده و به خاطر همین تقریبا نصف شهر ماله اینا بوده بابابزرگم میگه یه خونه ی خیلی خیلی بزرگبوده که همه فک و فامل های خان و بچه هاشو نوه هاشون هر کدوم جداگونه تو حیاط خونشون خونه داشتن بابابزرگم میگه انقد حیاط خونه بزرگ بود که شبا کاملا تاریک می شد و واسه دستشویی رفتن باید تا صبح صبر می کردیم بابابزرگ بابابزرگم که خان بوده ۱۲۰ تا اسب تو طویله نگه می داشته که متوجه می شن هر شب حداقل ده تا از اسب ها می میرن یا بچه های اسب ها سقط می شن

یه شب بابابزرگ بابابزرگم، و پدر بابابزرگم و خود بابابزرگم می رن شبو نگهبانی ب*دن که ببین کاره کیه که اسب هارو می کشه که می بینن یکی از اسب ها بدون اینکه کسی سوارش باشه دور حیاط می چرخه بابابزرگ بابابزرگم از اونجایی که خیلی ادم دانایی بود و یدونه سنجاق فلزی برمیداره و میره سمت اسب و به هر نحوی نگهش میداره و سنجاق رو توی هوا می بنده که یک دفعه یه زن با موهای طلایی ظاهر میشه و کلی به خان التماس می کنه که منو ول کن برم (چون وقتی سنجاق می بندن جن ها اسیر انسان ها می شن ).

خان هم که به خاطر اسب ها شاکی بوده قبول نمی کنه خلاصه زن هم کلی التماس می کنه که منو ازاد کن برم من چند تا بچه دارم که باید برم به اونا شیر بدم اگه منو ازاد کنی با هفت نسل تو کاری نخواهم داشت و به همه جن های اطرافم میگم که با شما کاری نداشته باشن و خان هم قبول می کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

شباهت عجیب​



داستان ترسناک شباهت دو مرد




این داستان ترسناک که میخوام براتون بگم از ز*ب*ون آقا عبادا... گفته شده که بدلیل شرایط کاری که توی شهرستان داشته شبا دیر وقت میرفته خونه و اتفاقی ی شب قرار بوده بعد از کار برادر زن خودشو برسونه خونه. پس بعد از اینکه برادرزنش میاد پیشش، باهم به سمت خونه میرفتن و حرف میزدن. وقتی به در خونه میرسن سلطان (برادرزن آقا عبادا...) وارد خونه میشه و آقا عبادا... تنها برمیگرده به سمت خونه خودشون. چند قدمی از خونه دور نشده بوده که میبینه سر کوچه سلطان تکیه داده به دیوار و داره لبخند میزنه.

هرچی صدا میزنه سلطان سلطان ..... انگار نه انگار تا اینکه میفهمه جریان از چه قراره و اونی که داره میبینه اصلا سلطان نیست و سریع اونجا رو ترک میکنه و میره سمت خونه. این داستان رو آقا عبادا... برای پسرش کیومرث نقل کرده و بود که ایشون هم با ما درمیون گذاشتن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

داستان یال اسب سفید​



داستان ترسناک یال اسب سفید




این داستان ترسناک که براتون تعریف می کنیم از ز*ب*ون آقا رحمت هست که از پدرش شنیده و مربوط میشه به یکی از اسب هایی که توی اردبیل داشتن. میگه ما توی روستای نوشهر اردبیل زندگی میکردیم و کار من دامپروری بود. همه چی خوب بود تا اولین بار سر کار دیدم یال اسب سفید بافته شده. با خودم گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه یا اینکه ی دختری داشته که دلش میخواسته موهای اسب رو ببافه.

وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.

تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع کرد یورتمه رفتن و من از تعجب شاخ در آورده بودم. موهاش بافته شده بوده هی یورمه میرفت و وایمیساد. باز شروع می کرد و دوباره وایمیساد.

زمانی که به نفس نفس افتاده بود آروم رفت تو اسطبل تا استراحت کنه. من که زبونم بند اومده بود، فردا سریع رفتم پیش رئیسم و بهش گفتتم چی شده و اون با آرامش بهم گفت بشبن.

شروع کرد به تعریف کردن که اونا(جن ها) میان هرشب نوبتی سوار اسب میشن و موهای اونو میبافن و تو فقط ببین و کاری به این چیزا نداشته باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

ب*غ*ل کردن​



بغل کردن جن در خواب




از وقتی اومده بودیم توی این خونه (توی نسیم شهر) اتفاقات و صداهای عجیب باعث شده بود ی کم تعجب کنم (کلا آدم ترسویی نیستم). با خانواده که صحبت کردم بهم گفتن آره ما هم شنیدیم که این خونه جن داره و... فقط سعی کن اگر چیزی شنیدی یا دیدی، کاری نکنی که اذیت بشن.

منم از اون به بعد عادی رفتار میکردم تا اینکه ی روز خونه تنها بودم و گفتم بعد از کار فریلنسری که توی خونه انجام می دادم ی استراحت کنم. روی تختم رفتم و به پهلو دراز کشیدم، جوری که پشتم به در بود. احساس کردم ی نفر دستشو انداخت دور بدنم و منو ب*غ*ل کرد در صورتی که هیچ دستی دور بدنم نبود. یاد حرف خانوادم افتادم و بدون هیچ حرکتی خوابیدم.

وقتی بیدار شدم که خانوادم برگشته بودن و براشون تعریف کردم. اونا هم خیلی ترسیدن و گفتن خوب کاری کردی عکس العمل نشون ندادی. بعد از اون هم ی سری چیزا با چشم خودم دیدم ولی هیچکدوم به اندازه این اتفاق ترسناک نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

داستان ترسناک زیرزمین​



داستان زیرزمین قدیمی




خونه مادربزرگ من ی زیر زمین داشت که مادربزرگم همیشه میگفت از اونجا صدای آب و گریه نوزاد میاد. ما میگفتیم خب چرا ما نمیشنویم و اون از این موضوع خیلی ناراحت می شد. تا اینکه ی روز من اونجا موندم و صبح ساعت 5 و 6 دیدم صدای آب و گریه بچه از زیر زمین میاد. با خودم گفتم پس مادربزرگ راست میگفته.

این موضوع رو به مادرم اطلاع دادم و با بابام اومدن در زیر زمین رو باز کردن. چیزی که میدیدیم باور نکردنی بود. ی تشت پر از آب وسط زیر زمین بود. مادرم ی چندتا دعا خوند و آب تشت رو خالی کرد و تشت رو گذاشت ی گوشه. به مادرم گفتم من امشبم میمونم اینجا و مادربزرگم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.

ما فکر میکردیم همه چی حل شده و بازم همون ساعتا صدای آب و بچه اومد که واقعا دست و پام شل شده بود و نمیتونستم تکون بخورم. بازم تکرار روز قبل شد و مادر پدرم اومدن و رفتیم پایین. مگه میشهههههه؟؟؟

تشت وسط زیر زمین و پر از آب بود. آب رو بیرون خونه خالی کریم و اون تشت رو انداختیم دور تا مادربزرگم خیالش راحت بشه. تا اینکه فردا صبح ساعت 5 به ما زنگ زد و گفت صدای گریه بچه میاد ولی صدای آب نمیاد. این ماجرا ادامه داشت تا اون خونه رو عوض کردیم و اونجا رو نفر بعدی ساخت و نفهمیدیم تکلیف اون صدا چی شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

داستان ترسناک آیینه​



داستان ترسناک آیینه




همش صداهای عجیب از توی خونه میومد و نمیدونستم دلیل این همه اتفاق چیه. کسایی که ی سری حرفا بهم میزدن رو خرافاتی میدونستم تا اینکه اون شب عجیب ترین چیز عمرم رو دیدم. من اون شب که میخواستم بخوابم از توی آیینه یکیو دیدم که از راهرو اتاق خوابمون اومد با سرعت رفت تو دیوار دستشویی و تا سرمو برگردوندم دیدم هیچ خبری نیست و همه چی تموم شده بود. سریع اومدم توی راهرو و جالبیش اینجاس خانواده هم بیدار بودن و هیچ واکنشی نشون ندادن.

حتی وقتی گفتم شما ندید یکی رفت تو دیوار دستشویی، باهام شوخی کردن و آخرش گفتن نه. بعد از چند دقیقه صدای شیر دستشویی اومد که هرکی مینداخت گر*دن اون یکی که تو شیر آب رو یادت رفته باز گذاشتی الان ساکتیم صداش میاد و فقط من بودم که اون صح*نه عجیب رو دیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

داستان ترسناک موجودات کوتوله​



داستان ترسناک موجودات کوتوله




ماجرایی که می خوام بنویسم در مورد یکی از دوستانم هست در دهه هشتاد.

یک روز دوستم و دوستای هم*خو*نه ش که شب قبلش احضار روح و فال تاروت گرفته بود همراه با شوخی و خنده با هم دیگه حرکت کردند به سمت شهر کاشان برای دیدن معماری یکی از خونه های قدیمی این شهر که تعریف شو از یکی از همکلاسی هاش شنیده بود.

صاحب اون خونه یک پیرزن بود از اینجا رو از ز*ب*ون دوستم تعریف می کنم.

وقتی به درگاه اون خونه قدیمی و بزرگ رسیدیم پیرزن به ما نگاهی کرد و گفت همه جا رو می تونید سر بزنید به جز. زیر زمین وقتی گفتیم حتما دوباره تاکید کرد و گفت دوباره میگم اصلا به اون زیر زمین نرید.

ولی ما که داشتیم از فضولی می مردیم بعد از سرک کشیدن به اطراف خونه تصمیم گرفتیم یواشکی به زیرزمین ی سری بزنیم.

از پله ها پایین اومدیم لامپ و چراغی داخل زیرزمین نبود و چشم چشم رو نمی دید با هیجان به داخل زیرزمین وارد شدیم یهو دو سه نفر از دوستام با خنده و شوخی بلند گفتند هو هو کجایید بیایید ما رو بخورید و خندیدند. چند لحظه بعد صدای پچ پچ عجیبی شنیدیم به یک زبان عجیب غریب که نمی فهمیدیم چی میگن یهو دیدیم موجوداتی کوتوله با صورتی پشمالو شبیه پیرمرد به ماها حمله کردند و شروع کردند به مشت و لگد زدن ما ما هرقدر جیغ و داد کشیدیم پیرزن صدای ما رونمی شنید من از ترس دست هام رو روی سرم گرفته بودم و کوتوله ها به بازوها وپهلوهام لگد می زدند بعد از دو سه دقیقه متوجه شدیم توی تاریکی محو شدند ما هم بدو بدو با بدنی له و کوفته از پله های زیرزمین بالا اومدیم و بدون خداحافظی از پیرزن از اون خونه بیرون اومدیم. من و دوستام از شوک اون اتفاق تا مدتها با هم صحبت نکردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE

sAm.sE

مدیر تالار ماورا + سرپرست آز بخش عمومی + ناظر آز
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدیر آزمایشی
راهنمای انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-10
نوشته‌ها
767
لایک‌ها
289
امتیازها
63
کیف پول من
13,867
Points
1,284

مری استنفیلد​



داستان ترسناک مانکن




1ژوئن 1922:

امروز مادرم یه مانکن برای من خرید تا محصولاتمو توی ویترین فروشگاه بذارم. مانکن به طور غیرمعمولی سنگینه، اما با این وجود یه مانکنه، من از مامانم سپاسگزارم چرا که معتقدم زنای بیشتری رو به مغازه لباسم جذب میکنه.

5ژوئن 1922:

من امروز توی مغازه کار می کردم که یه مشتری نگران به من گفت که مانکن به اون خیره شده. این عجیب بود چرا که مانکن چشم نداشت. فقط یه صورت خالی بود. برای بررسی مانکن رفتم و منم احساس کردم به شدت به من خیره شده...عجیبه.

6ژوئن 1922:

امروز صاحب مغازه بغلی گم شد. غم انگیزه، ما دوستای خوبی بودیم. همچنین به نظر می رسه که مانکن منم گم شده. دزد مانکنمو نمیبخشم!

7ژوئن 1922:

من مانکنو پیدا کردم. مثل اینکه فرد آشغالی، لباسای پیرمرد فقیر این محله که به تازگی مرده رو به تنش کرده و دوباره به ویترین بَرِش گردونده! به خاطر این اتفاق حالا من مظنون به قتل اون پیرمردم! مظنون یه آدم کشی! این وحشیانست! نمی تونم منتظر بمونم تا مسبب اصلی این کار پیدا شه...

15ژوئن 1922:

امروز من جدی مظنون اصلی قتل پیرمردم. خیلی ترسیدم! چرا پلیس فکر می کنه کار منه؟!؟!

3ژوئیه 1922:

شخصی یه صفحه کامل از دفتر خاطرات منو کَنده! برای جایگزینی اون صفحه، پایان ماه رو جمع بندی می کنم. من به خاطر کافی نبودن شواهد از ماجرای پیرمرد تبرئه شدم اما حالا خواهرم گم شده و فردی لباساشو تن مانکنم کرده! اون آدم یه روانی عوضیه...

مشتریام همچنان داستان خالی شدن جای مانکنمو تو ویترین برام تعریف میکنن اونم درحالی که کسی توی مغازه نبوده که جابجاش کنه... من قصد دارم مانکنو پایین بیارم و بفروشم، اون باعث ترس مشتریا میشه

5ژوئیه 1922:

چیزی در حال رخ دادنه. صدای مردمو می شنوم که شب ها در خونه منو می زنن، پنجره من ترک خورده و هنوز مشتری برای مانکن پیدا نکردم. من یه آگهی برای فروش ارسال کردم، اما حتی یه نفر تماس نگرفته!

10ژوئیه 1922:

مادرم! اون گم شده...

17ژوئیه 1922:

لباس های اون! لباس مادرم روی مانکنه! باورم نمیشه یه هفته طول کشید تا کاملا متوجه و قانع بشم! ممکنه دیوونه شده باشم، اما فکر میکنم همه‌ی اینا زیر سر مانکنه!!!

این دفترچه خاطرات در 18 جولای 1922 بعد از مفقود شدن مری استنفیلد در خانه اش پیدا شد. لباس های او در تن مانکن مزونش دیده شد. مانکن به فروشنده ای در نیویورک فروخته شد ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : sAm.sE
بالا