داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع دیاناس❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 126
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
هوالحق
نام داستان کوتاه: هومرگ
نویسنده: دیاناس(ماهی‌قرمز)
ژانر: رئال جادویی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: AhoorA
خلاصه:
ذهنی آغشته به اتفاقات سبک و سنگین روزانه، توهمات خونینی در ذهن می‌پروراند و گرفتار خواب‌هایی نامعلوم می‌شود. سرانجام مرز حقیقت و رویا را گم می‌کند، تسلیم سرنوشت شده و مقابل ظلمت شب، سر فرود می‌آورد.


هومرگ یا آتانازی در لغت به ترکیبِ «مرگ خوب» معنا می‌شود. شرایطی که بنا به تشخیص پزشک و تأیید بیمار، به مرگ بیمار کمک می‌شود.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : دیاناس❀

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,937
امتیازها
73
کیف پول من
107,914
Points
930

IMG_20241019_175634_346.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
نور سفید و مشعشع خورشید پلک‌های دردناکم را از به قصد زوال می‌سوزاند. چشم‌هایم بره‌ای بازیگوش و حیران، به این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید. چیزی در ذهنم نمی‌غلتید، فقط می‌دانستم رها شده بودم، جایی میان خیابان، لابه‌لای بناهای کشیده و رسای شهر رها شده بودم. آسمانِ عصر، نیمه ابری و خاکستری بود.
سرجایم نشستم. باد سردی وزید و تنم میان دست‌هایم به آ*غ*و*ش کشیده شد. نگاهم بی‌اختیار به لباس‌هایم افتاد. لباس خواب‌های اهدایی مادر را وسط شهر پوشیده بودم؟ نگاهم به سازه‌های بلند و تنومند اطرافم افتاد. باز بودن بعضی از پنجره‌هایشان و ظلماتی که درون خانه‌ها را در مشت خود می‌فشرد، تهی بودن این منطقه را از انسان فریاد می‌زد. ماشین‌های رها شده با شیشه‌های پایین‌شان به صورتم مشت می‌کوبیدند و ترسی که به دلم نشسته بود را دشوارتر می‌کرد. حتی نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده.
نگاهم به چراغ قرمزی که چند متر آن‌طرف‌تر، بر سر چهارراه نصب شده بود، نشست. بی‌هدف خاصی رنگ عوض می‌کرد و دقیقه‌ای یک بار، روی دیگرش را نمایان می‌کرد. جدول‌های دوطرف خیابان به رنگ‌های مسخره‌ی زرد و سبز آغشته بودند و رنگ مشکیِ آسفالت، تازه بودنش را به سرم می‌کوبید.
درختان را بریده بودند! از بلندای ظریفشان، تنها تنه‌ای حدوداً یک متری باقی مانده بود که زیر تازیانه‌های خورشید کمر خم می‌کردند. و گه‌گاه صدای قارقار کلاغی به گوش می‌رسید. گویی او هم از این سکوت به سرآسیمگی رسیده بود.
از جای برخاستم. ترسِ نشسته بر دلم، با ضربان که بالا رفته بود، خودش را به خوبی نشان می‌داد. باید می‌رفتم. باید به دنبالشان می‌گشتم. حداقل یک انسان. تنم که حالت دو به خود گرفت، از دور دیدمش. قامت بلند و مردانه‌ای را که عجیب آشنا می‌نمود. پالتوی مشکی و تا زانویش به همراه شلوار راسته و کفش‌های چرمی که از دور برقش چشم کور می‌کرد را دیدم؛ اما چهره‌اش... چهره‌اش گویی میان ابری از گرد و غبار گم شده بود.
پلک زدم که تأیید چیزی را که به نظاره نشسته بودم از چشم‌هایم بگیرم؛ اما به محض گشودن چشم‌هایم با سیاهیِ مطلق محاصره شدم و جیغی که گوش‌هایم را به درد آورد.
***

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
سردیِ دست‌گیره‌ی در انگار کمی ذهن مشوشم را به خود آورد. دست چپم را روی شلوار آبیِ پررنگ جینم کشیدم و با نگاهی سرسری به نیم‌بوت‌های قهوه‌ایم در را باز کردم و داخل شدم.
بوی مطبوع قهوه، اولین چیزی بود که به بینی‌ام خورد. انتظار تغییری آنچنانی در اتاق خانم دکتر را نداشتم. همان اتاق سه در چهار بود با کاغذدیواری‌های آبی و گل‌های زردرنگ ریز‌نقشش که تناسب خاصی با پارکت‌های کرمی‌رنگ نداشتند. همان پنجره‌ی بلندی که به یمن حضور پرده‌های حریر لیمویی، کمی از اشعه‌های خورشید را غلاف می‌کردند و آخرسر هم میز مستطیلی‌اش که با میز منشی چندان تفاوتی نداشت. تنها تفاوتش دو قاب عکسی بود که روی آن قرار داشت.
حالا درختچه‌های گلدان‌های بزرگی که گوشه‌های اتاق را چیره کرده بودند، در نظرم بزرگ‌تر از چند هفته‌ی پیش می‌آمدند.
نگاهم را از کتاب‌خانه‌ی کوچکش که جایی در اواسط دیوار سمت راست قرار داشت، گرفتم و به او دادم. اویی که لبخند، جزء جدانشدنی صورتش بود. ل*ب‌های باریکش امروز رنگ رژِ سرخ را به خود گرفته بودند و چشمای کشیده و سبزرنگش یه یمن حضور خط چشم، زیباتر از هروقت دیگری روی پو*ست سفیدش می‌نمود.
خودکار را میان انگشتانش تکان داد که نگاهم را از روپوش سفیدش گرفتم و به چهار صندلی چرمی مقابل میزش دادم. میزِ شیشه‌ای که وسط صندلی‌ها قرار داشت، لکی با خود به دوش نمی‌کشید.
- بشین یلداجان!
بی‌حرف، قدم‌هایم را جلو گذاشتم. می‌خواستم بروم. بروم و میان آ*غ*و*ش گرم پتویم قرار گیرم؛ اما گرفتار این بازیِ احمقانه شده بودم.
- خب، خوبی؟ تغییری حاصل بوده؟

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
نگاهم را از ابروهای کمانی و زیبایش گرفتم و با انداختن سرم به پایین، «نه»ی کم‌رنگی زمزمه کردم. دست‌هایم بر حسب عادت، قلاب شده و پاهایم چفت هم بودند. گویی پادگان نظامی بود که آنقدر منقبض و سخت، تنم را گرفته بودم.
- هیچی؟ حتی یه کم؟
ل*ب‌هایم را به هم فشردم. صدایش را نمی‌خواستم. این حجم از صداها، سؤال‌ها، صحبت‌های بیهوده برایم آزاردهنده بود.
- هیچی.
پلک زدم. نگاهش نمی‌کردم. ظرف مملو از شکلاتِ روی میز شیشه‌ای به چشمانم نشست. پو*ست‌های بنفش و زردشان ترکیب بامزه‌ای را نشانم می‌داد.
- پاشو یلداجان!
صدایش، سرم را وادار به بلند شدن کرد. نگریستمش. نمی‌توانستم فکِ وامانده‌ام را تکان داده و بگویم، «پس مامان چه؟» تنها نگاهش کردم. خط نگاهم را خواند و پلکِ مطمئنی زد:
- من با مامان صحبت می‌کنم. شما می‌تونی بری.
ل*ب‌های خشکم را با زبان، تر کردم و از جای برخاستم. من آمده بودم. بقیه‌اش به من ارتباطی نداشت. قدم‌های آمده را بازگشتم، در را باز کردم و از اتاق خارج شدم. مکثی کردم. پرده‌ی حریر آبی‌رنگ سالن در میان دستان باد، با نشاط می‌رقصید. گویی خبر از احوال مریض‌های زندانی شده در این مطب نداشت. سر چرخاندم. خبری از منشی نبود. تکانی به جسم خشک شده‌ام دادم و از مطب خارج شدم. قدم‌هایم سالن مثلثی شکل را رد کرد و دستم دکمه‌ی دایره‌ای شکل و فلزیِ آسانسور را فشرد. نگاهم باز هم زمین را جارو می‌کرد. سنگینی گوشی را تحمل نمی‌کردم. مدتی می‌شد که حتی گوشی حس آرامش را درون قلبم نمی‌کاشت.
درب آسانسور باز شد. داخل شدم و دکمه‌ی هم‌کف را فشردم. ساختمان نسبتا خلوتی بود. شاید هم شانس به من رو زده و شلوغی در آن حوالی پرسه نمی‌زد. نفس کوتاهی کشیدم و از آیینه‌ی آسانسور به جسم تکیده‌ام خیره شدم. توجهم به ابروهایم جلب شد؛ ابروان تقریباً نازک و کم‌رنگم ارث پدری بود که چند ماهی می‌شد که سایه‌اش روی سرم به کم‌رنگی می‌نمود. پلک زدم. کشیدگی چشم‌هایم به لطف پفی که داشتند، کمتر از همیشه به چشم می‌آمد. و من گیر فکری بودم که تماماً شبیه به پدر بودم و از مادری که نُه ماه مرا در شکم می‌پروراند، نامی در شناسنامه و محبتی مصنوعی که به سر و رویم می‌پاشید، نصیبم شده بود.

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
با حس ایستادن آسانسور و باز شدن در، نگاه از رنگِ پریده و گودیِ زیر چشم‌هایم گرفتم و به سمت بیرون قدم برداشتم. از زمین پوشیده‌ با سرامیک‌های کرم‌رنگ گذشتم، پله‌های مرمر مشکی‌رنگ را رد کردم و جایی کنار خیابان ایستادم. مادر را دیدم که آن‌طرف خیابان شلوغ، سوار بر ماشین ۲۰۶ سفیدرنگش ایستاده و منتظر من بود.
خیرگی نگاهش را به تن فرسوده‌ام می‌دیدم و پرسش نگاهش از همان دور به چشم می‌خورد. نگاهی به اطراف انداختم و با اطمینان از دور بودن ماشین‌ها، خیابان را طی کردم.
در ماشین را باز کرده و روی صندلی گرم و نرم فرود آمدم.
- چرا زود اومدی یلدا؟
پلک زدم و نگاه خسته‌ام را از روبه‌رو، به چشمان میشی‌اش دوختم. دوست نداشتم دهانم را به صحبت باز کنم؛ اما چاره‌ای هم نبود.
- خانوم دکتر گفت. گفت تماس می‌گیره باهات.
پس از کمی خیرگی، سری تکان داد و کف دستش را به پیشانی‌ام چسباند.
- خوبی؟ لپات سرخ شده. تب نداری؟
چیزی نگفتم و او با خود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نه. نداره.
چشمم را از مانتوی کوتاه و یشمی رنگ و ناخن‌های ژلیش شده‌اش گرفتم و به روبه‌رو دادم.
چیزی نگفتم؛ اما رنگِ پاستلیِ بنفشش به چشمم خوش نشست. دیگر صحبتی نکردم، تنها تکیه به شیشه‌ی سرد و بخار گرفته‌ی ماشین، در فکر خواب دیشبم فرو رفتم. مردی که برایم آشنا بود و هیچ شناختی از او نداشتم. تنها ته ذهنم آشنایی‌ای چند ساله با او حس می‌کردم. از میان پلک‌های بسته‌ام کورسوی نوری به چشم‌های سردم می‌وزید؛ اما آن‌قدر قوی نبود که بتواند خیالِ سایه‌ی مشکی مرد را از سرم بزداید. انگار در میان آن همه بی‌کسی و تنهایی قرار بود مأمن ترس‌هایم شود. شاید هم چون او را تنها انسانی دیدم که میان خواب دلهره‌آورم سر رسید، در کنارش حس امنیت می‌کردم. نمی‌دانم!
متوجه می‌شوم که مسیر، مسیرِ خانه نیست. نفس پرحرصی کشیدم و سکوت کردم. حوصله‌ای برای بحث با مادر را نداشتم. می‌دانستم اگر یک جمله بپرسم، کجا می‌رویم، تمام سفره‌ی دلش، تمام درد و دل‌هایش را فرق سرم می‌کوبید؛ با همان لحن تندِ طلبکارش که منت می‌گذاشت.

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
پس از چند دقیقه، تشخیص خانه‌ی خاله فریبا سخت نماند. تهِ دلم تپش تندی کرد. دل خوشی از همسرش نداشتم. آن نگاه‌های منزجرکننده‌، تمام روانم را به هم می‌ریخت. بی‌اختیار به سمتش چرخیدم و به حرف آمدم.
- مامان؟
دستش را از روی دنده‌ی ماشین برداشت و روی فرمان قرار داد. نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد و سپس تره‌ی ل*خت موهایش را به پشت گوشش هدایت.
- همم؟ بگو!
پس از کمی این‌پا و آن‌پا‌ کردن، با لحنی نامطمئن و پرتردید به حرف آمدم.
- می‌تونم خونه تنها بمونم.
بی‌درنگ به پاسخ نشست.
- نمی‌شه. تو دفتر کار دارم. شاید نتونستم امشب بیام. بچه ۱۷ ساله رو خونه تنها بذارم که چی؟
پلکی زدم و چیزی نگفتم. اصرار، فقط نصیحت‌های مادر را بیشتر می‌کرد. دوباره پلک‌هایم را روی هم قرار دادم و سر به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم؛ اما ناگهان با به یاد آوردن گوشی‌ام، به سمتش چرخیدم.
- گوشیم!
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. همان‌طور که حواسش به خیابان و چراغ قرمز بود، اشاره‌ای به صندلی عقب کرد.
- تو کیفمه.
سری تکان دادم و تن کوچکم را به سوی عقب کشیدم. کیف چرم مشکی‌اش که شکل مستطیلی بزرگ بود، روی روکش‌های مشکیِ ماشین به خوبی مشخص بود. کیف را برداشتم و به حالت اولیه‌ام بازگشتم. دست بردم داخلش و گوشی‌ام را جست و جو کردم؛ اما خبری از شارژر نبود.
- شارژر رو نیاووردی؟
بی‌تفاوت، نیم نگاهی حواله‌ام کرد و با همان میمیک جدیِ صورت، به حرف آمد:
- پیش خاله‌ت هست.
چیزی نگفتم. شاید اگر نزدیک به یک سال پیش بود، بحث راه می‌انداختم و بدقلقی می‌کردم؛ اما دیروقتی بود که حرف‌هایم را در ذهنم، جایی میان رگ و خون سرم با خود و بقیه می‌زدم. خیلی وقت بود که صحبت چندانی با اطرافیانم نداشتم، برایم مهم نبود چه می‌پوشم یا چه می‌گذرد. روزها، فصل‌ها، اتفاقات، یکی پس از دیگری می‌گذشتند و من تماشاگری بی‌ذوق بودم.
جلوی آپارتمان سه طبقه‌شان که ایستاد، نفسم را به شدت فوت کردم. اعصاب همسرش را نداشتم. برای آخرین بار به مادر نگریستم. نیم‌رخش را می‌دیدم و می‌دانستم صحبت کردن فایده‌ای ندارد. گوشی را در دستم فشردم و قهوه‌ایِ بوت‌هایم را به بیرون کشاندم.
پس از چند ثانیه، جای خالی ماشین مامان بود که ذوقِ نداشته‌ام را کور می‌کرد. نفس خسته‌ای کشیدم و قدم‌های خسته‌ام را به سمت در حیاطشان برداشتم. پلک‌هایم را با حرصی که از اجبار مادر داشتم، فشردم و با تردید، زنگ در را لمس کردم. پس از لحظاتی صدای ظریفش به گوشم نشست:
- اومدی خاله؟ بیا بالا.
و سپس در را باز کرد.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
در سفید روبه‌رویم باز شد. کف دستم را روی در گذاشتم و هُل کوچکی دادم. قدم‌هایم زمین موزائیک‌شده را طی کرد و مقابل آسانسور ایستاد. همان روند تکراری فشردن گردی دکمه، جلو رفتن، بسته شدن در آن زندان کوچک، صبر و سپس آزادی.
نگاهم به جاکفشیِ کوچک کنار در، افتاد. کفش‌ها به طور نامنظمی روی هم تلنبار بودند. خم شدم و بوت‌هایم را از پا خارج کرده و گوشه‌ای گذاشتم.
در خانه نیمه‌باز بود. لحظاتی نگذشته بود که قامتش را مقابلم دیدم. لبخندی تصنعی تمامم را در چنگ فشرد. او اما می‌خندید. انگار که از حضور من جداً خوشحال بود.جلو رفتم و به رسم تمام نصایح مادر، او را در آ*غ*و*ش کشیدم. آبیِ بلوز و سفیدیِ شلوار پارچه‌ای گشادش به زیبایی‌اش می‌افزود. دستی به پشتم کشید و با لبخندی که آثار خنده‌ی زیبایش بود، گفت:
- خوش اومدی یلداجان. چه عجب ما شما رو دیدیم!
از این موقعیت مسخره بیزار بودم. باید توجیه می‌کردم و خود را از زیر بار این ماجرا، به نحوی بیرون می‌کشیدم. لبخند مصنوعی‌ام سریع‌تر از هر زمانی روی ل*بم نشست.
- خب دیگه کنکور نزدیکه. مجبورم بیشتر بمونم تو خونه.
سری تکان داد.
- باشه عزیزم. بشین یه چیزی بیارم بخوری.
از سالن کوچک خانه که به محض ورود با آن برخورد داشتم، گذشتم و داخل یکی از اتاق‌های خواب شدم. پالتو را از تن خارج کردم و شالم را گوشه‌ای گذاشتم و سپس به سالن بازگشتم. بافت مشکی‌رنگی که به تن داشتم، بیشترین سادگی را به وجودم می‌بخشید.
مقابلش، جایی روی راحتی‌های آبی‌رنگ نشستم و سکوت برگزیدم. او اما همیشه روابط اجتماعی‌اش در سطح بالایی قرار داشت؛ درست مثل مادر. از هر در و موضوعی صحبت کرد و در آن میان حلقم را از خوراکی و میوه نیز پر کرد و من مجبور به تحمل لبخند مصنوعی احمقانه‌ام، تمام تیر کشیدن‌های گوش و معده‌ام را پذیرا شدم.
کمی که سکوت کرد، نگاهم را از کرمِ روشن فرش گرفتم و سؤالی که ذهنم را درگیر کرده بود را به زبان آوردم:
- سعید نیست؟
همسرش را می‌گفتم. عادت نداشتم به نامی غیر آن بخوانمش. اخم خفیفی که کرد، نشان از نارضایتی یا ناراحتی داشت. سری تکان داد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
- یکی-دو روزی نمیاد. رفته با دوستاش مسافرت.
نفس راحتی کشیدم و بی‌درنگ از جای برخاستم.
- خاله من میرم یه کم بخوام؛ خستمه.
همان‌طور که مشغول کارهایش بود، صدا بالا برد و به حرف آمد:
- برو عزیزم.

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
56
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
769
Points
67
به سمت اتاق خواب کناری خودش و همسرش رفتم. وسایل زیادی نداشت. تخت تک‌نفره‌ی چوبی که با روتختیِ بنفش‌رنگ تزئین شده بود و کمد سفیدرنگی که گوشه‌‌ی اتاق بود، تمام وسایل اتاق را تشکیل می‌دادند. پنجره‌ی اتاق روبه‌روی در، تخت در سمت چپ و کمد نیز روبه‌روی تخت قرار داشت.
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. کمی که گذشت، پلک‌هایم را از هم جدا کرده و سرجایم نشستم. خوابم نمی‌برد. بی‌اختیار، باز هم فکرم به سمت خوابی که دیده بودم، پرش یافت. حس آشنایی‌ام با او، حس عجیبی بود. دوست داشتم باز هم خوابش را ببینم؛ اما می‌دانستم که ممکن نیست. اتفاق نادری بود خواب دیدن من؛ شاید هم خواب می‌دیدم و چیزی به یاد نمی‌آوردم.
دوباره دراز کشیدم. چند روزی بود که اضطراب احمقانه‌ام صاعقه‌اش را به تن و بدنم نزده بود. برایم چندان فرق نداشت. عادت کرده بودم به این لرزش‌ها و دم نزدن‌ها. نمی‌دانم چقدر فکر کردم و نشخوار فکری، جانم را ذره‌ذره چنگ زد؛ اما زمانی رسید که سیاهی، جهانم را زیر سلطه‌ی خویش گرفت.
***
تمامم را ترس گرفته بود. همان فضا، همان خلوتی، همان سکوت مرگباری که دیده بودم، گریبانم را سبعانه می‌فشرد. این‌بار خبری از آن مرد نبود. می‌دویدم و دربه‌در به دنبال نشانی از آدمیان می‌گشتم. هیچ‌کس نبود. شهر، خالی از سکنه بود. آسمان‌خراش‌های بلند، متمسخر و با پوزخند، تن لرز گرفته‌ام را می‌نگریستند. سیاهی ابرها را بالای سرم و فریادهای شدید باد را ناچاراً به جان می‌خریدم. چاره‌ای نداشتم جز پذیرش این ترس.
گوشه‌ای روی جدول‌های کناره‌ی خیابان نشستم و بازوانم را در آ*غ*و*ش کشیدم. اولین قطره‌ی اشک که از چشمانم فرو ریخت، رعد و برق عظیمی، سکوت آسمان را در هم شکست. در خود جمع شدم. ضربان قلبم بالا رفته بود. آب دهانم را قورت دادم. سر بالا بردم و چشمان پراشکم را به این‌طرف و آن‌طرف کشاندم. هیچ خبری نبود. امیدواری ته قلبم رو به زوال می‌رفت. باز هم سرم را پایین انداختم تندتند پلک زدم. دستی به گلوی دردناک از بغضم کشیدم و آهی از بیچارگی از دهانم بیرون جهید.
- یلدا؟!
با شنیدن صدای جذاب و مردانه‌ای، به ضرب، سر بالا بردم و به طرفین چرخاندم. خبری نبود. دیوانه شده بودم؟ دستی به گونه‌هایم کشیدم و چند بار، محکم، کف دستم را به آنها کوبیدم. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را زود باز کردم. حتی از بستن چشم‌هایم می‌ترسیدم.
با دیدن همان مرد، در چندین متری‌ام، جایی آن‌طرف خیابان، جایی از قلبم فرو ریخت. این‌بار ترسیدم! خشک‌شده و بی‌حرف به او نگاه می‌کردم. دود سیاهی که دور سرش را احاطه کرده بود، عامل بیشتر ترسم بود؛ اما ل*بش را می‌دیدم. لبخند به ل*ب داشت. دست راستش بالا آمد و با انگشت اشاره، اشاره‌ای مبنی بر جلو رفتنم کرد.
آب دهانم را قورت دادم. باید چکار می‌کردم؟ اصلاً انسان بود؟
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀
بالا