به یاد دوست،
که جلال زندگیام بود و در سوگش
به سووشون نشستهام
سیمین
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از منزلۀ خون سیاووشش باد
حافظ
1
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانوانها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود؛ مهمانها دستهدسته به اطاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند. خانم زهرا و یوسفخان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت:
- گوسالهها چطور دست میرغضبان را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی!
که مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقدکنان بیرون رفتند. زری تحسینش را فرو خورد؛ دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت:
- تو را خدا يك امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.
و یوسف به روی زنش خندید. همیشه سعی می کرد به روی زنش بخندد. با ل*بهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق میزد و حالا دیگر از دود قلیان سیاه شده بود. یوسف رفت و زری همانطور ایستاده بود و به نان نگاه می کرد. خم شد و سفره قلمکار را کنار زد. دو تا لنگه در را بههم چسبانده بودند. دور تا دور سفره سینیهای اسفند با گل و بته و نقش ليلى ومجنون قرار داشت و در وسط نان برشته به رنگ گل. خط روی نان با خشخاش پر شده بود: «تقدیمی صنف نانوا به حکمران عدالت گستر»
با زعفران و سیاهدانه نقطهگذاری کرده بودند و دور تا دور نان نوشته شده بود:«مبارك باد!
زری می اندیشید: «درچه تنوری آن را پختهاند؟ چانهاش را به چه بزرگی برداشتهاند؟ چقدر آرد خالص مصرف کردهاند ؟ و آن هم به قول یوسف در چه موقعی؟ در موقعی که میشد با همین یک نان يك خانوار را يك شب سير کرد. در موقعی که نان خریدن از دکانهای نانوایی کار رستم دستان بود.»
در شهر همین اخیراً چو افتاده بود که حاکم برای زهر چشم گرفتن از صنف نانوا، میخواسته است يك شاطر را در تنور نانوایی بیندازد؛ چون هر کس نان آن نانوایی را خورده، از دلدرد مثل مار سرکوفته به پیچ و تاب افتاده و مثل وبا زدهها عق زده؛ میگفتند نانش از بس تلخه قاطی داشته؛ رنگ مرکب سیاه بوده. اما باز به قول یوسف تقصیر نانوانها چه بود؟ آذوقه شهر را از گندم تا پیاز قشون اجنبی خریده بود و حالا... چطور به آنها که حرفهای یوسف را شنیدهاند التماس کنم که شتر دیدی
ندیدی؟
در نخ این خیالها بود که صدایی گفت:«سلام»
از نان به خانم حکیم نگاه کرد که با سرجنت زینگر کنارش ایستادند. به هر دو دست داد؛ هر دو فارسی میدانستند اما شکسته بسته. خانم حکیم پرسید:
- و حال دو قلوها چطور میباشد ؟
و به سر جنت زینگر توضیح داد که:
- هر سه بچه از دست من میباشد.
و سرجنت زینگر گفت:
شک نمی داشتم.
و از زری پرسید: پستانک بچه هنوز میباشد؟
و از بس میباشد، میباشد کرد، خودش خسته شد و به انگلیسی توضیحاتی داد که زری از حواسپرتی نفهمید؛ هرچند در مدرسه انگلیسیها درس خوانده بود و پدر مرحومش بهترین معلم انگلیسی در شهر شمرده میشد. زری شنیده بود اما تا با چشمهای خودش نمیدید باور نمیکرد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان