• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

معرفی کتاب کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه از مرسده کمالی

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,321
لایک‌ها
17,991
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
86,800
Points
10,263
در محله‌ی زاغه‌نشینی در یکی از شهرستان‌های اطراف تهران بی‌رحمی‌های زندگی بیشتر دیده می‌شود. مرسده کمالی در کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه بی‌رحمی‌ها و زخم‌های زندگی زنی از طبقه‌ی محروم را به تصویر کشیده است. این کتاب که در گروه رمان‌های عامه‌پسند قرار دارد، فراز و نشیب‌های زندگی یک زن تنها را به نمایش گذاشته است.

درباره‌ی کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه
زنی مطلقه که کودکی دوساله دارد و در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کند، قهرمان کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه نوشته‌ی مرسده کمالی است. در این داستانْ راویِ زن، زندگی سرشار از مشقتی را پشت سر می‌گذارد. وی پدر و مادری معتاد دارد که او را به‌جای بدهی‌شان به مردی معتاد شوهر می‌دهند. شوهر او مرتب کتکش می‌زند تا اینکه به دلیل جرمی سنگین به زندان می‌افتد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,321
لایک‌ها
17,991
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
86,800
Points
10,263
قهرمان داستان پس از به زندان افتادن شوهرش طلاق می‌گیرد و زندگی سختی را با کار کردن در یک شرکت خدماتی و زندگی در یک خانه‌ی اجاره‌ای آغاز می‌کند. سرانجام یکی از روزها که زن در حال بازگشت به خانه است، پیرمرد صاحبخانه او را به‌خاطر عقب ماندن اجاره بیرون می‌کند. در هوای سرد زمستان، راوی با ناامیدی و درحالی‌که فکر می‌کند شب از سرما خواهد مرد، به همراه کودکش به پارک می‌رود. در پارک مردی را می‌بیند که در محله‌ی آن‌ها قصابی دارد. مرد پس از صحبت و احوال‌پرسی متوجه ماجرا می‌شود و تقبل می‌کند که اجاره‌ی عقب‌مانده‌ی زن را پرداخت کند. اما وقتی که به در خانه‌ی پیرمرد می‌روند، پیرمرد صاحبخانه اجاره را قبول نمی‌کند و ادعا می‌کند که از اجاره دادن خانه‌اش منصرف شده است. مرد قصاب پیشنهاد می‌دهد که زن به همراه کودکش به خانه‌ی او بیایند و مهمان او باشند. با وارد شدن راوی به خانه‌ی مرد قصاب داستان وارد مسیر تازه‌ای می‌شود و رویدادهای بسیاری در انتظار قهرمان داستان است.

کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه از سوی نشر ندای الهی روانه‌ی بازار شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,321
لایک‌ها
17,991
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
86,800
Points
10,263
کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه برای چه کسانی مناسب است؟
این کتاب برای همه‌ی کسانی که به رمان‌های ایرانی با موضوعات اجتماعی و عاشقانه علاقه‌مند هستند، مناسب است.

در بخشی از کتاب زخم‌ها خوب می‌شوند، فراموش نه می‌خوانیم
متعجب نگاهش کردم فرصتی نداد حرفی بزنم. سریع رفت توی مغازه و بعد چند دقیقه با کیفی اومد بیرون. کرکره رو کشید پایین و قفل زد. از انتهای کوچه چند نفر می‌اومدن و من نمیدونستم باید چیکار کنم. دزدگیر ماشینشو زد و گفت: سوار شو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,321
لایک‌ها
17,991
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
86,800
Points
10,263
با خجالت پرسیدم:
- ببخشید کجا؟ من نمی‌تونم مزاحم شما بشم.
- گفتم سوار شو امشب بریم خونه من. تا فردا برات یه فکری بکنیم.
توی شرایطی نبودم که بگم نه، تنها امیدم این بود نگاه مرد سرد و عاری از هوس بود. انگار داشت به یه حیوون زخمی لطفی می‌کرد از ترس اینکه سایه‌هایی که از ته کوچه می‌اومدن منو بشناسن و ببینن و حرف‌ها پشت سرم ردیف بشه، بدون تعارف سوار ماشین قصاب شدم. خونه‌ی قصاب نزدیک به خیابون اصلی بود. یه ملک قدیمی بزرگ دو نبش، طبق گفته‌های همسایه‌ها بعد خرید سه ماه بازسازیش کرده بوده. روی تموم دیوارهاش میله‌های خاردار آهنی مشکی رنگ‌ و دوربین داشت. مثل یه دژ یا قلعه بود. بدون اینکه پیاده بشه یه کنترل شکل مشکی رنگ کوچیک از جیبش درآورد و فشار داد. در خودش باز شد. از ترس ضربان قلبم بالا رفته بود. پشیمون بودم چرا نشناخته پا به خونه‌ی این مرد عجیب گذاشته بودم. هیچ ذکری جز صلوات بلد نبودم شروع کردم توی دلم صلوات فرستادن که از چاله در نیومده باشم توی چاه افتاده باشم.
ماشین و توی حیاط بزرگ خونه پارک کرد. یه بخشی از حیاط رو سقف فلزی زده بودن برای ماشین که احتمالاً توی تابستون آفتاب روش نیفته. پیاده شد. به من که روی صندلی عقب مثل مجسمه با ل*ب‌های سفید نشسته بودم، نگاه کرد.
- پیاده شو دیگه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا