درحال تایپ دیلان | رها حمیدی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حمیدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 775
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
عنوان: دیلان
ژانر: عاشقانه
نویسنده: رها حمیدی

می‌گویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده‌‌ی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیم‌نگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه می‌بست. این روزها که آسمان دیلان پُر از ستاره‌های خاموش است؛ عشق برای بال‌هایی آمیخته با گناه، نیم‌نگاهی است که خسوف را کنایه می‌زند و باد با کینه‌ای از نمی‌دانم‌ها و رفتن‌ها، طاق‌های پنجره را به هم می‌کوبد؛ آری تمام عشق روزی نیم‌نگاهی بود که تمام هستی دخترانه‌ای را نشانه رفته بود!
ابرها را باید گفت نبارند، گویا باران بی‌مهابای چشمانش هم مجابش نمی‌کنند. به راستی که او از خشکسالی قرن‌ها و عاطفه‌ها آمده است!
کد:
عنوان: دیلان
ژانر: عاشقانه
نویسنده: رها حمیدی

می‌گویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده‌‌ی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیم‌نگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه می‌بست. این روزها که آسمان دیلان پُر از ستاره‌های خاموش است؛ عشق برای بال‌هایی آمیخته با گناه، نیم‌نگاهی است که خسوف را کنایه می‌زند و باد با کینه‌ای از نمی‌دانم‌ها و رفتن‌ها، طاق‌های پنجره را به هم می‌کوبد؛ آری تمام عشق روزی نیم‌نگاهی بود که تمام هستی دخترانه‌ای را نشانه رفته بود!
ابرها را باید گفت نبارند، گویا باران بی‌مهابای چشمانش هم مجابش نمی‌کنند. به راستی که او از خشکسالی قرن‌ها و عاطفه‌ها آمده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,891
لایک‌ها
13,255
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
249,839
Points
3,871
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
مقدمه:

عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. تسخیر کرده‌ای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند.
لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آن‌گاه بی‌خبر رفتی و بی‌هوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضایی‌ات است که تمام من در آن خلاصه می‌شود، و هوای من عطر گیسوانت است که با هربار استشمامش مرا به هوایت می‌برد. آغوشت، وسعت کوچک شدهٔ جهان است و لبانت جنون محض، نگاهت عطش جان است و صدایت آرامشم و تمام من در انحنای گوشهٔ لبت، یا بهتر بگویم، در چال چانه‌ات خلاصه می‌‌شود
کد:
مقدمه:

عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. تسخیر کرده‌ای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند.
لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آن‌گاه بی‌خبر رفتی و بی‌هوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضایی‌ات است که تمام من در آن خلاصه می‌شود، و هوای من عطر گیسوانت است که با هربار استشمامش مرا به هوایت می‌برد. آغوشت، وسعت کوچک شدهٔ جهان است و لبانت جنون محض، نگاهت عطش جان است و صدایت آرامشم و تمام من در انحنای گوشهٔ لبت، یا بهتر بگویم، در چال چانه‌ات خلاصه می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
به نام همان خالق کائنات، که در دست او بوده مرگ و حیات

جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشد.
و به راستی که گفته بودن مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قولی سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی باری به هر جهت می‌رود و می‌آید، نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و مرگ با خوشه انگور به د*ه*ان می‌آید.
حقیقتی در زندگی و مسئول قشنگی پر شاپرک، مرگ گاهی ریحان می‌چیند و گاهی نو*شی*دنی می‌نوشد. گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد و همه می‌دانیم ریه‌های سرشار از ل*ذت، پر از اکسیژن مرگ است.
او حال مرده است؟ چه سوال پر وهمی‌ست که آدمی از خودش می‌پرسد. چه وحشتناک نمی‌آید او را باور، و او با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد، بدش می‌آید از این زندگی دیگر... چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد! داد از این زندگی زودگذرش... .
برای زنده ماندن در این دنیای غریب، باید به خود می‌آموخت که عشق، بسیار شبیه نقاشی است. فضای سیاهِ بین مردم، درست به اندازه‌ی فضای روشنی که اشغال می‌کنیم، اهمیت دارد.
هوای بین ب*دن‌هایشان، وقتی استراحت می‌کنند و نفسی که بین گفت و گوهایشان می‌کشند، همه مثل سفیدی بوم نقاشی‌اند و بقیه‌ی روابطشان، خنده‌ها و خاطرات، همگی ضربه‌های قلم موی نقاشی‌اند که طی زمان بر بوم می‌کشند.
مادرش همیشه گوشزد می‌کرد که آدم خوبی باشد. تاکید می‌کرد که انسانیت ملاک پیچیده‌ای ندارد؛ همین که در میان مردم زندگی کند ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزند، دروغ نگوید، کلک نزند، دلی را نشکند، سوء استفاده نکند و حقی را ناحق نکند یعنی انسان است و انسانیت را به خوبی آویزه‌ی گوش‌ کرده است.
برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده زندگی لازم است. گاه چنان این پیله‌ها در هم گره خورده‌اند که خستگی در تک‌تک سلول‌های ب*دن خانه می‌کنند و این خیال به وجود می‌آید که رهایی غیر ممکن است ولی تنها کسانی می‌توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر... .
حال صداهای ناآشنا در سرش طنین‌انداز می‌شوند... یک، دو، سه، شوک! آری، انگار که کسی او را به ادامه‌ی زندگی فرا می‌خواند.
- یک، دو، سه... شوک! شارژ لطفاً... یک، دو، سه، شوک!
کد:
به نام همان خالق کائنات، که در دست او بوده مرگ و حیات

جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشد.
و به راستی که گفته بودن مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قولی سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی باری به هر جهت می‌رود و می‌آید، نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و مرگ با خوشه انگور به د*ه*ان می‌آید.
حقیقتی در زندگی و مسئول قشنگی پر شاپرک، مرگ گاهی ریحان می‌چیند و گاهی نو*شی*دنی می‌نوشد. گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد و همه می‌دانیم ریه‌های سرشار از ل*ذت، پر از اکسیژن مرگ است.
او حال مرده است؟ چه سوال پر وهمی‌ست که آدمی از خودش می‌پرسد. چه وحشتناک نمی‌آید او را باور، و او با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد، بدش می‌آید از این زندگی دیگر... چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد! داد از این زندگی زودگذرش... .
برای زنده ماندن در این دنیای غریب، باید به خود می‌آموخت که عشق، بسیار شبیه نقاشی است. فضای سیاهِ بین مردم، درست به اندازه‌ی فضای روشنی که اشغال می‌کنیم، اهمیت دارد.
هوای بین ب*دن‌هایشان، وقتی استراحت می‌کنند و نفسی که بین گفت و گوهایشان می‌کشند، همه مثل سفیدی بوم نقاشی‌اند و بقیه‌ی روابطشان، خنده‌ها و خاطرات، همگی ضربه‌های قلم موی نقاشی‌اند که طی زمان بر بوم می‌کشند.
مادرش همیشه گوشزد می‌کرد که آدم خوبی باشد. تاکید می‌کرد که انسانیت ملاک پیچیده‌ای ندارد؛ همین که در میان مردم زندگی کند ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزند، دروغ نگوید، کلک نزند، دلی را نشکند، سوء استفاده نکند و حقی را ناحق نکند یعنی انسان است و انسانیت را به خوبی آویزه‌ی گوش‌ کرده است.
برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده زندگی لازم است. گاه چنان این پیله‌ها در هم گره خورده‌اند که خستگی در تک‌تک سلول‌های ب*دن خانه می‌کنند و این خیال به وجود می‌آید که رهایی غیر ممکن است ولی تنها کسانی می‌توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر... .
حال صداهای ناآشنا در سرش طنین‌انداز می‌شوند... یک، دو، سه، شوک! آری، انگار که کسی او را به ادامه‌ی زندگی فرا می‌خواند.
- یک، دو، سه... شوک! شارژ لطفاً... یک، دو، سه، شوک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
گویی لحظه‌ای روح به تنش باز می‌گردد و دوباره قصد فرار از تن بی‌ضربانش می‌کند؛ باز هم صدا، باز هم هیاهو.
- یک، دو، سه، شوک!
نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد؛ خودش را در برهوتی می‌بیند که دور و اطرافش را هر چه تهی‌ست در جهان پر کرده است. زندگی کی آن‌قدر شوخی‌اش گرفته بود؟ الان نباید سرکلاس شخصیت‌شناسی باشد؟ زمان امتحانش گذشته بود؟
- یک، دو، سه... شوک! دکتر؟ ضربان داره... .
انگار که جانی تازه به تنش هجوم برده باشد، دلش گواه زندگی می‌داد. او قرار نبود بمیرد، انگار تا مردن قرن‌ها فاصله داشت.
- برگشت... نبضش ثابته آقای دکتر.

***

همچون کویر، تمام جانش خشک و سرد بود و حنجره‌اش آه می‌کشید از حال عجیب روزگار.
سرصبحی حتی کلاغ‌ها آواز بد صدایی را پیشه قرار داده و گنجشک‌ها هنوز خواب بودند.
نسیم سردی که از میان باغچه‌های رنگارنگ صاحب‌خانه گذر می‌کرد، عطر گل‌ها را به صورت‌ها می‌برد؛ عطرشان خوش‌طراوت بود اما نه به اندازه‌ی عطر هوس‌انگیز نان‌های محلی و تازه‌ای که کژال‌بانو در همسایگی‌شان درست می‌کرد.
بی‌اختیار نفس بلندی کشید. چشمانش به دور جماعتی گشت‌زنی می‌کرد که حرف حساب حالی‌شان نبود. چه می‌خواستند مگر؟ شاید خواهان مرگ زنی بودند که دردانه‌اش را به تازگی به خاک سپرده بود.
صدای کوبش عصای طوبی‌خاتون به روی سنگ‌‌فرش جلوی خانه، سرهای جماعت را به طرفش کشاند.
نگاهش را به روی موی سپید و بافته شده‌ی روی پیشانی‌اش چرخ داد و لبخندی پر از اطمینان‌خاطر زد، با تمام وجود به سیاست و حق‌گویی این زن اطمینان داشت.
- این حرف‌ها چه معنی میده؟ ای جماعت مثلاً همیار! به همین قبله قسم من از جان این دختر هیچی نخواستم و نمی‌خوام.
مردی که کلاه نمدی سرش بود و گویی مَش‌رضا نام داشت، قدمی به جلو برداشت و نگاه دنباله‌دارش تن دخترک را نشانه گرفت.
- طوبی‌خاتون شکایت این جماعت، نَقل پوله. به ولله که ما هم راضی به این خلاف صَراط مستقیم نیستیم.
طوبی‌خاتون خندید، انگار که ریشخند هم برایشان کم باشد سری تکان داد و گفت:
- این قسم و آیه‌ها همه آب تو هاونگ کوبیدنه مَشتی، چه می‌خوای بدانی؟ که من از باب قلب پری یک قِران دو هزار گرفتم یا نه؟
کد:
گویی لحظه‌ای روح به تنش باز می‌گردد و دوباره قصد فرار از تن بی‌ضربانش می‌کند؛ باز هم صدا، باز هم هیاهو.
- یک، دو، سه، شوک!
نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد؛ خودش را در برهوتی می‌بیند که دور و اطرافش را هر چه تهی‌ست در جهان پر کرده است. زندگی کی آن‌قدر شوخی‌اش گرفته بود؟ الان نباید سرکلاس شخصیت‌شناسی باشد؟ زمان امتحانش گذشته بود؟
- یک، دو، سه... شوک! دکتر؟ ضربان داره... .
انگار که جانی تازه به تنش هجوم برده باشد، دلش گواه زندگی می‌داد. او قرار نبود بمیرد، انگار تا مردن قرن‌ها فاصله داشت.
- برگشت... نبضش ثابته آقای دکتر.

***

همچون کویر، تمام جانش خشک و سرد بود و حنجره‌اش آه می‌کشید از حال عجیب روزگار.
سرصبحی حتی کلاغ‌ها آواز بد صدایی را پیشه قرار داده و گنجشک‌ها هنوز خواب بودند.
نسیم سردی که از میان باغچه‌های رنگارنگ صاحب‌خانه گذر می‌کرد، عطر گل‌ها را به صورت‌ها می‌برد؛ عطرشان خوش‌طراوت بود اما نه به اندازه‌ی عطر هوس‌انگیز نان‌های محلی و تازه‌ای که کژال‌بانو در همسایگی‌شان درست می‌کرد.
بی‌اختیار نفس بلندی کشید. چشمانش به دور جماعتی گشت‌زنی می‌کرد که حرف حساب حالی‌شان نبود. چه می‌خواستند مگر؟ شاید خواهان مرگ زنی بودند که دردانه‌اش را به تازگی به خاک سپرده بود.
صدای کوبش عصای طوبی‌خاتون به روی سنگ‌‌فرش جلوی خانه، سرهای جماعت را به طرفش کشاند.
نگاهش را به روی موی سپید و بافته شده‌ی روی پیشانی‌اش چرخ داد و لبخندی پر از اطمینان‌خاطر زد، با تمام وجود به سیاست و حق‌گویی این زن اطمینان داشت.
- این حرف‌ها چه معنی میده؟ ای جماعت مثلاً همیار! به همین قبله قسم من از جان این دختر هیچی نخواستم و نمی‌خوام.
مردی که کلاه نمدی سرش بود و گویی مَش‌رضا نام داشت، قدمی به جلو برداشت و نگاه دنباله‌دارش تن دخترک را نشانه گرفت.
- طوبی‌خاتون شکایت این جماعت، نَقل پوله. به ولله که ما هم راضی به این خلاف صَراط مستقیم نیستیم.
طوبی‌خاتون خندید، انگار که ریشخند هم برایشان کم باشد سری تکان داد و گفت:
- این قسم و آیه‌ها همه آب تو هاونگ کوبیدنه مَشتی، چه می‌خوای بدانی؟ که من از باب قلب پری یک قِران دو هزار گرفتم یا نه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
سکوتی که بر جمع حاکم شد، جواب‌ مثبت تک‌تکشان بود. تمامی نگاه‌ها به لبان طوبی‌خاتون دوخته و همه غافل از چهره‌‌ی شرم‌زده‌‌ و نگران دخترکی که با شرمساری پشتش را به دیوار کاهگلی خانه‌ی طوبی‌خاتون تکیه داده بود، منتظر برملا شدن حقیقت جیب زن بزرگ روستا بودند.
- بسیارخب.
نفسی که از میان لبان چروکیده‌اش به خروج رفت، گواه صداقت کلام بود، گواه اطمینان مردمی که آمده بودند برای طلب‌ و خسارت زمین‌های سوخته‌شان.
- پری من زیر خروارها خاک خوابیده و شماها به فکر شالیزارهای از دست رفته‌اید، گله نمی‌کنم چون هم پری هم اموال یک به یک شماها نعمت اون بالا سریه.
دخترک نگاهش را به دستان حنا زده‌ی پیرزن دوخت، پر قدرت عصای چوبی را در بر گرفته بود و هر لحظه فشار دستش بیشتر نمایان میشد.
ل*ب به هم فشرد و به سرعت داخل خانه شد. هوای خنک سَرصبح بازوهایش را قلقلک می‌داد که مدام خود را با آن پیراهن محلی سرخ‌رنگ به آ*غ*و*ش می‌کشید.
سمت طاقچه قدم برداشت، کنار گلدان سفالی که به زیبایی هرچه تمام تر با آب‌رنگ، و گویا توسط پری‌جان طوبی، رنگ‌‌آمیزی شده بود، چشمش به پارچ آب افتاد.
پارچ سفالی آبی نفتی را برداشت و به دنبال لیوان چشم گرداند که صدای طوبی‌خاتون ماتش کرد.
- همگی در جریان کار نیمه وقت بچه‌ام بودید، نصف روزش می‌رفت واسه درس و مشق دانشگاه و نصف دیگه‌اش می‌رفت پرستاری جگرگوشه‌های مردم.
آهش در گلو خفه شد و به ایوان رفته و لیوانی از میان دیگر ظرف و ظروف‌هایی که برای شستن گذاشته بود تا در تشت خیس بخورند، برداشت و پر از آب خنک کرد.
لیوان به دست به دم در خروجی قدم برداشت و باز هم صدای طوبی‌خاتون:
- پری... بچه‌ی من، امانت آزادم... فقط و فقط به‌خاطر گناه نکرده و غیرتی که تو خونش بود می‌رفت سر کار. خوده شما آقایان هم در جریانید که در باب آتش‌سوزی پیش آمده مقصر نبود. همان‌طور که پروانه تقصیری نداره از بابت زمین‌های شما... من خسارت شالیزار‌های یک به یک خواهرها و برادرها رو به گر*دن دارم.
حاج‌ظفر، مردی که پروانه می‌دانست در شهر هم چوب‌بری دارد و دستش به دهانش می‌رسید، اظهار نظر کرد و صدایش بین ابروهای دخترک خط انداخت:
- دِ آخه طوبی‌خاتون گیان، ما که نگفتیم همین حالا و همین جا! دوره افتاده بود که شما صاحب مال و منالی شدین، این بود که همگی... .
کد:
سکوتی که بر جمع حاکم شد، جواب‌ مثبت تک‌تکشان بود. تمامی نگاه‌ها به لبان طوبی‌خاتون دوخته و همه غافل از چهره‌‌ی شرم‌زده‌‌ و نگران دخترکی که با شرمساری پشتش را به دیوار کاهگلی خانه‌ی طوبی‌خاتون تکیه داده بود، منتظر برملا شدن حقیقت جیب زن بزرگ روستا بودند.
- بسیارخب.
نفسی که از میان لبان چروکیده‌اش به خروج رفت، گواه صداقت کلام بود، گواه اطمینان مردمی که آمده بودند برای طلب‌ و خسارت زمین‌های سوخته‌شان.
- پری من زیر خروارها خاک خوابیده و شماها به فکر شالیزارهای از دست رفته‌اید، گله نمی‌کنم چون هم پری هم اموال یک به یک شماها نعمت اون بالا سریه.
دخترک نگاهش را به دستان حنا زده‌ی پیرزن دوخت، پر قدرت عصای چوبی را در بر گرفته بود و هر لحظه فشار دستش بیشتر نمایان میشد.
ل*ب به هم فشرد و به سرعت داخل خانه شد. هوای خنک سَرصبح بازوهایش را قلقلک می‌داد که مدام خود را با آن پیراهن محلی سرخ‌رنگ به آ*غ*و*ش می‌کشید.
سمت طاقچه قدم برداشت، کنار گلدان سفالی که به زیبایی هرچه تمام تر با آب‌رنگ، و گویا توسط پری‌جان طوبی، رنگ‌‌آمیزی شده بود، چشمش به پارچ آب افتاد.
پارچ سفالی آبی نفتی را برداشت و به دنبال لیوان چشم گرداند که صدای طوبی‌خاتون ماتش کرد.
- همگی در جریان کار نیمه وقت بچه‌ام بودید، نصف روزش می‌رفت واسه درس و مشق دانشگاه و نصف دیگه‌اش می‌رفت پرستاری جگرگوشه‌های مردم.
آهش در گلو خفه شد و به ایوان رفته و لیوانی از میان دیگر ظرف و ظروف‌هایی که برای شستن گذاشته بود تا در تشت خیس بخورند، برداشت و پر از آب خنک کرد.
لیوان به دست به دم در خروجی قدم برداشت و باز هم صدای طوبی‌خاتون:
- پری... بچه‌ی من، امانت آزادم... فقط و فقط به‌خاطر گناه نکرده و غیرتی که تو خونش بود می‌رفت سر کار. خوده شما آقایان هم در جریانید که در باب آتش‌سوزی پیش آمده مقصر نبود. همان‌طور که پروانه تقصیری نداره از بابت زمین‌های شما... من خسارت شالیزار‌های یک به یک خواهرها و برادرها رو به گر*دن دارم.
حاج‌ظفر، مردی که پروانه می‌دانست در شهر هم چوب‌بری دارد و دستش به دهانش می‌رسید، اظهار نظر کرد و صدایش بین ابروهای دخترک خط انداخت:
- دِ آخه طوبی‌خاتون گیان، ما که نگفتیم همین حالا و همین جا! دوره افتاده بود که شما صاحب مال و منالی شدین، این بود که همگی... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
ورودش به میان جمع، آن هم با لیوانی آب و طوبی‌خاتونی که زمزمه‌وار صدا زد؛ حرف حاج‌ظفر را ناتمام گذاشت.
به سوی طوبی‌جانش قدم برداشت و لیوان سفالی را به دستش داد.
تشکر زیرلبی طوبی‌خاتون به جانش نشست و مَش‌رضا نگاه سبزرنگش را را به دخترک دوخت:
- منظور حاجی اینه که... حقیقتش طوبی‌ خاتون‌گیان، ماها گمان کردیم از باب مابقی بدهکاری، این دختر این‌جاست.
طوبی‌خاتون جرعه‌ای از آب را نوشید و لیوان را دو مرتبه به دستان پروانه سپرد:
- چه خیال خامی.
سکوت حاکم شد و همچنان نگاه‌های رنگی به روی جفت چشمان سیاه دخترک خیره ماند. پوزخندی به روی ل*ب‌هایش نشست و دست راستش را به روی شانه‌‌ی نحیف و مستحکم طوبی‌خاتون نهاد.
زنی از میان جمع پِچ‌پِچی به راه انداخت و طوبی‌خاتون صدا صاف کرد:
- شیرین‌گیان؟! اگر حرفی مانده خودم جوابگو هستم خواهر، چه کار به کار صحرا بنده خدا داری؟
صدای خنده‌ی بلند و زیق شیرین‌بانو‌ در سرش نقش بسته بود. گویا بعد از این چند مدتی که مهمان طوبی‌خاتون بود، یکی از دلایل سردردهای بی‌امانش همین خنده‌ها بود؛ حالا شیرین‌بانو‌ نه، یک زن روستایی دیگر...‌ .
بلند شدن شیرین، مصادف شد با تکان خوردن سکه‌هایی که به سربند رنگی‌اش آویزان کرده بود. سرهای جماعت همچون طلایاب به سمت صدای سکه‌ها برگشت.
شیرین ابروهای خال گذاری کرده‌اش را بالا انداخت و گفت:
- طوبی‌‌گیان خودت که از پر حرفی من باخبری عزیز، دردت تو سر بدخواهات... .
طوبی‌خاتون امانش نداد:
- خدا نکنه شیرین! بد کسی نگو تا بد به راهت نیاد.
شیرین‌بانو چینی به پیشانی‌اش داد و پروانه چین و چروک‌های چهل سالگی صورتش را رصد کرد. قبل‌ترها شنیده بود زن‌هایی که به آستانه‌ی چهل سالگی می‌رسند، سنگین‌تر و باوقار‌تر از قبل رفتار می‌کنند.
طوبی‌خاتون با فشار مختصری که به عصای چوب گردویش داد، با آرامش از جایش بلند شد و دست راستش را به روی دست سرد پروانه گذاشت:
- گویا حرفی برای ادامه‌ی این همنشینی اجباری ندارید! ماه بعد خبرتان می‌کنم برای گرفتن خسارت و پول شالیزارها، تا زمانی که گفتم... .
چشم‌ها همه به روی د*ه*ان پر ثباتش خیره ماند و او ادامه داد:
- کسی کار به کار این دختر نداشته باشه، پروانه مثل پری دختر منه، دختر دیلان!
پروانه لبخند زد و طوبی‌خاتون ادامه‌ی حرفش را با قدمی که به سمت ایوان برمی‌داشت زد:
- دخترِ روستای دیلان.



***
کد:
ورودش به میان جمع، آن هم با لیوانی آب و طوبی‌خاتونی که زمزمه‌وار صدا زد؛ حرف حاج‌ظفر را ناتمام گذاشت.
به سوی طوبی‌جانش قدم برداشت و لیوان سفالی را به دستش داد.
تشکر زیرلبی طوبی‌خاتون به جانش نشست و مَش‌رضا نگاه سبزرنگش را را به دخترک دوخت:
- منظور حاجی اینه که... حقیقتش طوبی‌ خاتون‌گیان، ماها گمان کردیم از باب مابقی بدهکاری، این دختر این‌جاست.
طوبی‌خاتون جرعه‌ای از آب را نوشید و لیوان را دو مرتبه به دستان پروانه سپرد:
- چه خیال خامی.
سکوت حاکم شد و همچنان نگاه‌های رنگی به روی جفت چشمان سیاه دخترک خیره ماند. پوزخندی به روی ل*ب‌هایش نشست و دست راستش را به روی شانه‌‌ی نحیف و مستحکم طوبی‌خاتون نهاد.
زنی از میان جمع پِچ‌پِچی به راه انداخت و طوبی‌خاتون صدا صاف کرد:
- شیرین‌گیان؟! اگر حرفی مانده خودم جوابگو هستم خواهر، چه کار به کار صحرا بنده خدا داری؟
صدای خنده‌ی بلند و زیق شیرین‌بانو‌ در سرش نقش بسته بود. گویا بعد از این چند مدتی که مهمان طوبی‌خاتون بود، یکی از دلایل سردردهای بی‌امانش همین خنده‌ها بود؛ حالا شیرین‌بانو‌ نه، یک زن روستایی دیگر...‌ .
بلند شدن شیرین، مصادف شد با تکان خوردن سکه‌هایی که به سربند رنگی‌اش آویزان کرده بود. سرهای جماعت همچون طلایاب به سمت صدای سکه‌ها برگشت.
شیرین ابروهای خال گذاری کرده‌اش را بالا انداخت و گفت:
- طوبی‌‌گیان خودت که از پر حرفی من باخبری عزیز، دردت تو سر بدخواهات... .
طوبی‌خاتون امانش نداد:
- خدا نکنه شیرین! بد کسی نگو تا بد به راهت نیاد.
شیرین‌بانو چینی به پیشانی‌اش داد و پروانه چین و چروک‌های چهل سالگی صورتش را رصد کرد. قبل‌ترها شنیده بود زن‌هایی که به آستانه‌ی چهل سالگی می‌رسند، سنگین‌تر و باوقار‌تر از قبل رفتار می‌کنند.
طوبی‌خاتون با فشار مختصری که به عصای چوب گردویش داد، با آرامش از جایش بلند شد و دست راستش را به روی دست سرد پروانه گذاشت:
- گویا حرفی برای ادامه‌ی این همنشینی اجباری ندارید! ماه بعد خبرتان می‌کنم برای گرفتن خسارت و پول شالیزارها، تا زمانی که گفتم... .
چشم‌ها همه به روی د*ه*ان پر ثباتش خیره ماند و او ادامه داد:
- کسی کار به کار این دختر نداشته باشه، پروانه مثل پری دختر منه، دختر دیلان!
پروانه لبخند زد و طوبی‌خاتون ادامه‌ی حرفش را با قدمی که به سمت ایوان برمی‌داشت زد:
- دخترِ روستای دیلان.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
آسمان صَلات ظهر سوزناک بود، تابستان شهریور ماه بود دیگر... خورشید چشمش را میزد و حتی دیگر پنکه دستی که مرضیه‌جانش هدیه داده بود، به کار نمی‌آمد که نمی‌آمد!
نسیم گرمی وزیدن گرفت و گُر گرفتگی‌اش را بدتر کرد؛ پوفی بلند کشید و گوشه‌ی روسری سبزش را کمی از گر*دن عرق کرده‌اش فاصله داد. خواب رفتن پاهایش و زِق‌زِق کردنشان روی اعصابش راه می‌رفت. این هم از مزایای گیوه‌های سفید و منگوله‌دارش بود.
پلک به روی هم فشرد و نفس عمیقی از عطر خوش سبزی و پنیرهای محلی گرفت. کلانه‌های روی تنور، نگاه شرقی‌اش را به بازی گرفتند.
صدای اوس‌جعفر از پشت سنگ‌های ایوان بلند شد:
- ها او دختر! فوت کن زیر اون تنور تا کژال نیامده سرت بابا‌گیان، نفست حلال باشه در پناه حق، فوت کن!
لبخندی زد و از روی کُنده‌‌ی درختی که نشسته بود، جابه‌جا شد. سرش را کمی به آتش زیر تنور نزدیک کرد و چشم بسته فوت محکمی کرد و گرمای ذوب کننده‌ی آتش را به جان خرید.
آتش گُر گرفته به عقب راندش و این‌بار پروانه صدا بلند کرد و گفت:
- عمو‌جعفر خیالت راحت، فوتش با من.
اوس‌جعفر، مرغ به ب*غ*ل از پشت ایوان بیرون آمد و نمد روی سرش را صاف کرد. به قولی خط اتو و صافی چوخه و جلیقه‌‌ی مشکی رنگش خربزه قارچ می‌کرد!
- باریکلا باباگیان، ناهار امروز بخور نمیری هست ولی چه کنیم دیگه؟ کژال‌بانو یه نون پنیرم بذاره د*ه*ان ما می‌گیم خدایا شکر، دستشم می‌بوسیم.
شیطنتش گل کرد؛ بسیار از همنشینی با این زن و شوهر سن و سال‌دار و پایه کیف می‌کرد.
نگاهش را به روی سبیل‌های مردانه و یک دست سفید اوس‌جعفر چرخ داد؛ ابرویی بالا انداخت و گفت:
- فقط دست دیگه؟
اوس‌جعفر درنگی کرد و ابرویی بالا انداخت، خنده‌ای سر داد که سیبیل‌های پر بارش جهیدن گرفت. پروانه نیز همراه خنده‌اش شد و در همان لحظه کژال‌بانو با مَشک قهوه‌ای و چرم سنگین روی دوشش به جمع‌ دونفره‌شان پیوست و با لبخندی همراهی‌شان کرد.
با آن لهجه‌ای که در نظر پروانه دوست‌داشتنی بود، صدای خوش آوازش را به کار گرفت و گفت:
- ها بگید ببینم چی شده این مرد ما رو به خنده وا داشتی دخترگیان؟ من از اون زن کورد غیورام‌ ها! گفته باشم خنده‌‌ و حرف زیرپوستی در کار نباشه... ها بابا.
کد:
آسمان صَلات ظهر سوزناک بود، تابستان شهریور ماه بود دیگر... خورشید چشمش را میزد و حتی دیگر پنکه دستی که مرضیه‌جانش هدیه داده بود، به کار نمی‌آمد که نمی‌آمد!
نسیم گرمی وزیدن گرفت و گُر گرفتگی‌اش را بدتر کرد؛ پوفی بلند کشید و گوشه‌ی روسری سبزش را کمی از گر*دن عرق کرده‌اش فاصله داد. خواب رفتن پاهایش و زِق‌زِق کردنشان روی اعصابش راه می‌رفت. این هم از مزایای گیوه‌های سفید و منگوله‌دارش بود.
پلک به روی هم فشرد و نفس عمیقی از عطر خوش سبزی و پنیرهای محلی گرفت. کلانه‌های روی تنور، نگاه شرقی‌اش را به بازی گرفتند.
صدای اوس‌جعفر از پشت سنگ‌های ایوان بلند شد:
- ها او دختر! فوت کن زیر اون تنور تا کژال نیامده سرت بابا‌گیان، نفست حلال باشه در پناه حق، فوت کن!
لبخندی زد و از روی کُنده‌‌ی درختی که نشسته بود، جابه‌جا شد. سرش را کمی به آتش زیر تنور نزدیک کرد و چشم بسته فوت محکمی کرد و گرمای ذوب کننده‌ی آتش را به جان خرید.
آتش گُر گرفته به عقب راندش و این‌بار پروانه صدا بلند کرد و گفت:
- عمو‌جعفر خیالت راحت، فوتش با من.
اوس‌جعفر، مرغ به ب*غ*ل از پشت ایوان بیرون آمد و نمد روی سرش را صاف کرد. به قولی خط اتو و صافی چوخه و جلیقه‌‌ی مشکی رنگش خربزه قارچ می‌کرد!
- باریکلا باباگیان، ناهار امروز بخور نمیری هست ولی چه کنیم دیگه؟ کژال‌بانو یه نون پنیرم بذاره د*ه*ان ما می‌گیم خدایا شکر، دستشم می‌بوسیم.
شیطنتش گل کرد؛ بسیار از همنشینی با این زن و شوهر سن و سال‌دار و پایه کیف می‌کرد.
نگاهش را به روی سبیل‌های مردانه و یک دست سفید اوس‌جعفر چرخ داد؛ ابرویی بالا انداخت و گفت:
- فقط دست دیگه؟
اوس‌جعفر درنگی کرد و ابرویی بالا انداخت، خنده‌ای سر داد که سیبیل‌های پر بارش جهیدن گرفت. پروانه نیز همراه خنده‌اش شد و در همان لحظه کژال‌بانو با مَشک قهوه‌ای و چرم سنگین روی دوشش به جمع‌ دونفره‌شان پیوست و با لبخندی همراهی‌شان کرد.
با آن لهجه‌ای که در نظر پروانه دوست‌داشتنی بود، صدای خوش آوازش را به کار گرفت و گفت:
- ها بگید ببینم چی شده این مرد ما رو به خنده وا داشتی دخترگیان؟ من از اون زن کورد غیورام‌ ها! گفته باشم خنده‌‌ و حرف زیرپوستی در کار نباشه... ها بابا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
پروانه دست به سی*ن*ه شد و خود را در آ*غ*و*ش گرفت. تارهای سفیدی که میان موهای حنایی‌ رنگش ردِ گذر عمر گرانبهایش را نمایان می‌ساختند، زیباترش کرده بود.
موهای پُر و بلند کژال‌بانو هربار ماتش می‌کرد؛ انگار نه انگار که خودش روزی روزگاری گیسوکمند نام داشت! خاطرش آمد که مرضیه‌جان گیسوکمند و گاهی هم حاج‌بابا از سر کیف و حال دختر گیسو‌طلا صدایش میزد؛ به قول حاج‌بابا گیسوطلا بود اما از نوع طلای سیاهش!
یاد آن دو عزیز‌کرده، به دلتنگی‌ دلش دامن زد. بی‌اختیار دستش به سمت گر*دن و گردنبندی که آخرین هدیه‌ی عزیزانش بود رفت و طبق معمول گردنبند را با مشت کوچکش ب*غ*ل کرد.
دلتنگی برای او معنی نداشت؛ باید با دوری عزیزانش می‌سوخت و می‌ساخت و دندان به روی جگر می‌گذاشت.
آهش را در گلو خفه کرد و چشمکی حواله‌ی کژال‌بانویی کرد که منتظر با آن نگاه میشی رنگ به گرفتگی‌اش زُل زده بود. سعی کرد صدایش را شاد نشان دهد:
- فعلاً که حواس زیرپوستی ما رو جذابیت شما دزدیده کژال‌جون، آخر سر نگفتی با چی این‌جوری براقش می‌کنی کَلَک.
و با چشم و ابرو به بافت بلند و بالای حنایی رنگش اشاره کرد و لبخند زد.
کژال‌بانو را هر سری با رنگی خاص به یاد داشت؛ در این دو، سه ماهی که در دیلان می‌گذشت، گویی زن رنگی روستا نام داشت.
کراس یا همان پیراهن بلند و گ*شا*دی که با آستین‌های بلند و یقه‌ی گرد و سنگ دوزی شده‌اش به تن داشت، این بار آبی آسمانی چشم‌نوازی بود.
کژال‌بانو مَشک آب را به روی تختی که در حیاط خوش آب و رنگشان زده بودند گذاشت و خود هم کنارش جا خوش کرد:
- ای دختر... موهای خودت که قشنگ‌تره باوانم! این تارهای مشکی قدر دانستن می‌خوادها دختر، حواست باشه موهات نشن غم‌خوار دلت و خودت غم‌خوار کسی که لایق نباشه.
اوس‌جعفر روبه‌رویشان کنار تنور روشن، روی کنده‌ی زانو نشست و دستی به سبیل چخماقی مثلاً پر ابهتش کشید:
- خبریه مگه کژال‌؟ پروانه هنوز از راه نرسیده که بانوگیان، نکنه خوابی دیدی، تو رو جد حاج‌عمو منو رو دنده‌ی غیرت ننداز زن!
کژال‌بانو ابروهای نقطه زده‌‌اش را درهم کرد و روبه همسرجانش بُراق شد:
- مگه من خواب بدم می‌بینم ها جعفر؟! دِ آخه مرد مومٔن، تو خودت سر و تَهتو بگیرن بازم افتادی رو دنده‌ی غیرت، ها بله.
کد:
پروانه دست به سی*ن*ه شد و خود را در آ*غ*و*ش گرفت. تارهای سفیدی که میان موهای حنایی‌ رنگش ردِ گذر عمر گرانبهایش را نمایان می‌ساختند، زیباترش کرده بود.
موهای پُر و بلند کژال‌بانو هربار ماتش می‌کرد؛ انگار نه انگار که خودش روزی روزگاری گیسوکمند نام داشت! خاطرش آمد که مرضیه‌جان گیسوکمند و گاهی هم حاج‌بابا از سر کیف و حال دختر گیسو‌طلا صدایش میزد؛ به قول حاج‌بابا گیسوطلا بود اما از نوع طلای سیاهش!
یاد آن دو عزیز‌کرده، به دلتنگی‌ دلش دامن زد. بی‌اختیار دستش به سمت گر*دن و گردنبندی که آخرین هدیه‌ی عزیزانش بود رفت و طبق معمول گردنبند را با مشت کوچکش ب*غ*ل کرد.
دلتنگی برای او معنی نداشت؛ باید با دوری عزیزانش می‌سوخت و می‌ساخت و دندان به روی جگر می‌گذاشت.
آهش را در گلو خفه کرد و چشمکی حواله‌ی کژال‌بانویی کرد که منتظر با آن نگاه میشی رنگ به گرفتگی‌اش زُل زده بود. سعی کرد صدایش را شاد نشان دهد:
- فعلاً که حواس زیرپوستی ما رو جذابیت شما دزدیده کژال‌جون، آخر سر نگفتی با چی این‌جوری براقش می‌کنی کَلَک.
و با چشم و ابرو به بافت بلند و بالای حنایی رنگش اشاره کرد و لبخند زد.
کژال‌بانو را هر سری با رنگی خاص به یاد داشت؛ در این دو، سه ماهی که در دیلان می‌گذشت، گویی زن رنگی روستا نام داشت.
کراس یا همان پیراهن بلند و گ*شا*دی که با آستین‌های بلند و یقه‌ی گرد و سنگ دوزی شده‌اش به تن داشت، این بار آبی آسمانی چشم‌نوازی بود.
کژال‌بانو مَشک آب را به روی تختی که در حیاط خوش آب و رنگشان زده بودند گذاشت و خود هم کنارش جا خوش کرد:
- ای دختر... موهای خودت که قشنگ‌تره باوانم! این تارهای مشکی قدر دانستن می‌خوادها دختر، حواست باشه موهات نشن غم‌خوار دلت و خودت غم‌خوار کسی که لایق نباشه.
اوس‌جعفر روبه‌رویشان کنار تنور روشن، روی کنده‌ی زانو نشست و دستی به سبیل چخماقی مثلاً پر ابهتش کشید:
- خبریه مگه کژال‌؟ پروانه هنوز از راه نرسیده که بانوگیان، نکنه خوابی دیدی، تو رو جد حاج‌عمو منو رو دنده‌ی غیرت ننداز زن!
کژال‌بانو ابروهای نقطه زده‌‌اش را درهم کرد و روبه همسرجانش بُراق شد:
- مگه من خواب بدم می‌بینم ها جعفر؟! دِ آخه مرد مومٔن، تو خودت سر و تَهتو بگیرن بازم افتادی رو دنده‌ی غیرت، ها بله.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
38
امتیازها
13
کیف پول من
8,320
Points
20
پروانه سر عقب برد و بلند قهقهه دخترانه‌ و به قولی پر ناز و نیازش به هوا رفت. به شخصه عاشق کَل‌کَل و بحث‌های ریز و عاشقانه‌ی این زوج دوست‌داشتنی بود.
اشکش از گوشه‌ی چشم تا تیغه‌ی استخوان بینی خوش‌تراشش غلتید. با سر انگشت ردش را پاک کرد و لبخند به جا مانده از خنده‌اش را حفظ کرد:
- چقدر شما خوبین آخه، کژال‌جون فقط یه توصیه کرد عمو... آخه کی میاد منو بگیره؟
در‌حالی‌که لبخندش به آرامی محو میشد ل*ب زد:
- تازه من نباید جایی برم... طوبی‌خاتون بهم نیاز داره، اگه من نباشم کی شیر گاو‌ها رو می‌دوشه؟ که به مرغ و خروس‌های طوبی‌خاتون دون میده؟ کی موی اسب‌ها رو شونه می‌زنه؟
لحنش به قدری ساده و صادقانه بود که این‌بار خنده‌ای کژال‌بانو بلند شد:
- های دختر گیانم، چه فکرا می‌کنی ... تو محرم و هم‌ صحبت طوبی‌خاتونی، عزیز مایی، دختر خوشگله‌ی دیلانی!
ابروهای اوس‌جعفر بالا پرید و نگاه آسمانی‌اش از بالا تا پایین دخترک را رصد کرد:
- خیلیم دلشان بخواد دختر، ما که دختر به هر کی از راه رسید نمی‌دیم... تو نظر کرده‌‌ی کاوانِ منی.
کژال‌بانو منظور همسرش را به خوبی گرفت و ابروهایش در لحظه هم‌آ*غ*و*ش یکدیگر شدند.
اوس‌جعفر نگاهش را به کژال‌جانش دوخت و ابرویی بالا انداخت؛ پروانه از جو پیش آمده متعجب شد و با خنده دست دور گر*دن کژال‌بانو آویخت و شوخی و کنایه را در صدایش جای داد:
- چی شد کژال‌جونم؟ دوست نداری من عروست بشم؟ گفتی خوشگلم که! خالی بستی کَلَک؟
ضربه‌‌ی کم زور کژال‌بانو به روی ران پایش خنده‌اش را به هوا برد:
- ای خدا بچه که زدن نداره کژال‌جونم!
اوس‌جعفر سری تکان داد:
- من که می‌دانم دلت بدجور هواخواهشه زن، بیا و لجبازی مادرانه رو بذار کنار... به قول این جوون‌ها چی میگن پروانه دختر؟
پروانه خندید:
- غم دنیا رو بیخیال... .
ادامه‌ی جمله‌اش را با ب*وسه‌ای که بی‌هوا به روی گونه‌ی سرخ و استخوانی کژال‌بانو زد، به پایان رساند:
- غصه‌ی فردا رو بیخیال کژال‌جونم، بالاخره که آقازاده می‌فهمه هیشکی جای پدر و مادرش رو پُر نمی‌کنه.
کد:
پروانه سر عقب برد و بلند قهقهه دخترانه‌ و به قولی پر ناز و نیازش به هوا رفت. به شخصه عاشق کَل‌کَل و بحث‌های ریز و عاشقانه‌ی این زوج دوست‌داشتنی بود.
اشکش از گوشه‌ی چشم تا تیغه‌ی استخوان بینی خوش‌تراشش غلتید. با سر انگشت ردش را پاک کرد و لبخند به جا مانده از خنده‌اش را حفظ کرد:
- چقدر شما خوبین آخه، کژال‌جون فقط یه توصیه کرد عمو... آخه کی میاد منو بگیره؟
در‌حالی‌که لبخندش به آرامی محو میشد ل*ب زد:
- تازه من نباید جایی برم... طوبی‌خاتون بهم نیاز داره، اگه من نباشم کی شیر گاو‌ها رو می‌دوشه؟ که به مرغ و خروس‌های طوبی‌خاتون دون میده؟ کی موی اسب‌ها رو شونه می‌زنه؟
لحنش به قدری ساده و صادقانه بود که این‌بار خنده‌ای کژال‌بانو بلند شد:
- های دختر گیانم، چه فکرا می‌کنی ... تو محرم و هم‌ صحبت طوبی‌خاتونی، عزیز مایی، دختر خوشگله‌ی دیلانی!
ابروهای اوس‌جعفر بالا پرید و نگاه آسمانی‌اش از بالا تا پایین دخترک را رصد کرد:
- خیلیم دلشان بخواد دختر، ما که دختر به هر کی از راه رسید نمی‌دیم... تو نظر کرده‌‌ی کاوانِ منی.
کژال‌بانو منظور همسرش را به خوبی گرفت و ابروهایش در لحظه هم‌آ*غ*و*ش یکدیگر شدند.
اوس‌جعفر نگاهش را به کژال‌جانش دوخت و ابرویی بالا انداخت؛ پروانه از جو پیش آمده متعجب شد و با خنده دست دور گر*دن کژال‌بانو آویخت و شوخی و کنایه را در صدایش جای داد:
- چی شد کژال‌جونم؟ دوست نداری من عروست بشم؟ گفتی خوشگلم که! خالی بستی کَلَک؟
ضربه‌‌ی کم زور کژال‌بانو به روی ران پایش خنده‌اش را به هوا برد:
- ای خدا بچه که زدن نداره کژال‌جونم!
اوس‌جعفر سری تکان داد:
- من که می‌دانم دلت بدجور هواخواهشه زن، بیا و لجبازی مادرانه رو بذار کنار... به قول این جوون‌ها چی میگن پروانه دختر؟
پروانه خندید:
- غم دنیا رو بیخیال... .
ادامه‌ی جمله‌اش را با ب*وسه‌ای که بی‌هوا به روی گونه‌ی سرخ و استخوانی کژال‌بانو زد، به پایان رساند:
- غصه‌ی فردا رو بیخیال کژال‌جونم، بالاخره که آقازاده می‌فهمه هیشکی جای پدر و مادرش رو پُر نمی‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا