درحال تایپ دیلان | رها حمیدی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حمیدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 942
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
6
لایک‌ها
55
امتیازها
13
کیف پول من
8,348
Points
24
عنوان: دیلان
ژانر: عاشقانه
نویسنده: رها حمیدی

می‌گویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده‌‌ی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیم‌نگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه می‌بست. این روزها که آسمان دیلان پُر از ستاره‌های خاموش است؛ عشق برای بال‌هایی آمیخته با گناه، نیم‌نگاهی است که خسوف را کنایه می‌زند و باد با کینه‌ای از نمی‌دانم‌ها و رفتن‌ها، طاق‌های پنجره را به هم می‌کوبد؛ آری تمام عشق روزی نیم‌نگاهی بود که تمام هستی دخترانه‌ای را نشانه رفته بود!
ابرها را باید گفت نبارند، گویا باران بی‌مهابای چشمانش هم مجابش نمی‌کنند. به راستی که او از خشکسالی قرن‌ها و عاطفه‌ها آمده است!
کد:
عنوان: دیلان
ژانر: عاشقانه
نویسنده: رها حمیدی

می‌گویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده‌‌ی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیم‌نگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه می‌بست. این روزها که آسمان دیلان پُر از ستاره‌های خاموش است؛ عشق برای بال‌هایی آمیخته با گناه، نیم‌نگاهی است که خسوف را کنایه می‌زند و باد با کینه‌ای از نمی‌دانم‌ها و رفتن‌ها، طاق‌های پنجره را به هم می‌کوبد؛ آری تمام عشق روزی نیم‌نگاهی بود که تمام هستی دخترانه‌ای را نشانه رفته بود!
ابرها را باید گفت نبارند، گویا باران بی‌مهابای چشمانش هم مجابش نمی‌کنند. به راستی که او از خشکسالی قرن‌ها و عاطفه‌ها آمده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
6
لایک‌ها
55
امتیازها
13
کیف پول من
8,348
Points
24
مقدمه:

عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. تسخیر کرده‌ای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند.
لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آن‌گاه بی‌خبر رفتی و بی‌هوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضایی‌ات است که تمام من در آن خلاصه می‌شود، و هوای من عطر گیسوانت است که با هربار استشمامش مرا به هوایت می‌برد. آغوشت، وسعت کوچک شدهٔ جهان و دیلان من است و لبانت جنون محض، نگاهت عطش جان است و صدایت آرامشم و تمام من در انحنای گوشهٔ لبت، یا بهتر بگویم، در چال چانه‌ات خلاصه می‌شود.
کد:
مقدمه:

عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. تسخیر کرده‌ای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند.
لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آن‌گاه بی‌خبر رفتی و بی‌هوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضایی‌ات است که تمام من در آن خلاصه می‌شود، و هوای من عطر گیسوانت است که با هربار استشمامش مرا به هوایت می‌برد. آغوشت، وسعت کوچک شدهٔ جهان و دیلان من است و لبانت جنون محض، نگاهت عطش جان است و صدایت آرامشم و تمام من در انحنای گوشهٔ لبت، یا بهتر بگویم، در چال چانه‌ات خلاصه می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
6
لایک‌ها
55
امتیازها
13
کیف پول من
8,348
Points
24
به نام همان خالق کائنات، که در دست او بوده مرگ و حیات

جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشد.
و به راستی که گفته بودن مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قولی سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
نوای بوقی ممتد حس شنوایی‌اش را به کار گرفته بود و همچون زنگی هشدار مانند بارها و بارها در سرش طنین‌انداز میشد.
تنش به زحمت به روی تختی که قطع و به یقین به روغن‌کاری نیاز داشت، بالا و پایین میشد.
چه بسا اگر خوب گوش می‌سپرد صدای هیاهوی اطراف و گریه‌‌های بی‌امان مریضه‌جانش را که نالان‌وار اسمش را صدا میزد، می‌شنید.
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی باری به هر جهت می‌رود و می‌آید، نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و مرگ با خوشه انگور به د*ه*ان می‌آید.
حقیقتی در زندگی و مسئول قشنگی پر شاپرک، مرگ گاهی ریحان می‌چیند و گاهی نو*شی*دنی می‌نوشد. گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد و همه می‌دانیم ریه‌های سرشار از ل*ذت، پر از اکسیژن مرگ است.
او حال مرده است؟ چه سوال پر وهمی‌ست که آدمی از خودش می‌پرسد. چه وحشتناک نمی‌آید او را باور، و او با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد، بدش می‌آید از این زندگی دیگر... چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد! داد از این زندگی زودگذرش... .
برای زنده ماندن در این دنیای غریب، باید به خود می‌آموخت که عشق، بسیار شبیه نقاشی است. فضای سیاهِ بین مردم، درست به اندازه‌ی فضای روشنی که اشغال می‌کنیم، اهمیت دارد.
هوای بین ب*دن‌هایشان، وقتی استراحت می‌کنند و نفسی که بین گفت و گوهایشان می‌کشند، همه مثل سفیدی بوم نقاشی‌اند و بقیه‌ی روابطشان، خنده‌ها و خاطرات، همگی ضربه‌های قلم موی نقاشی‌اند که طی زمان بر بوم می‌کشند.
کد:
به نام همان خالق کائنات، که در دست او بوده مرگ و حیات

جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشد.
و به راستی که گفته بودن مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قولی سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
نوای بوقی ممتد حس شنوایی‌اش را به کار گرفته بود و همچون زنگی هشدار مانند بارها و بارها در سرش طنین‌انداز میشد.
تنش به زحمت به روی تختی که قطع و به یقین به روغن‌کاری نیاز داشت، بالا و پایین میشد.
چه بسا اگر خوب گوش می‌سپرد صدای هیاهوی اطراف و گریه‌‌های بی‌امان مریضه‌جانش را که نالان‌وار اسمش را صدا میزد، می‌شنید.
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی باری به هر جهت می‌رود و می‌آید، نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و مرگ با خوشه انگور به د*ه*ان می‌آید.
حقیقتی در زندگی و مسئول قشنگی پر شاپرک، مرگ گاهی ریحان می‌چیند و گاهی نو*شی*دنی می‌نوشد. گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد و همه می‌دانیم ریه‌های سرشار از ل*ذت، پر از اکسیژن مرگ است.
او حال مرده است؟ چه سوال پر وهمی‌ست که آدمی از خودش می‌پرسد. چه وحشتناک نمی‌آید او را باور، و او با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد، بدش می‌آید از این زندگی دیگر... چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد! داد از این زندگی زودگذرش... .
برای زنده ماندن در این دنیای غریب، باید به خود می‌آموخت که عشق، بسیار شبیه نقاشی است. فضای سیاهِ بین مردم، درست به اندازه‌ی فضای روشنی که اشغال می‌کنیم، اهمیت دارد.
هوای بین ب*دن‌هایشان، وقتی استراحت می‌کنند و نفسی که بین گفت و گوهایشان می‌کشند، همه مثل سفیدی بوم نقاشی‌اند و بقیه‌ی روابطشان، خنده‌ها و خاطرات، همگی ضربه‌های قلم موی نقاشی‌اند که طی زمان بر بوم می‌کشند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حمیدی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-15
نوشته‌ها
6
لایک‌ها
55
امتیازها
13
کیف پول من
8,348
Points
24
مادرش همیشه گوشزد می‌کرد که آدم خوبی باشد. تأکید می‌کرد که انسانیت ملاک پیچیده‌ای ندارد؛ همین که در میان مردم زندگی کند ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزند، دروغ نگوید، کلک نزند، دلی را نشکند، سوء استفاده نکند و حقی را ناحق نکند یعنی انسان است و انسانیت را به خوبی آویزه‌ی گوش‌ کرده است.
برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده زندگی لازم است. گاه چنان این پیله‌ها در هم گره خورده‌اند که خستگی در تک‌تک سلول‌های ب*دن خانه می‌کنند و این خیال به وجود می‌آید که رهایی غیر ممکن است ولی تنها کسانی می‌توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر... .
حال صداهای ناآشنا در سرش طنین‌انداز می‌شوند... کلمات پُر تکراری که به طور منظم و پشت سر هم تکرار می‌شدند را به طور واضح می‌شنید و گوش‌هایش با سخت‌کوشی صدایی مثل وَنگ‌وَنگ را تا مغز استخوانش می‌‌رساندند.
هجی‌های دقیقی که با صدای پر جنب و جوش و هیجانات بی‌وقفه تکرار می‌کرد... یک، دو، سه، شوک! آری، انگار که کسی او را به ادامه‌ی زندگی فرا می‌خواند.
- یک، دو، سه... شوک! شارژ لطفاً... یک، دو، سه، شوک!
انگار که برقی با ولتاژ شدید به تن نیمه‌جانش وصل کردند که آن‌طور بی‌هوا پلک‌های به سنگینی آهنش تکانی خوردند.
برای ثانیه‌ای سقفی دور از دیدگانش به رنگ سپیدی برف را دید که نورهای مهتابی بسیاری با تابش‌های مستقیم احاطه‌اش کرده بودند.
گویی لحظه‌ای روح به تنش باز می‌گردد و دوباره قصد فرار از تن بی‌ضربانش می‌کند؛ باز هم صداهای ناآشنا، باز هم هیاهو.
- یک، دو، سه، شوک!
نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد؛ خودش را در برهوتی می‌بیند که دور و اطرافش را هر چه تهی‌ست در جهان پر کرده است. زندگی کی آن‌قدر شوخی‌اش گرفته بود؟ الان نباید سرکلاس شخصیت‌شناسی باشد؟ زمان امتحانش گذشته بود؟
- یک، دو، سه... شوک! دکتر؟ ضربان داره... .
انگار که جانی تازه به تنش هجوم برده باشد، دلش گواه زندگی می‌داد. او قرار نبود بمیرد، انگار تا مردن قرن‌ها فاصله داشت.
زندگی و نفس جدیدش در کمین بود؛ گویی پروردگارش قسمت را طوری دیگر رقم زده بود. زندگی‌اش ارزش زنده بودن را داشت و باورش به خلق این واقعیت مبهم کمک می‌‌کرد.
- برگشت... نبضش ثابته آقای دکتر.

***
کد:
مادرش همیشه گوشزد می‌کرد که آدم خوبی باشد. تأکید می‌کرد که انسانیت ملاک پیچیده‌ای ندارد؛ همین که در میان مردم زندگی کند ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزند، دروغ نگوید، کلک نزند، دلی را نشکند، سوء استفاده نکند و حقی را ناحق نکند یعنی انسان است و انسانیت را به خوبی آویزه‌ی گوش‌ کرده است.
برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده زندگی لازم است. گاه چنان این پیله‌ها در هم گره خورده‌اند که خستگی در تک‌تک سلول‌های ب*دن خانه می‌کنند و این خیال به وجود می‌آید که رهایی غیر ممکن است ولی تنها کسانی می‌توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر... .
حال صداهای ناآشنا در سرش طنین‌انداز می‌شوند... کلمات پُر تکراری که به طور منظم و پشت سر هم تکرار می‌شدند را به طور واضح می‌شنید و گوش‌هایش با سخت‌کوشی صدایی مثل وَنگ‌وَنگ را تا مغز استخوانش می‌‌رساندند.
هجی‌های دقیقی که با صدای پر جنب و جوش و هیجانات بی‌وقفه تکرار می‌کرد... یک، دو، سه، شوک! آری، انگار که کسی او را به ادامه‌ی زندگی فرا می‌خواند.
- یک، دو، سه... شوک! شارژ لطفاً... یک، دو، سه، شوک!
انگار که برقی با ولتاژ شدید به تن نیمه‌جانش وصل کردند که آن‌طور بی‌هوا پلک‌های به سنگینی آهنش تکانی خوردند.
برای ثانیه‌ای سقفی دور از دیدگانش به رنگ سپیدی برف را دید که نورهای مهتابی بسیاری با تابش‌های مستقیم احاطه‌اش کرده بودند.
گویی لحظه‌ای روح به تنش باز می‌گردد و دوباره قصد فرار از تن بی‌ضربانش می‌کند؛ باز هم صداهای ناآشنا، باز هم هیاهو.
- یک، دو، سه، شوک!
نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد؛ خودش را در برهوتی می‌بیند که دور و اطرافش را هر چه تهی‌ست در جهان پر کرده است. زندگی کی آن‌قدر شوخی‌اش گرفته بود؟ الان نباید سرکلاس شخصیت‌شناسی باشد؟ زمان امتحانش گذشته بود؟
- یک، دو، سه... شوک! دکتر؟ ضربان داره... .
انگار که جانی تازه به تنش هجوم برده باشد، دلش گواه زندگی می‌داد. او قرار نبود بمیرد، انگار تا مردن قرن‌ها فاصله داشت.
زندگی و نفس جدیدش در کمین بود؛ گویی پروردگارش قسمت را طوری دیگر رقم زده بود. زندگی‌اش ارزش زنده بودن را داشت و باورش به خلق این واقعیت مبهم کمک می‌‌کرد.
- برگشت... نبضش ثابته آقای دکتر.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا