بسم خالق المخلوق
نام کتاب: نغمه یخ و آتش
نام نویسنده: جرجآر.آر.مارتین
نام مترجم: سحر مشیری
نام تایپیست: فاطمه واحدی sillag
با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
همین حالا عضویتت رو قطعی کن!سرآغاز
وقتی جنگل در اطرافشان شروع به تاریک شدن کرد، گرد
با اصرار گفت: «دیگه باید برگردیم. وحشیها مردهاند.»
سرویماررویس با مختصري لبخند پرسید: «مردهها تو رو میترسونن؟»
گرد دم به تله نداد. پیرمردي با بیش از پنجاه سال سن بود و آمدن و رفتن این بچه اشرافیها را دیده بود. «مرده، مرده است. ما کاري با مردهها نداریم.»
رویس به آرامی پرسید: «اونا مردهند؟ چه مدرکی داریم؟»
«ویل ااونارو دیده. حرفش که میگه مردهاند، براي من مدرك کافیه.»
ویل میدانست که دیر یا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که دیرتر میشد. اظهار نظر کرد:
«مادرم بهمن گفته که مردهها حرفی براي گفتن ندارند.»
رویس جواب داد: «دایهي من هم همینو بهم گفته، ویل. هیچ وقت چیزي رو که در آ*غ*و*ش زنها میشنوي، باور نکن. حتی از مردهها هم میشه چیزهایی یاد گرفت.» انعکاس صدایش در هواي نیمه روشن، زیادي بلندبود.
گرد خاطر نشان کرد: «راه طولانی درپیش داریم. هشت، یا شاید نه روز. وداره شب میشه.»
سر ویمار رویس بیعلاقه به آسمان نگاه کرد. «هر روز حدود این موقع شب میشه. از تاریکی میترسی، گرد؟»
ویل متوجه تنش دور د*ه*ان گرد شد، و خشمی که به زحمت در چشمهاي زیر کلاه سیاهش مهار شده بود.
گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذرانده بود، از پسربچگی و کل مردانگی، و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود. اما موضوع بیش از این بود. پشت غرور جریحهدار شده، ویل میتوانست چیز دیگری را درپیرمرد حس کند. میشد آن را چشید؛ فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزدیک میشد.
ویل در بیقراری او شریک بود. چهار سال را روي دیوار گذرانده بود. اولین بار که به آن طرف دیوار فرستاده شده بود، تمام قصههای قدیمی به سرعت به یادش آمده بود و دل و رودهاش را آب کرده بود. بعداً به
این موضوع خندیده بود. اکنون تجربهي صدها گشتزنی را داشت و سرزمین تاریک بیانتهایی که جنوبیها جنگلِ اشباح مینامیدند، دیگر چیزي نداشت که او را بترساند.
تا امشب. امشب چیزي فرق داشت. این تاریکی شدتی داشت که موهایش را سیخ میکرد. نه روز بود که میرفتند؛ به شمال و شمال غرب و سپس دوباره به سمت شمال، دورتر و دورتر از دیوار، به دنبال رد یک گروه از مهاجمین وحشی. هر روز بدتر از روزي بود که قبل آن گذشته بود. امروز بدترین بود. باد سردي از سمت شمال میوزید و درختان را مانند موجوداتی زنده به جنبش میانداخت. ویل تمام روز حس کرده بود که چیزي تماشایش میکند؛ چیزي سرد و آشتیناپذیر که از او خوشش نمیآمد. گرد نیز آن را حس کرده بود. ویل با
تمام وجود میخواست که چهارنعل به سمت امنیت دیوار بتازد، اما این احساسی نبود که با فرماندهي خودش مطرح کند. مخصوصاً با همچین فرماندهاي.
سر ویمار رویس کوچکترین پسر خاندانی کهن با تعداد زیادي وارث بود. جوانی بود خوشقیافه، هجده ساله، با چشمان خاکستري، موقر و به باریکی چاقو. شوالیه، روي اسب جنگی سیاه خود بالاي ویل و گرد که
روي اسبهاي کوچکتري بودند، قد کشیده بود. پوتین چرمی سیاه، شلوار پشمی سیاه، دستکش سیاه پو*ست موشکور و روي این چرم و پشم سیاه، زرهاي با حلقههاي ظریف سیاه پوشیده بود. سر ویمار کمتر از نیم سال بود که از برادران قسم خورده ي شب شده بود،ولی کسی نمیتوانست بگوید که براي حرفهاش آماده نشده بود. حداقل تا جایی که به کمد لباس مربوط میشد.
پالتوي او اوج افتخاراتش بود؛ پو*ست سمور، ضخیم و سیاه، به دلپذیري گناه. گرد سر میز ش*ر*اب به بقیه سربازان گفته بود: «شرط میبندم که خودش همهي اونا رو کشته. جنگجوي قهار ما، کلهي کوچولوي سمورها روپیچونده و کنده.»همه خندیده بودند.
ویل با خودش فکر کرد که دستور گرفتن از مردي که موقع بادهگساري به او میخندي، سخت است. گرد نیز حتماً چنین احساسی داشت.
گرد گفت: «مورمونت گفت که باید اونا رو ردگیري کنیم و ما کردیم. اونا مردهند. دیگه مزاحم ما نمیشن. سواري سختی پیش روي ماست. از این هوا خوشم نمیاد. اگه برف بباره، برگشتنمون دو هفته طول میکشه و برف بهترین اتفاقیه که میتونیم امیدوار باشیم. هیچوقت توفان یخ دیدید، قربان؟»
به نظر نمیرسید که بچه اشرافی حرفهاي گرد را میشنود. با رفتاري حاکی از بیعلاقگی و بیاعتنایی، تیره شدن شفق را بررسی میکرد. ویل به حد کافی به همراه شوالیه سواري کرده بود که متوجه باشد وقتی او چنین رفتار میکند، بهتر است که مزاحمش نشد. «دوباره بهم بگو چی دیدي، ویل. تمام جزئیات. چیزي رو از قلم نینداز.»
ویل قبل پیوستن بهنگهبانان شب، شکارچی بوده. خوب، در واقع صید قاچاق میکرده. در جنگل ملیستر، در حالی که پو*ست یکی از گوزنها ی ملیستررا میکند، توسط سوارکارهاي ملیستردستگیر شده بود ومجبور شده بود بین پوشیدن لباسسیاه یا قطع دست یکی را انتخاب کند. هیچکس نمیتوانست در جنگل بیصداتر از ویل حرکت کند و برادران سیاهپوش خیلی زوداین استعداد او را کشف کرده بودند.
ویل گفت: «اردوگاه، دو کیلومتر جلوتر، پشت لبهي اون تپه و کنار یک رودخونه است. تا جایی که جرات داشتم نزدیک شدم. هشت نفر هستند، هم مرد و هم زن. بچه ندیدم. یک سایهبان روي صخره درست کردند.
برف اونو کاملاً پوشونده، ولی هنوز قابل تشخیص بود. آتش نمیسوخت، ولی محل چالهي آتش کاملاً معلوم بود. هیچ کس حرکت نمیکرد. خیلی تماشا کردم. هیچ انسان زندهای این قدر بیحرکت دراز نمیکشه.»
«اثري از خون دیدي؟»
ویل اقرار کرد: «خوب، نه.»
«اسلحهای دیدي؟»
«چند شمشیر، چند کمان. یک مرد تبر داشت. با ظاهر سنگین، دو لبه، یه سلاح خشن. روي زمین، درست کنار دست مرد بود.»
«به وضعیت ب*دنها توجه کردي؟»
ویل شانه بالا انداخت. «دونفر به صخره تکیهدادند. بیشترشون روي زمین هستند. مثل اینکه افتادند.»
رویس پیشنهاد کرد: «یا خوابیدند.»
ویل با اصرار گفت: «افتادند. یه زن بالاي درخت بین شاخهها بود. یه دیدهبان.» لبخند سستی زد. «نگذاشتم که منو ببینه. وقتی نزدیک شدم، دیدم کهاون هم حرکت نمیکنه.» برخلاف میلش لرزید.
رویس پرسید: «لرزداري؟»
ویل آهسته گفت: «یه کمی. به خاطر باده، سرورم.»
شوالیه جوان به سرباز مسنش رو کرد. برگهاي یخزده را باد میبرد و اسب رویس بیقرار جلو میرفت. سر ویمار راحت پرسید: «فکرمیکنی چی ممکنه این آدمها رو کشته باشه، گرد؟»
گرد با اطمینان کامل گفت: «کار سرما بوده. من زمستون قبلی یخ زدن یه نفر رو دیدم، همین طور زمستون قبل از اون، وقتی که بچه بودم. همه دربارهي برف پونزده متري و باد منجمدکنندهاي که زوزهکشان از سمت شمال میوزه، حرف میزنند، اما دشمن واقعی سرماست. سرما بیصداتر از ویل سراغتون میاد. اولش میلرزي، دندونهات صدا میده، پات رو به زمین میکوبی و خواب ش*ر*اب شیرین و آتش گرم رو میبینی. میسوزونه، واقعاً میسوزونه. هیچچیز مثل سرما نمیسوزونه. اما فقط براي مدتی. بعدش به شما نفوذ میکنه و شروع به
انباشته شدن در بدنتون میکنه؛ بعد یه مدت قدرت جنگیدن نداري. نشستن یا خوابیدن راحتتره. میگن که
نزدیک آخر کار درد حس نمیکنی. اولش بیحال و خوابآلود میشی، همه چیز در نظرت محو میشه و بعد مثل فرو رفتن به دریایی از شیر گرم میشه. آرامشبخش.»
«چه فصاحتی، گرد. فکر نمیکردم استعدادش رو داشتهباشی.»
«سرما منو هم گرفته، اربابزاده.» گرد کلاهش را عقب کشید و به سر ویمار فرصت کافی داد که جاهایی را که زمانی گوشهایش متصل بودند تماشا کند. «دو گوش، سهانگشتپا و انگشت کوچک دست چپم. غافلگیر شدم. برادرم رو سر کشیکش پیدا کردیم؛ منجمد و با یک لبخند روي صورتش.»
سر ویمار شانه بالا انداخت. «باید لباس گرمتربپوشی، گرد.»
لالههای گوش گرد به بچه اشرافی چشم غره رفت. زخمهای دور سوراخهاي گوش، جایی که استاد ایمون را بریده بود، از خشم قرمز شدند. «وقتی زمستون برسه، میبینیم که چقدر گرم میتونی بپوشی.» کلاهش را بالا کشید، ساکت و عبوس روي اسبش قوز کرد.
ویل شروع به صحبت کرد: «اگه گرد میگه که سرما بوده...»
«هفته گذشته قرعه نگهبانی به تو رسیده، ویل؟»
«بله، قربان.» هفتهاي نبود که چندین نوبت نگهبانی به ویل نرسد. پسره چه منظوري داشت؟
«و دیوار رو چطور دیدي؟»
1 Maester Aemon
1 Mallister
ویل اخم کرد. «گریه میکرد.» حالا که بچه اشرافی این موضوع را گوشزد کرده بود، ویل به وضوح متوجه شد. «اونا ممکن نیست یخ زده باشند. نه وقتی که دیوار آب میشه. هوا به حد کافی سرد نبود.»
رویس سر تکان داد. «باهوشی. طی هفتهي گذشته چند بار یخبندان مختصر و گاه به گاه بوران کوتاه مدت داشتیم، اما مطمئناً سرمایی به اون حد شدید که هشت انسان بالغ رو بکشه نداشتیم. بگذار یادآوري کنم، انسانهایی که پوستین و چرم پوشیدند، سرپناه و امکان روشن کردن آتش دم دستشونه.» شوالیه به خودش مینازید. «ویل، مارو به اونجا راهنمایی کن. این مردهها رو باید به چشم خودم ببینم.»
و دیگر کاري نمیشد کرد. دستور داده شده بودو شرف آنها را به اطاعت کردن مقید میکرد.
ویل در جلو به راه افتاد؛ اسب ژولیدهي کوچک او، راه را با احتیاط بین بوتهها انتخاب میکرد. برف مختصري شب پیش نشسته بود و سنگها و ریشهها و چالههای مخفی، درست زیر لایهی برف در انتظار افراد
بیاحتیاطی بودند. سپس سر ویمار با اسب سیاه بیحوصلهاش میآمد. اسب جنگی براي گشتزنی انتخاب مناسبی نبود، اما سعی کنید که این را به بچه اشرافی بگویید. گرد عقب صف میآمد. سرباز پیر ضمن سواري زیر ل*ب با خودش حرف میزد. شفق تیرهتر شد. آسمان بیابر به رنگ بنفش تیره – رنگ خونمردگی کهنه – درآمد، سپس بنفش محو شد تا سیاه شد. ستارهها درآمدند. ماه نیمهلال طلوع کرد. ویل به خاطر نور سپاسگزار بود.
وقتی ماه کاملاً بالا آمد، رویس گفت: «حتماً میتونیم با سرعت بیشتري حرکت کنیم.»
«نه با این اسب.» ترس ویل را گستاخ کرده بود. «شاید شما دوست داشته باشید از جلو برید؟»
سر ویمار منت پاسخ دادن را دریغ کرد. جایی در جنگل یک گرگ زوزه کشید. ویل اسبش را به زیریک درخت آهن قدیمی هدایت کردوپیاده شد.
سر ویمار پرسید: «چرا ایستادي؟»
«بهتره که بقیه راه رو پیاده بریم، قربان. همین ب*غ*ل پشت اون تپه است.» رویس مدتی ایستاد و متفکرانه به دور خیره شد. باد سردي بین درختان زمزمه کرد. پالتوي خز سمور پشت
سرش به مانند چیزي که نصفه جانی داردبه حرکت درآمد. زمزمه کرد: «یه چیزي ایراد داره.»
شوالیه جوان با تحقیر به اولبخند زد. «واقعا؟»
گرد پرسید: «نمیتونی حسش کنی؟ به تاریکی گوش بده.»
ویل میتوانست حسش کند. در چهارسالی که نگهبان شب بوده، هیچ وقت این قدر نترسیده بود. چه چیز بود؟
«باد. خش خش درختا. یه گرگ. کدوم یکی زهره ترکت کرده، گرد؟» وقتی گرد جواب نداد، رویس با وقار از زین پایین آمد. اسبش را با فاصلهي زیاد از دو اسب دیگر محکم به یک شاخه بست و شمشیردرازش را از غلاف بیرون کشید. جواهرات روي دستهي آن میدرخشیدند و مهتاب روي فولاد برق میزد. سلاح باشکوهی بود و از ظاهرش معلوم بود که تازهساز است. ویل شک داشت که تا به حال از روي خشم به حرکت در آمده باشد.
ویل هشدار داد: «اینجا درختها به هم نزدیک هستند. شمشیر دست و پا گیره، قربان. بهتره به جاش چاقو در بیارید.»
ارباب جوان گفت: «اگه راهنمایی لازم داشتهباشم، میپرسم. گرد، اینجا بمون. از اسبها مراقبت کن.»
گرد پیاده شد. «آتش لازمداریم. ترتیبشو میدم.»
«چقدراحمقی، پیرمرد. اگه دراین جنگل دشمنی وجود داشتهباشه، آتش خبردارشون میکنه.»
«دشمنان دیگهای هستند که آتش دورنگهشون میداره. خرسها،دایرولفها و... و چیزاي دیگه...»
د*ه*ان سر ویمار سفت شد. «آتش بی آتش.»
کلاه گرد روي صورتش سایه میانداخت، اما ویل میتوانست برق خشمی را که متوجه شوالیه بود در چشمان او ببیند. براي یک لحظه نگران شد که پیرمرد شمشیرش را خواهد کشید. شمشیر، سلاح کوتاه و زشتی
بود، رنگ دستهاش بر اثر عرق رفته بود، ل*بهاش به خاطر استفادهي زیاد دندانه برداشته بود؛ اما در صورت بیرون کشیده شدنش از غلاف، ویل سرزنده ماندن بچه اشرافی یک سکهی سیاه هم شرط نمیبست.
سرانجام گردبه پایین نگاه کرد. زیرلب آهسته گفت: «آتش بی آتش.»
Direwolf فصل بعد با دایرولف ها آشنا میشویم