نام اثر:گریس و نخبگان
ژانر: فانتزی، معمایی، ماجراجویی
نویسنده: معصومه فخیری
ناظر: AhoorA
ویراستار:
منتقدان:
سطح:
خلاصه: در محوطهای که جادو همه جا را فرا گرفته است و موجودات سعی میکنند با قدرتی که در دست و پنجهشان دارند با دشمنانشان مقابله کنند، این نخبگان هستند که از مغز خود استفاده میکنند نه از قدرت بدنی خود.
این نخبگان هستند که ذهن افراد را به چالش میکشند و آنها را وا میدارند که خود تسلیم شوند و در برابرشان زانو بزنند.
کد:
نام اثر:گریس و نخبگان
ژانر: فانتزی، معمایی، ماجراجویی
نویسنده: معصومه فخیری
ناظر: @AhoorA
ویراستار:
منتقدان:
سطح:
خلاصه: در محوطهای که جادو همه جا را فرا گرفته است و موجودات سعی میکنند با قدرتی که در دست و پنجهشان دارند با دشمنانشان مقابله کنند، این نخبگان هستند که از مغز خود استفاده میکنند نه از قدرت بدنی خود.
این نخبگان هستند که ذهن افراد را به چالش میکشند و آنها را وا میدارند که خود تسلیم شوند و در برابرشان زانو بزنند.
مقدمه:
جادوی سفید و سیاه، جادویی که به دست نخبگان گرداننده میشود.
افسونهایی که با وجود تفاوتشان بهترین ترکیب را میسازند؛ ولی آن دو فقط از دیدگاه دیگران خارقالعاده هستند و هیچکَس از نفرت آنها اطلاعی ندارد.
دو طلسمی که یک عمر در روبروی همدیگر قرار داشتند و وای به حال روزی که به یکدیگر نزدیک شوند و طلسم جدیدی را به وجود بیاورند.
«باید توجه داشت که سخن ما راجب به جادو نیست.»
همه با خوشحالی حرف میزدند و من را افتخار خاندانشان میدیدند؛ همه به جز بچههایی که با حسودی و نفرت نگاهم میکردند و در تلاش این بودند که فکر کشتن مرا با مشت کردن دستهایشان سرکوب کنند. دیگر صبرم لبریز شد و
از روی صندلی بلند شدم که حواس همه به سمتم جلب شد و فهمیدن منی هم وجود دارد.
- شما اصلاً به این فکر کردین که من میخوام به اون مدرسه برم یا نه؟
نگاه همه طوری بود که انگار آدمی کشتم. مگر آنقدر حرف بدی زدم؟ پدرومادرم با علامت به من اشاره کردن تا بر روی صندلی بنشینم. اهمیتی ندادم و رو به پدربزرگ گفتم:
- چرا دارین منو به اون مدرسهی نحس میفرستین؟ انقدر هوشم پایینه؟
پدربزرگ اخمی کرد و عصایش را آرام بر زمین کوبید.
با صدایی محکم و قاطع گفت:
- اتفاقاً چون هوشت بالاست داری میری اونجا، میدونی چند ساله ما حتی یک نامه از مدیر مدرسه نگرفتیم؟ تا اینکه تو به سن 13 رسیدی و مدیر تو رو به عنوان یه دانش آموز پذیرفته، تو باید خوشحال باشی!
مانند خودش اخمی کردم و گفتم:
- من پیش اون بچههای عقب مونده نمیرم.
پدربزرگ لبانش را به حالت پوزخند کش داد و گفت:
- تو هیچی از اون مدرسه با بچههاش نمیدونی! اون بچهها تکتکشون نخبن.
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- اون نخبهها باشه ارزونیه خودشون.
مادرم اسمم را با کمی حرص صدا زد که به او نگاه کردم و گفتم:
- چیه مامان مگه بد میگم؟
پدربزرگ نگذاشت مادرم چیزی بگوید و گفت:
- آدنا بهتره تمومش کنی، تو بخوای نخوای باید بری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- و اگه نرم؟
توی چشمهایم خیره شد و با صدای بمش گفت:
- فکر نکنم دوست داشته باشی پدر و مادرت رو از دست بدی.
مادر و پدرم با التماس و نگرانی به من چشم دوختن که با نفرت به چشمهای تاریک پدربزرگم نگاه کردم و گفتم:
- باشه، میرم.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین!
آیا به او میگفتن پدربزرگ؟ کسی که با مرگ بچههایش تهدیدم میکند؟
کد:
«تقدیم به دشمنانی در ظاهر دوست»
همه با خوشحالی حرف میزدند و من را افتخار خاندانشان میدیدند؛ همه به جز بچههایی که با حسودی و نفرت نگاهم میکردند و در تلاش این بودند که فکر کشتن مرا با مشت کردن دستهایشان سرکوب کنند. دیگر صبرم لبریز شد و
از روی صندلی بلند شدم که حواس همه به سمتم جلب شد و فهمیدن منی هم وجود دارد.
- شما اصلاً به این فکر کردین که من میخوام به اون مدرسه برم یا نه؟
نگاه همه طوری بود که انگار آدمی کشتم. مگر آنقدر حرف بدی زدم؟ پدرومادرم با علامت به من اشاره کردن تا بر روی صندلی بنشینم. اهمیتی ندادم و رو به پدربزرگ گفتم:
- چرا دارین منو به اون مدرسهی نحس میفرستین؟ انقدر هوشم پایینه؟
پدربزرگ اخمی کرد و عصایش را آرام بر زمین کوبید.
با صدایی محکم و قاطع گفت:
- اتفاقاً چون هوشت بالاست داری میری اونجا، میدونی چند ساله ما حتی یک نامه از مدیر مدرسه نگرفتیم؟ تا اینکه تو به سن 13 رسیدی و مدیر تو رو به عنوان یه دانش آموز پذیرفته، تو باید خوشحال باشی!
مانند خودش اخمی کردم و گفتم:
- من پیش اون بچههای عقب مونده نمیرم.
پدربزرگ لبانش را به حالت پوزخند کش داد و گفت:
- تو هیچی از اون مدرسه با بچههاش نمیدونی! اون بچهها تکتکشون نخبن.
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- اون نخبهها باشه ارزونیه خودشون.
مادرم اسمم را با کمی حرص صدا زد که به او نگاه کردم و گفتم:
- چیه مامان مگه بد میگم؟
پدربزرگ نگذاشت مادرم چیزی بگوید و گفت:
- آدنا بهتره تمومش کنی، تو بخوای نخوای باید بری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- و اگه نرم؟
توی چشمهایم خیره شد و با صدای بمش گفت:
- فکر نکنم دوست داشته باشی پدر و مادرت رو از دست بدی.
مادر و پدرم با التماس و نگرانی به من چشم دوختن که با نفرت به چشمهای تاریک پدربزرگم نگاه کردم و گفتم:
- باشه، میرم.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین!
آیا به او میگفتن پدربزرگ؟ کسی که با مرگ بچههایش تهدیدم میکند؟
ای کاش من آن کسی نبودم که باید آیندهی این خاندان مضحک را ادامه میداد. ای کاش من آن برگزیده نبودم!
از میز ناهار خوری دور شدم و به سمت در خروجی رفتم.
نگهبانها تفنگهایشان را جلویم گرفتند. با حرص غریدم:
- بهتره راه رو باز کنین تا جسدتون رو همینجا پهن نکردم.
یکی از آنها بدون آنکه نگاهی بیاندازد با صدایی که از صدای زن هم نازکتر بود گفت:
- خانم این دستور پدربزرگتونه.
دستهایم از شدت خشم مشت شد و تمام تلاشم را کردم تا آنچه در فکرم هست را بر زبانم نیاورم.
به سمت پدربزرگم برگشتم و با صدایی لبریز از حرص و خشم گفتم:
- دیگه چی از جونم میخوای؟ قبول کردم دیگه!
در یک صدم ثانیه قیافهاش از فردی که انگار در مسابقهای پیروز شده است به شخصی که دیگر هیچی جز برد برایش مهم نیست تغییر کرد. موهای سفید رنگش از حالت کجی که بر صورتش ریخته بود تغییر کرد و از وسط فرق باز کرد. هر وقت به شدت عصبی میشد این اتفاق برایش میافتاد، و قیافهای ترسناک به خود میگرفت. از زمان کودکی به یاد دارم که هر وقت گریه میکردم مادرم با نام پدربزرگ مرا میترساند تا ساکت شوم ولی من بلعکس بیشتر گریه میکردم؛ زیرا هیچوقت از پدربزرگم خوشم نمیآید.
پدربزرگ باز هم به عادت همیشگیاش عصایش را بر زمین کوبید و چشمهای سیاهش به رنگ آبی در آمد. این علامت هم به معنای آرام شدن دوبارهاش بود. سعی بر این داشت تا صدایش را بیش از حد کافی کلفت کند تا حرفش تأثیر بیشتری داشته باشد:
- تو تا روزی که بخوای به اون مدرسه بری اینجا میمونی.
دست مشت شدهام را بر روی میز کوبیدم و با خشم و نفرت آشکار گفتم:
- من چرا باید اینجا بمونم؟ فقط باید به مدرسهای که گفتی میرفتم که گفتم باشه!
عصایش را بلند کرد و روی دستهایم فرود آورد که قبل از آنکه به دستهایم بخورد عقب کشیدمشان. پدر بزرگ چشمهایش را درشت کرد و گفت:
- آدنا بهتره حواست رو جمع کنی، من همیشه انقدر مهربون نیستم.
ناخونهایم را داخل دستم فرو بردم تا عصبانیتم را کنترل کنم. اعصابم بیش از رفتار پدربزرگ از بیاهمیت بودن فامیلهایی بود که در کمال خونسردی ناهارشان را میل میکردند. بودن در آن جمع را جایز ندانستم و به سمت پلهها رفتم. از همینجا هم لبخند پیروزیِ پدربزرگم را میتوانم حس کنم.
کد:
ای کاش من آن کسی نبودم که باید آیندهی این خاندان مضحک را ادامه میداد. ای کاش من آن برگزیده نبودم!
از میز ناهار خوری دور شدم و به سمت در خروجی رفتم.
نگهبانها تفنگهایشان را جلویم گرفتند. با حرص غریدم:
- بهتره راه رو باز کنین تا جسدتون رو همینجا پهن نکردم.
یکی از آنها بدون آنکه نگاهی بیاندازد با صدایی که از صدای زن هم نازکتر بود گفت:
- خانم این دستور پدربزرگتونه.
دستهایم از شدت خشم مشت شد و تمام تلاشم را کردم تا آنچه در فکرم هست را بر زبانم نیاورم.
به سمت پدربزرگم برگشتم و با صدایی لبریز از حرص و خشم گفتم:
- دیگه چی از جونم میخوای؟ قبول کردم دیگه!
در یک صدم ثانیه قیافهاش از فردی که انگار در مسابقهای پیروز شده است به شخصی که دیگر هیچی جز برد برایش مهم نیست تغییر کرد. موهای سفید رنگش از حالت کجی که بر صورتش ریخته بود تغییر کرد و از وسط فرق باز کرد. هر وقت به شدت عصبی میشد این اتفاق برایش میافتاد، و قیافهای ترسناک به خود میگرفت. از زمان کودکی به یاد دارم که هر وقت گریه میکردم مادرم با نام پدربزرگ مرا میترساند تا ساکت شوم ولی من بلعکس بیشتر گریه میکردم؛ زیرا هیچوقت از پدربزرگم خوشم نمیآید.
پدربزرگ باز هم به عادت همیشگیاش عصایش را بر زمین کوبید و چشمهای سیاهش به رنگ آبی در آمد. این علامت هم به معنای آرام شدن دوبارهاش بود. سعی بر این داشت تا صدایش را بیش از حد کافی کلفت کند تا حرفش تأثیر بیشتری داشته باشد:
- تو تا روزی که بخوای به اون مدرسه بری اینجا میمونی.
دست مشت شدهام را بر روی میز کوبیدم و با خشم و نفرت آشکار گفتم:
- من چرا باید اینجا بمونم؟ فقط باید به مدرسهای که گفتی میرفتم که گفتم باشه!
عصایش را بلند کرد و روی دستهایم فرود آورد که قبل از آنکه به دستهایم بخورد عقب کشیدمشان. پدر بزرگ چشمهایش را درشت کرد و گفت:
- آدنا بهتره حواست رو جمع کنی، من همیشه انقدر مهربون نیستم.
ناخونهایم را داخل دستم فرو بردم تا عصبانیتم را کنترل کنم. اعصابم بیش از رفتار پدربزرگ از بیاهمیت بودن فامیلهایی بود که در کمال خونسردی ناهارشان را میل میکردند. بودن در آن جمع را جایز ندانستم و به سمت پلهها رفتم. از همینجا هم لبخند پیروزیِ پدربزرگم را میتوانم حس کنم.
با رسیدن به آخرین پله و دیدن اتاقم در این کاخ، به سمتش حرکت کردم.
در اتاق را باز کردم و به تنها محل آسایش این کاخ رفتم. وقتی روی بالکن ایستادم، متوجه شدم که در این کاخ هم میتوان نفس کشید!
کل حیاط از اینجا دیده میشود. (اگر پشت این کاخ را فاکتور بگیریم.) از اینکه بالاترین اتاق را انتخاب کردم خوشحالم! چشمهایم را به گلهای رنگارنگی که کل حیاط را محاصره کرده بود دوختم. خدمتکارهای اینجا خیلی زحمت میکشیدند. وصل کردن هر روز چراغهای رنگارنگ، جمع کردن برگهای درختان، دادن غذا به آن تمساحهای درندهای که گوشت انسانها را بیشتر از گوشت دیگر جانوران دوست دارند، عوض کردن آب هر روز استخر و... .
هر چند بین خودمان باشد من فوارههای اینجا را بیشتر دوست میدارم.
درست است که اینجا بسیار سرسبز و زیباست؛ ولی هر قسمت در اینجا بوی خون میدهد؛ زیرا خاندان ما جزء پنج خاندان برتر است به رهبری شخصی که ما به آن میگوییم پدربزرگ؛ همهی بچههایش به آن مدرسهی مسخره با دانش آموزهای شیرین مغزش رفتهاند؛ همه به غیر از نوههایش و من آدنا، آخرین نوهاش اولین فرد هستم که دارم به آن مدرسه میروم. من ماندهام چرا دختری به باهوشی من باید به آن مدرسهی مسخره برود؟ سعی کردم دیگر به این موضوع فکر نکنم. از بالکن خارج شدم و به داخل اتاق آمدم. فردا اولین روز مدرسه بود. روزی که دانش آموزهای جدید میرفتن و من به اجبار باید چمدانم را میبستم؛ ولی وقتی پدر بزرگ گفته است که باید اینجا بمانم یعنی خودش چمدان را برایم آماده میکند. به سمت تختم رفتم و رویش دراز کشیدم. بهترین کار این بود که بخوابم. فردا روز مسخرهای قرارد باشد.
چشمهایم کمکم گرم شد و خواب عروس چشمهایم شد.
***
- خانم! خانم! لطفاً بیدارشید.
با صدای یکی از خدمتکارها چشمهایم را باز کردم.
لبخندی زد و گفت:
- لطفاً بیدار شید تا روز اول مدرسه رو دیر نکنید.
بدون آنکه به ساعت نگاه کنم چشمهایم را بستم و گفتم:
- نُه دقیقه دیگه ساعت 5 میشه و مدرسه هم ساعت 8 شروع میشه، خودم بیدار میشم.
دیگر هم نفهمیدم چه چیزی گفت و دوباره خوابم برد.
با صدای زنگ ساعت چشمهایم را باز کردم. روی تخت نشستم و صدای زنگ را قطع کردم. از روی تخت پایین آمدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دست و صورتم را شستم و با حوله خشک کردم.
کد:
با رسیدن به آخرین پله و دیدن اتاقم در این کاخ، به سمتش حرکت کردم.
در اتاق را باز کردم و به تنها محل آسایش این کاخ رفتم. وقتی روی بالکن ایستادم، متوجه شدم که در این کاخ هم میتوان نفس کشید!
کل حیاط از اینجا دیده میشود. (اگر پشت این کاخ را فاکتور بگیریم.) از اینکه بالاترین اتاق را انتخاب کردم خوشحالم! چشمهایم را به گلهای رنگارنگی که کل حیاط را محاصره کرده بود دوختم. خدمتکارهای اینجا خیلی زحمت میکشیدند. وصل کردن هر روز چراغهای رنگارنگ، جمع کردن برگهای درختان، دادن غذا به آن تمساحهای درندهای که گوشت انسانها را بیشتر از گوشت دیگر جانوران دوست دارند، عوض کردن آب هر روز استخر و... .
هر چند بین خودمان باشد من فوارههای اینجا را بیشتر دوست میدارم.
درست است که اینجا بسیار سرسبز و زیباست؛ ولی هر قسمت در اینجا بوی خون میدهد؛ زیرا خاندان ما جزء پنج خاندان برتر است به رهبری شخصی که ما به آن میگوییم پدربزرگ؛ همهی بچههایش به آن مدرسهی مسخره با دانش آموزهای شیرین مغزش رفتهاند؛ همه به غیر از نوههایش و من آدنا، آخرین نوهاش اولین فرد هستم که دارم به آن مدرسه میروم. من ماندهام چرا دختری به باهوشی من باید به آن مدرسهی مسخره برود؟ سعی کردم دیگر به این موضوع فکر نکنم. از بالکن خارج شدم و به داخل اتاق آمدم. فردا اولین روز مدرسه بود. روزی که دانش آموزهای جدید میرفتن و من به اجبار باید چمدانم را میبستم؛ ولی وقتی پدر بزرگ گفته است که باید اینجا بمانم یعنی خودش چمدان را برایم آماده میکند. به سمت تختم رفتم و رویش دراز کشیدم. بهترین کار این بود که بخوابم. فردا روز مسخرهای قرارد باشد.
چشمهایم کمکم گرم شد و خواب عروس چشمهایم شد.
***
- خانم! خانم! لطفاً بیدارشید.
با صدای یکی از خدمتکارها چشمهایم را باز کردم.
لبخندی زد و گفت:
- لطفاً بیدار شید تا روز اول مدرسه رو دیر نکنید.
بدون آنکه به ساعت نگاه کنم چشمهایم را بستم و گفتم:
- نُه دقیقه دیگه ساعت 5 میشه و مدرسه هم ساعت 8 شروع میشه، خودم بیدار میشم.
دیگر هم نفهمیدم چه چیزی گفت و دوباره خوابم برد.
با صدای زنگ ساعت چشمهایم را باز کردم. روی تخت نشستم و صدای زنگ را قطع کردم. از روی تخت پایین آمدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دست و صورتم را شستم و با حوله خشک کردم.
طبق برنامهی همیشگی موهای قهوهای رنگم را شانه کردم و به حالتی گوجهای بستم. روتین پوستی صورتم را انجام دادم و به این فکر افتادم که کمی هم آرایش کنم. ریمل را برداشتم و بر روی مژههای بلندم کشیدم، بعد از آن هم بر کنار چشمهای سبز رنگم خط چشمی کشیدم. کمی رژ گونه صورت سفید رنگم را سرخ کرد، و رنگی روشن ل*بم را صورتی.
دختری نبودم و نیستم که زیباییم را انکار کنم. با اعتماد به نفس کامل میگویم دختری زیباتر از خود ندیدهام، حتی مادرم یا مادربزرگم. صدای در را شنیدم و سپس، همان خدمتکار وارد اتاق شد. قیافه بسیار ساده و معمولی داشت. با دیدن مو و چشمانش، یاد تنه درختی که خود کاشته بودم میافتم! رنگش زیادی شبیه به آن درخت بود!
خدمتکار با دیدنم تعجب کرد. دستانم را در هم جمع کردم و گفتم:
- انقدر خوشگل شدم تعجب کردی.
با کمی دستپاچگی سرش را پایین انداخت و گفت:
- خانم ببخشید ولی شما نباید توی اون مدرسه انقدر آرایش کنید.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- توی اون مدرسهی مسخره به چیزی که اهمیت میدن قدرته، چیزی که هیچ کدوم از اون دانش اموزها ندارن و برای یک دختر قدرت یعنی زیبایی و هوش پس جای سؤالی نمیمونه.
گویی انگار زیادی حرفهایم برایش عجیب بود که اینگونه تعجب کرده است. نفسم را بیرون فرستادم و با کلافگی آشکار گفتم:
- بگو چیکار داشتی اومدی اینجا؟
به خودش آمد و با چند قدم به سمت کمد درون اتاقم رفت. لباسی را برداشت که حدس میزنم لباس فرم مدرسهی من است. لباسی بلند با رنگ طلایی و خطی مشکی که در کنارهی لباس قرار داشت. لباس زیبایی بود.
لباس را در روبرویم قرار داد و از داخل جاکفشی نیم بوتی برداشت.
لباس و کفش را از دستش گرفتم و با نگاهی به او فهماندم وقت رفتنش است. با رفتنش لباس و کفشانم را پوشیدم. دستکشهای پارچهای مشکیم را دستم کردم و عینک افتابیم را زدم. به خودم در آینه نگاه کردم و با خودم تکرار کردم.
«آدنا تو زیباترین دختری هستی که تا به الان دیدم. تو توی اون مدرسهی مسخره از همه باهوشتر و زیباتری و این دوتا باعث قدرتمند بودنت میشه. به هیچکی اونجا اهمیت نمیدی چون اونا ارزش صحبت کردن باهات رو ندارن»
بعد از کمی صحبت کردن با خودم، طبق عادت همیشگی چند بار بر روی میز زدم و برای آخرین بار به اتاقم نگاهی انداختم.
دکور اتاق را خودم چیده بودم.
تخت صورتی رنگ را وسط اتاق از سقف آویزان کرده بودم و چند پرندهی خشک شده را روی طنابهایی که باعث بلند شدن تخت شده بودند گذاشتم تا جوری دیده شود که انگار پرندگان باعث معلق بودن تخت شدند.
در پشت تخت کمد بزرگ سفید رنگی وجود داشت.
میز آرایش را که ترکیبی از رنگ سفید و صورتی بود را کنار تخت قرار داده بودم و در کنار آن کاناپهی بنفش کم رنگ که بسیار دوستش میدارم، قرار داشت.
کتابخانهی سفید رنگ را هم در کنار میز آرایش گذاشته بودم.
درست است که اصلاً از این کاخ خوشم نمیآید؛ ولی هرگز هم نمیتوانم این اتاق را فراموش کنم.
آهی از سر ناراحتی کشیدم و نگاه غم زدهام را از اتاق گرفتم و بعد از اتاق خارج شدم و به سمت پلهها رفتم که شخصی چمدان به دست را دیدم.
کد:
طبق برنامهی همیشگی موهای قهوهای رنگم را شانه کردم و به حالتی گوجهای بستم. روتین پوستی صورتم را انجام دادم و به این فکر افتادم که کمی هم آرایش کنم. ریمل را برداشتم و بر روی مژههای بلندم کشیدم، بعد از آن هم بر کنار چشمهای سبز رنگم خط چشمی کشیدم. کمی رژ گونه صورت سفید رنگم را سرخ کرد، و رنگی روشن ل*بم را صورتی.
دختری نبودم و نیستم که زیباییم را انکار کنم. با اعتماد به نفس کامل میگویم دختری زیباتر از خود ندیدهام، حتی مادرم یا مادربزرگم. صدای در را شنیدم و سپس، همان خدمتکار وارد اتاق شد. قیافه بسیار ساده و معمولی داشت. با دیدن مو و چشمانش، یاد تنه درختی که خود کاشته بودم میافتم! رنگش زیادی شبیه به آن درخت بود!
خدمتکار با دیدنم تعجب کرد. دستانم را در هم جمع کردم و گفتم:
- انقدر خوشگل شدم تعجب کردی.
با کمی دستپاچگی سرش را پایین انداخت و گفت:
- خانم ببخشید ولی شما نباید توی اون مدرسه انقدر آرایش کنید.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- توی اون مدرسهی مسخره به چیزی که اهمیت میدن قدرته، چیزی که هیچ کدوم از اون دانش اموزها ندارن و برای یک دختر قدرت یعنی زیبایی و هوش پس جای سؤالی نمیمونه.
گویی انگار زیادی حرفهایم برایش عجیب بود که اینگونه تعجب کرده است. نفسم را بیرون فرستادم و با کلافگی آشکار گفتم:
- بگو چیکار داشتی اومدی اینجا؟
به خودش آمد و با چند قدم به سمت کمد درون اتاقم رفت. لباسی را برداشت که حدس میزنم لباس فرم مدرسهی من است. لباسی بلند با رنگ طلایی و خطی مشکی که در کنارهی لباس قرار داشت. لباس زیبایی بود.
لباس را در روبرویم قرار داد و از داخل جاکفشی نیم بوتی برداشت.
لباس و کفش را از دستش گرفتم و با نگاهی به او فهماندم وقت رفتنش است. با رفتنش لباس و کفشانم را پوشیدم. دستکشهای پارچهای مشکیم را دستم کردم و عینک افتابیم را زدم. به خودم در آینه نگاه کردم و با خودم تکرار کردم.
«آدنا تو زیباترین دختری هستی که تا به الان دیدم. تو توی اون مدرسهی مسخره از همه باهوشتر و زیباتری و این دوتا باعث قدرتمند بودنت میشه. به هیچکی اونجا اهمیت نمیدی چون اونا ارزش صحبت کردن باهات رو ندارن»
بعد از کمی صحبت کردن با خودم، طبق عادت همیشگی چند بار بر روی میز زدم و برای آخرین بار به اتاقم نگاهی انداختم.
دکور اتاق را خودم چیده بودم.
تخت صورتی رنگ را وسط اتاق از سقف آویزان کرده بودم و چند پرندهی خشک شده را روی طنابهایی که باعث بلند شدن تخت شده بودند گذاشتم تا جوری دیده شود که انگار پرندگان باعث معلق بودن تخت شدند.
در پشت تخت کمد بزرگ سفید رنگی وجود داشت.
میز آرایش را که ترکیبی از رنگ سفید و صورتی بود را کنار تخت قرار داده بودم و در کنار آن کاناپهی بنفش کم رنگ که بسیار دوستش میدارم، قرار داشت.
کتابخانهی سفید رنگ را هم در کنار میز آرایش گذاشته بودم.
درست است که اصلاً از این کاخ خوشم نمیآید؛ ولی هرگز هم نمیتوانم این اتاق را فراموش کنم.
آهی از سر ناراحتی کشیدم و نگاه غم زدهام را از اتاق گرفتم و بعد از اتاق خارج شدم و به سمت پلهها رفتم که شخصی
چمدان به دست را دیدم.
نگاهم را از او گرفتم و دور تا دور کاخ چرخاندم. من از رنگ آبی نفرت دارم، چرا باید پدربزرگ تمام این کاخ را آبی کند؟ از دیوارها بگیر تا مجسمهها، گلها، لوستر، پردهها، تابلوها و حتی میز ناهارخوری.
شاید اینجا بیشتر از صدتا اتاق داشت و او همه را به رنگ آبی روشن در اورده بود. نفسم را بیرون فرستادم و از این کاخ نفرتانگیز بیرون رفتم. چشمانم را در حیاط چرخاندم که قسمت ماشینها را دیدم. به سمتشان رفتم و رنگ صورتیاش را انتخاب کردم و نشستم.
بعد از چند لحظه، مرد نیز چمدان را درون ماشین گذاشت و پس از سوار شدن، حرکت کرد. زخمی کل صورتش را در بر گرفته بود. از درون آینه با چشمان سبزش به من خیره شد. چشم از او گرفتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ وقتی از قصر خارج شدیم تازه توانستم نفس راحتی بکشم، آن قصر با تمام بزرگ بودنش خفه بود.
حدود یک ساعت گذشته بود که داشتم بیرون را نگاه میکردم و هنوز نرسیده بودیم.
عینکم را روی موهایم گذاشتم و کلافه گفتم:
- کِی قراره برسیم؟
از توی آینه نگاهی کرد و چیزی نگفت.
با عصبانیت داد زدم:
- چرا چیزی نمیگی؟ ها؟ چطور جرعت میکنی؟ بدم سرتو از تنت جدا کنن؟
ترس در چشمانش آشکار بود به سمتش متمایل شدم که ماشین را نگه داشت و یک کاغذ و خودکاری از روی داشتبرد ماشین برداشت و یک چیزی رویش نوشت و به سمتم گرفت که با خواندن متن متعجب نگاهش کردم.
لبخند پر استرسی زد و دوباره ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
«من نمیتونم حرف بزنم.»
این چیزی بود که روی آن کاغذ نوشته بود. حس بدی به بدنم نفوذ کرد، یک چیزی مانند عذاب وجدان!
آدنا اهمیت نده! آن مرد رانندهای بیشتر نیست. من باید از کجا میدانستم که نمیتواند حرف بزند؟ شانهای بالا انداختم و دوباره نگاهم را به بیرون از پنجره دادم.
کد:
نگاهم را از او گرفتم و دور تا دور کاخ چرخاندم. من از رنگ آبی نفرت دارم، چرا باید پدربزرگ تمام این کاخ را آبی کند؟ از دیوارها بگیر تا مجسمهها، گلها، لوستر، پردهها، تابلوها و حتی میز ناهارخوری.
شاید اینجا بیشتر از صدتا اتاق داشت و او همه را به رنگ آبی روشن در اورده بود. نفسم را بیرون فرستادم و از این کاخ نفرتانگیز بیرون رفتم. چشمانم را در حیاط چرخاندم که قسمت ماشینها را دیدم. به سمتشان رفتم و رنگ صورتیاش را انتخاب کردم و نشستم.
بعد از چند لحظه، مرد نیز چمدان را درون ماشین گذاشت و پس از سوار شدن، حرکت کرد. زخمی کل صورتش را در بر گرفته بود. از درون آینه با چشمان سبزش به من خیره شد. چشم از او گرفتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ وقتی از قصر خارج شدیم تازه توانستم نفس راحتی بکشم، آن قصر با تمام بزرگ بودنش خفه بود.
حدود یک ساعت گذشته بود که داشتم بیرون را نگاه میکردم و هنوز نرسیده بودیم.
عینکم را روی موهایم گذاشتم و کلافه گفتم:
- کِی قراره برسیم؟
از توی آینه نگاهی کرد و چیزی نگفت.
با عصبانیت داد زدم:
- چرا چیزی نمیگی؟ ها؟ چطور جرعت میکنی؟ بدم سرتو از تنت جدا کنن؟
ترس در چشمانش آشکار بود به سمتش متمایل شدم که ماشین را نگه داشت و یک کاغذ و خودکاری از روی داشتبرد ماشین برداشت و یک چیزی رویش نوشت و به سمتم گرفت که با خواندن متن متعجب نگاهش کردم.
لبخند پر استرسی زد و دوباره ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
«من نمیتونم حرف بزنم.»
این چیزی بود که روی آن کاغذ نوشته بود. حس بدی به بدنم نفوذ کرد، یک چیزی مانند عذاب وجدان!
آدنا اهمیت نده! آن مرد رانندهای بیشتر نیست. من باید از کجا میدانستم که نمیتواند حرف بزند؟ شانهای بالا انداختم و دوباره نگاهم را به بیرون از پنجره دادم.
بعد از مدتی که از جنگل عبور کردیم، به مدرسهای رسیدیم. وقتی ماشین را نگه داشت پیاده شدم و دوباره عینکم را روی چشمهایم گذاشتم. راننده را با چمدان تنها گذاشتم تا برایم بیاورد. قدم از قدم برداشتم تا به درِ مدرسه رسیدم، چند نگهبان آنجا بودند که یکی از آنها گفت:
- کارت عبور؟
عینکم را از روی چشمهایم برداشتم و گفتم:
- الان رانندهم براتون میاره، در رو باز کنین.
راننده وقتی به من رسید کارتی از جیبش در آورد و به من داد. من هم کارت را به نگهبانها نشان دادم که در را باز کردند. وقتی وارد مدرسه شدم همهی بچهها در مدرسه بودند. همهی نگاهها به سمتم کشیده شد.
لبخندی زدم و با غرور قدم برداشتم. متوجه شدم که دیگر دانشآموزان نگاهم نمیکنند. لبخند از روی ل*بم برداشته و اخم جایگزینش شد. روی یکی از صندلیهای آنجا دست به سی*ن*ه نشستم. نگاهی به دورتادور مدرسه انداختم. بزرگیاش به اندازهی سهتای کاخ پدربزرگم بود. همهجا مههای رنگارنگی دیده میشد. آشکار است جادوهایی هستند که برای تزئین این مدرسه به کار رفتهاند. شاید بیش از هزار پله در اینجا وجود داشت که به سقف ختم میشدند. دورتادور حیاط پر بود از درختهایی که به جای برگ، از اعضای ب*دن حیوانات، انسانها و هر چیز دیگر پر شده بود.
نگاهم از درختان به سمت چمدانی که در کنارم قرار گرفت، کشیده شد. سرم را بلند کردم و به آن مرد لال نگاه کردم، سری برایم تکان داد و رفت. نفسم را کلافه بیرون فرستادم، چرا دیگر کسی به من توجه نمیکند؟ من از همهی دخترهای اینجا خوشگلتر هستم، ولی هیچک.س برایش مهم نیست. این بچههای عقبمانده زیادی بر روی مخم راه میروند.
با شنیدن صدای جیغ یک دختر توجهم جلب شد. به سمت صدا برگشتم. یک دختر را دیدم که با لباسهایی کاملاً سفید دارد میخندد و یک دانش آموز را به سنگ تبدیل کرده است. با تعجب به آن دختر نگاه کردم. دختری که از من زیباتر بود. اما آن دختر چرا لباسش با دیگر دانشآموزها تفاوت داشت؟ در همان لحظه دختری دیگر که لباسش کامل سیاه بود و اخم کرده بود آمد و دانش آموز را از حالت سنگی در آورد. دومین دختری که از من خوشگلتر بود، ولی کلاً متفاوت از دختر اولی!
دختری که آن دختر را از سنگ در آورده بود دستی بر موهای بلند پر کلاغیاش برد. به سمت دختر دیگر رفت و گفت:
- داری چه غلطی میکنی؟
کد:
بعد از مدتی که از جنگل عبور کردیم، به مدرسهای رسیدیم. وقتی ماشین را نگه داشت پیاده شدم و دوباره عینکم را روی چشمهایم گذاشتم. راننده را با چمدان تنها گذاشتم تا برایم بیاورد. قدم از قدم برداشتم تا به درِ مدرسه رسیدم، چند نگهبان آنجا بودند که یکی از آنها گفت:
- کارت عبور؟
عینکم را از روی چشمهایم برداشتم و گفتم:
- الان رانندهم براتون میاره، در رو باز کنین.
راننده وقتی به من رسید کارتی از جیبش در آورد و به من داد. من هم کارت را به نگهبانها نشان دادم که در را باز کردند. وقتی وارد مدرسه شدم همهی بچهها در مدرسه بودند. همهی نگاهها به سمتم کشیده شد.
لبخندی زدم و با غرور قدم برداشتم. متوجه شدم که دیگر دانشآموزان نگاهم نمیکنند. لبخند از روی ل*بم برداشته و اخم جایگزینش شد. روی یکی از صندلیهای آنجا دست به سی*ن*ه نشستم. نگاهی به دورتادور مدرسه انداختم. بزرگیاش به اندازهی سهتای کاخ پدربزرگم بود. همهجا مههای رنگارنگی دیده میشد. آشکار است جادوهایی هستند که برای تزئین این مدرسه به کار رفتهاند. شاید بیش از هزار پله در اینجا وجود داشت که به سقف ختم میشدند. دورتادور حیاط پر بود از درختهایی که به جای برگ، از اعضای ب*دن حیوانات، انسانها و هر چیز دیگر پر شده بود.
نگاهم از درختان به سمت چمدانی که در کنارم قرار گرفت، کشیده شد. سرم را بلند کردم و به آن مرد لال نگاه کردم، سری برایم تکان داد و رفت. نفسم را کلافه بیرون فرستادم، چرا دیگر کسی به من توجه نمیکند؟ من از همهی دخترهای اینجا خوشگلتر هستم، ولی هیچک.س برایش مهم نیست. این بچههای عقبمانده زیادی بر روی مخم راه میروند.
با شنیدن صدای جیغ یک دختر توجهم جلب شد. به سمت صدا برگشتم. یک دختر را دیدم که با لباسهایی کاملاً سفید دارد میخندد و یک دانش آموز را به سنگ تبدیل کرده است. با تعجب به آن دختر نگاه کردم. دختری که از من زیباتر بود. اما آن دختر چرا لباسش با دیگر دانشآموزها تفاوت داشت؟ در همان لحظه دختری دیگر که لباسش کامل سیاه بود و اخم کرده بود آمد و دانش آموز را از حالت سنگی در آورد. دومین دختری که از من خوشگلتر بود، ولی کلاً متفاوت از دختر اولی!
دختری که آن دختر را از سنگ در آورده بود دستی بر موهای بلند پر کلاغیاش برد. به سمت دختر دیگر رفت و گفت:
- داری چه غلطی میکنی؟