رمان: لیوویا در زمان مرگ
اثر: آرین اسدی
ژانر: معمایی/عاشقانه
ناظر: vahedi
خلاصه:
در اعماق تاریکیها صدایی مثل التماس میآید! کسی دارد درخواست کمک میکند...
اما صبر کن! آنجا سالها متروکه بوده و کسی جرعت پا گذاشتن به انجا را نداشته!
به دخترها اشاره میکند که تکان نخورند، آرام جلو میرود بدونه آنکه صدایی ازش در بیاید.
با دیدن آن پسر جوان خشک میشود! قدم اول را که میگذارد صدایی او را وادار به ایستادن میکند... .
کد:
رمان: لیوویا در زمان مرگ
اثر: آرین اسدی
ژانر: معمایی/عاشقانه
ناظر: [USER=4679]vahedi[/USER]
خلاصه:
در اعماق تاریکیها صدایی مثل التماس میآید! کسی دارد درخواست کمک میکند...
اما صبر کن! آنجا سالها متروکه بوده و کسی جرعت پا گذاشتن به انجا را نداشته!
به دخترها اشاره میکند که تکان نخورند، آرام جلو میرود بدونه آنکه صدایی ازش در بیاید.
با دیدن آن پسر جوان خشک میشود! قدم اول را که میگذارد صدایی او را وادار به ایستادن میکند... .
- اونجوری مشت نزن سارا!
عصبی به دیوار مشت میزدم که ارسام با صدای بلند گفت:
- چرا ویلایی که دادن به دخترا باید کنار ویلای تو باشه طرهان؟!
همونطور به دیوار مشت میزدم که کمکم دیوار خونی شد، ارسام و رایان اومدن سمتم. ارسام سرش رو تکون داد و گفت:
- آروم باش طرهان! دستت داغون شد!
عصبی باهمون لباسای ورزشیم و دستای خونی از ویلا زدم بیرون، تام که منو دید سلامی کرد و رفت.
با چشمایی خون گرفته به ویلای دخترا نگاه کردم و گفتم:
- خدا لعنتتون کنه!
رفتم سمت ویلاشون و محکم در زدم، یهو یکیشون در رو باز کرد و با پررویی گفت:
- بله؟!
با دیدن من یهو چشماشو گرفت، هولش دادم کنار و گفتم:
- کو این مربیتون؟!
با دیدن دختری که داشت با بقیه حرف میزد و کناره کیسه بوکس وایساده بود پا تند کردم سمتش، متعجب به من نگاه کرد و گفت:
- بله؟!
چنان به کیسه بوکس مشت کوبیدم که یه دور زد، ترس رو توی چشماش دیدم.
رفتم سمتش و گفتم:
- خوب مشت زدم خانم مربی؟! دیوانمون کردی دیگه! دِ مگه مشت زدنم مدل داره؟!
آب دهنشو قورت داد و چند قدم عقب رفت، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم تند تند میزد، چشمام رو باز کردم و گفتم:
- ببخشید عصبی شدم، خانم ما فردا مسابقه داریم و از دست داد و بیدادهای شما حتی یک ثانیه هم تمرین نکردیم! ویلای ما همین کناره تمام بچههای گروه شاکی و عصبین.
مربیشون به یکیشون اشاره کرد که آب بیاره، رو به من کرد و گفت:
- ببخشید ما نمیدونستیم کسی اونجا زندگی میکنه!
- حالا گیریم کسی زندگی نمیکرد! بقیه همسایهها چی؟!
- اوکی، متاسفم! من قصد آزار کسی رو نداشتم.
- لطف کنید انقدر الکی داد و بیداد نکنید! اخه مشت... .
دختره خندید و گفت:
- متاسفم، تقصیر بچهها بود! قول میدم دیگه تکرار نشه.
- خیلی هم عالی، ببخشید توی ویلای شما مسکن پیدا میشه؟
- اره! به اون معتاد که نیستید؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه من ورزشکارم و زیاد مسکن استفاده نمیکنم، ولی الان از درد قلبم ممکنه اینجا بیوفتم و خونم بیوفته گر*دنِ گروهِ شما.
- سارا برو یه مسکن بیار.
به من نگاه کرد و گفت:
- دستتون زخمی شده!
به دستام نگاه کردم و گفتم:
- سه ساعت داشتم به دیوار مشت میزدم، نشنیدید؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من رو ببخشید ولی بچههای گروهم خودشون رو زدن به تنبلی! ولی خوب شما هم خیلی سخت میگیرید.
کد:
- اونجوری مشت نزن سارا!
عصبی به دیوار مشت میزدم که ارسام با صدای بلند گفت:
- چرا ویلایی که دادن به دخترا باید کنار ویلای تو باشه طرهان؟!
همونطور به دیوار مشت میزدم که کمکم دیوار خونی شد، ارسام و رایان اومدن سمتم. ارسام سرش رو تکون داد و گفت:
- آروم باش طرهان! دستت داغون شد!
عصبی باهمون لباسای ورزشیم و دستای خونی از ویلا زدم بیرون، تام که منو دید سلامی کرد و رفت.
با چشمایی خون گرفته به ویلای دخترا نگاه کردم و گفتم:
- خدا لعنتتون کنه!
رفتم سمت ویلاشون و محکم در زدم، یهو یکیشون در رو باز کرد و با پررویی گفت:
- بله؟!
با دیدن من یهو چشماشو گرفت، هولش دادم کنار و گفتم:
- کو این مربیتون؟!
با دیدن دختری که داشت با بقیه حرف میزد و کناره کیسه بوکس وایساده بود پا تند کردم سمتش، متعجب به من نگاه کرد و گفت:
- بله؟!
چنان به کیسه بوکس مشت کوبیدم که یه دور زد، ترس رو توی چشماش دیدم.
رفتم سمتش و گفتم:
- خوب مشت زدم خانم مربی؟! دیوانمون کردی دیگه! دِ مگه مشت زدنم مدل داره؟!
آب دهنشو قورت داد و چند قدم عقب رفت، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم تند تند میزد، چشمامو باز کردم و گفتم:
- ببخشید عصبی شدم، خانم ما فردا مسابقه داریم و از دست داد و بیدادهای شما حتی یک ثانیه هم تمرین نکردیم! ویلای ما همین کناره تمام بچههای گروه شاکی و عصبین.
مربیشون به یکیشون اشاره کرد که آب بیاره، رو به من کرد و گفت:
- ببخشید ما نمیدونستیم کسی اونجا زندگی میکنه!
- حالا گیریم کسی زندگی نمیکرد! بقیه همسایهها چی؟!
- اوکی، متاسفم! من قصد آزار کسی رو نداشتم.
- لطف کنید انقدر الکی داد و بیداد نکنید! اخه مشت...
دختره خندید و گفت:
- متاسفم، تقصیر بچهها بود! قول میدم دیگه تکرار نشه.
- خیلی هم عالی، ببخشید توی ویلای شما مسکن پیدا میشه؟
- اره! به اون معتاد که نیستید؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه من ورزشکارم و زیاد مسکن استفاده نمیکنم، ولی الان از درد قلبم ممکنه اینجا بیوفتم و خونم بیوفته گر*دنِ گروهِ شما.
- سارا برو یه مسکن بیار.
به من نگاه کرد و گفت:
- دستتون زخمی شده!
به دستام نگاه کردم و گفتم:
- سه ساعت داشتم به دیوار مشت میزدم، نشنیدید؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من رو ببخشید ولی بچههای گروهم خودشونو زدن به تنبلی! ولی خوب شما هم خیلی سخت میگیرید.
- باید تعجب کنم! با صدای شما بچههای گروه من فکر میکنن اونا دارن تمرین میکنن!
مربیشون ببخشیدی زیر ل*ب گفت و رو به من کرد.
- طرلان احمدی هستم، مربی گروه دختران سپید که فردا اولین مسابقمونه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- طرهان احمدی هستم، مربی پسران پارس، ما هم فردا مسابقه داریم با اجازه.
دختره با چشمایی گرد شده نگاهم کرد، میخواستم برم که با درد شدیدی توی سینم دستم رو گذاشتم روی قلبم و چشمامو محکم بستم.
دختره لیوان آب رو با مسکنی گرفت جلوم و گفت:
- خوبید آقا طرهان؟!
قرص رو خوردم و گفتم:
- اره خوبم، بازم ببخشید با این ریخت و لباس... .
- مشکلی نیست.
رفتم توی ویلا و رو به بچهها گفتم:
- دیگه تمرین رو شروع کنید.
بچهها رفتن سمت ورزشگاه اختصاصی که اخر حیاط ویلا بود، ارسام وایساد کنارم و گفت:
- حالت خوب نیست!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- یکم استراحت میکنم میام.
باشهای گفت و رفت.
نشستم رو تخت و کمی فکر کردم، طرلان احمدی؟! چرا انقدر اون چشمها آشنا بودن؟!
چشمام رو بستم و با خودم گفتم:
- بسه طرهان! بهتره بخوابی وگرنه دیوونه میشی!
با درد شدیدی توی دستم از خواب بیدار شدم، با دیدن ک*بودی و ورمش محکم زدم به پیشونیم و مشغول پوشیدن دستکش بوکسم شدم.
نه کسی نباید میفهمید دستم کوچکترین آسیبی دیده! صد درصد اگه میفهمیدن از ادامه مسابقه محرومم میکردن.
وقتی رفتم سمت ورزشگاه بچهها با تعجب گفتن:
- باز بوکس؟!
چشم ریز کردم و گفتم:
- چیکار من دارید؟! به کارتون برسید.
رایان درحالی که دستکش بوکسش رو میپوشید گفت:
- چقدر دخالت؟!
بعد رو به من کرد و گفت:
- یه دست تمرینی بریم؟!
خندیدم و گفتم:
- بیا پسرم بیا.
گارد گرفته بودم که ارسام بیمزه گفت:
- بابا ورزشکار!
نمیدونم چرا عصبی شدم! یکی محکم زدم توی بازوش که آخ بلندی گفت و بازوش رو محکم گرفت.
رایان ترسیده گفت:
- طرهان دستش!
با دیدن دستش که میلرزید به خودم اومدم، سریع دستکشها رو در آوردم و دستش رو معاینه کردم.
چقدر زود کبود شده بود و ورم کرده بود! ارسام ترسیده نگاهم کرد.
سرمو تکون دادم که اشکاش سرازیر شد، رایان به دست من نگاه کرد و گفت:
- خ...خودت!
- هیس! دست من خوبه، باشه بچهها؟!
ارسام عصبی به سینم مشت میکوبید، مچ دستاش رو گرفتم و گفتم:
- بسه ارسام! آروم بگیر!
ارسام با گریه گفت:
- من از ده سالگی دارم تمرین میکنم برای رسیدن به اینجا! طرهان هفده سالِ که دارم تمرین میکنم میفهمی!؟
کد:
- باید تعجب کنم! با صدای شما بچههای گروه من فکر میکنن اونا دارن تمرین میکنن!
مربیشون ببخشیدی زیر ل*ب گفت و رو به من کرد.
- طرلان احمدی هستم، مربی گروه دختران سپید که فردا اولین مسابقمونه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- طرهان احمدی هستم، مربی پسران پارس، ما هم فردا مسابقه داریم با اجازه.
دختره با چشمایی گرد شده نگاهم کرد، میخواستم برم که با درد شدیدی توی سینم دستم رو گذاشتم روی قلبم و چشمامو محکم بستم.
دختره لیوان آب رو با مسکنی گرفت جلوم و گفت:
- خوبید آقا طرهان؟!
قرص رو خوردم و گفتم:
- اره خوبم، بازم ببخشید با این ریخت و لباس... .
- مشکلی نیست.
رفتم توی ویلا و رو به بچهها گفتم:
- دیگه تمرین رو شروع کنید.
بچهها رفتن سمت ورزشگاه اختصاصی که اخر حیاط ویلا بود، ارسام وایساد کنارم و گفت:
- حالت خوب نیست!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- یکم استراحت میکنم میام.
باشهای گفت و رفت.
نشستم رو تخت و کمی فکر کردم، طرلان احمدی؟! چرا انقدر اون چشمها آشنا بودن؟!
چشمام رو بستم و با خودم گفتم:
- بسه طرهان! بهتره بخوابی وگرنه دیوونه میشی!
با درد شدیدی توی دستم از خواب بیدار شدم، با دیدن ک*بودی و ورمش محکم زدم به پیشونیم و مشغول پوشیدن دستکش بوکسم شدم.
نه کسی نباید میفهمید دستم کوچکترین آسیبی دیده! صد درصد اگه میفهمیدن از ادامه مسابقه محرومم میکردن.
وقتی رفتم سمت ورزشگاه بچهها با تعجب گفتن:
- باز بوکس؟!
چشم ریز کردم و گفتم:
- چیکار من دارید؟! به کارتون برسید.
رایان درحالی که دستکش بوکسش رو میپوشید گفت:
- چقدر دخالت؟!
بعد رو به من کرد و گفت:
- یه دست تمرینی بریم؟!
خندیدم و گفتم:
- بیا پسرم بیا.
گارد گرفته بودم که ارسام بیمزه گفت:
- بابا ورزشکار!
نمیدونم چرا عصبی شدم! یکی محکم زدم توی بازوش که آخ بلندی گفت و بازوش رو محکم گرفت.
رایان ترسیده گفت:
- طرهان دستش!
با دیدن دستش که میلرزید به خودم اومدم، سریع دستکشها رو در آوردم و دستش رو معاینه کردم.
چقدر زود کبود شده بود و ورم کرده بود! ارسام ترسیده نگاهم کرد.
سرمو تکون دادم که اشکاش سرازیر شد، رایان به دست من نگاه کرد و گفت:
- خ...خودت!
- هیس! دست من خوبه، باشه بچهها؟!
ارسام عصبی به سینم مشت میکوبید، مچ دستاش رو گرفتم و گفتم:
- بسه ارسام! آروم بگیر!
ارسام با گریه گفت:
- من از ده سالگی دارم تمرین میکنم برای رسیدن به اینجا! طرهان هفده سالِ که دارم تمرین میکنم میفهمی!؟
چشمامو بستم و گفتم:
- میدونم ارسام میدونم!
- محرومم میکنن آشغال!
کمکش کردم بلند شه و گفتم:
- لباسام رو عوض میکنم بعد میریم دستت رو گچ بگیریم.
ارسام دسمت رو گرفت و ملتمس گفت:
- گچ نگیریم! من با همین دست مسابقه میدم طرهان!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نمیشه!
- چرا میشه! مثل تو!
توی چشماش نگاه کردم، البته که حق داشت گریه کنه!
اون از بچگی برای مسابقه تمرین کرده و من خرابش کردم، فکر نمیکردم انقدر محکم زده باشم.
رایان وایساد کنارم و گفت:
- بابا! الان چی میشه؟!
اصلا انگار قضیه دست ارسام فراموش شد، رایان خندید و گفت:
- چیزه! شوخی بود.
به بچها نگاه کردم و گفتم:
- چتونه؟! شوخی کرد بابا!
آریا سری تکون داد و گفت:
- بار قبل گفتی پسرم چیزی نگفتیم، گفتیم از هممون بزرگتری ما رو به چشم پسرات میبینی! ولی دیگه چند بار شوخی؟!
توی چشمای آریا نگاه کردم و گفتم:
- آریا! رایان مثل تو بیست سالشه، منم که همتون میدونید سی و پنج سالمم نشده هنوز.
رایان با چشمایی اشکی بهم نگاه کرد، میدونستم دوست نداره کسی بدونه نسبتش با من چیه.
سرشو انداخت پایین و گفت:
- من... آخه من!
آریا دست رایان رو گرفت و گفت:
- راستش رو بگو رایان! میدونم که تو دروغ نمیگی.
معلوم بود حالش خوب نیست، با منمن گفت:
- آخه... من.
لرزش دستش اذیتم میکرد، دستشو گرفتم و گفتم:
- رایان پسرخوندمه بسه! داری اذیتش میکنی.
آریا نگاهی توی چشمای رایان کرد و گفت:
- ببخشید رایان.
رایان نگاهی به بچها کرد و گفت:
- میشه به کسی نگید؟! این کار قانونی نیست ولی وقتی طرهان منو به فرزند خوندگی گرفت قرار نبود تو مسابقه باشم.
ارسام نگاهی به دستش کرد و گفت:
- خوب، دستم بهتره!
نگاهی به دستش کردم و گفتم:
- جالبه!
رایان متعجب به من نگاه کرد و گفت:
- بابا! برو کنار!
یکم رفتم کنار، رایان دست ارسام رو گرفت و گفت:
- چطوری امکان داره شکستگی!
- ترک خوردگی مگه چطوری زدم که بشکنه؟!
- حالا هر چی!
آروم دست ارسام رو تکون داد و گفت:
- ولی هنوزم نمیشه باهاش کار کنی، مسابقه برای تو کنسله ارسام بفهم!
ارسام بازوبندی که دور بازوش بسته بود رو باز کرد، بستش یه دست رایان و گفت:
- باشه، من برمیگردم ایران.
رایان ارسام رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- دوست داشتم تو مسابقه باشی، من رو ببخش!
ارسام لبخندی زد و رفت سمت ویلا، آریا به من نگاه کرد و گفت:
- حالا چی میشه؟!
کلافه سرمو تکون دادم، به دستام نگاه کردم و گفتم:
- یه پارچه تمیز خیس کن بده به من رایان.
آروم زخمام رو تمیز کردم و دوباره بستمشون، با دیدن ارسام که وسایلش رو جمع کرده بود و داشت میرفت بیرون به بچهها اشاره کردم که بریم بیرون.
ارسام با همه خداحافظی کرد و رفت، رو به بچهها کردم و گفتم:
- رایان، آریا، حسام، ساواش و تو سیاوش، ما اگه بخوایم ببریم باید تمرین کافی داشته باشیم! همینطور استراحت کافی.
بخوابید؛ شب پاشید تمرین کنید تا صبح که بدنتون گرم باشه، پیاده میدوییم تا باشگاه.
آریا سرشو خواروند و گفت:
- عام، خبرنگارا چی؟!
- بیخیال خبرنگارا! بزار خوش باشیم.
- خوردن قهوه و کافئین از الان ممنوعه بچهها مراقب باشید.
کد:
چشمامو بستم و گفتم:
- میدونم ارسام میدونم!
- محرومم میکنن آشغال!
کمکش کردم بلند شه و گفتم:
- لباسام رو عوض میکنم بعد میریم دستت رو گچ بگیریم.
ارسام دسمت رو گرفت و ملتمس گفت:
- گچ نگیریم! من با همین دست مسابقه میدم طرهان!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نمیشه!
- چرا میشه! مثل تو!
توی چشماش نگاه کردم، البته که حق داشت گریه کنه!
اون از بچگی برای مسابقه تمرین کرده و من خرابش کردم، فکر نمیکردم انقدر محکم زده باشم.
رایان وایساد کنارم و گفت:
- بابا! الان چی میشه؟!
اصلا انگار قضیه دست ارسام فراموش شد، رایان خندید و گفت:
- چیزه! شوخی بود.
به بچها نگاه کردم و گفتم:
- چتونه؟! شوخی کرد بابا!
آریا سری تکون داد و گفت:
- بار قبل گفتی پسرم چیزی نگفتیم، گفتیم از هممون بزرگتری ما رو به چشم پسرات میبینی! ولی دیگه چند بار شوخی؟!
توی چشمای آریا نگاه کردم و گفتم:
- آریا! رایان مثل تو بیست سالشه، منم که همتون میدونید سی و پنج سالمم نشده هنوز.
رایان با چشمایی اشکی بهم نگاه کرد، میدونستم دوست نداره کسی بدونه نسبتش با من چیه.
سرشو انداخت پایین و گفت:
- من... آخه من!
آریا دست رایان رو گرفت و گفت:
- راستش رو بگو رایان! میدونم که تو دروغ نمیگی.
معلوم بود حالش خوب نیست، با منمن گفت:
- آخه... من.
لرزش دستش اذیتم میکرد، دستشو گرفتم و گفتم:
- رایان پسرخوندمه بسه! داری اذیتش میکنی.
آریا نگاهی توی چشمای رایان کرد و گفت:
- ببخشید رایان.
رایان نگاهی به بچها کرد و گفت:
- میشه به کسی نگید؟! این کار قانونی نیست ولی وقتی طرهان منو به فرزند خوندگی گرفت قرار نبود تو مسابقه باشم.
ارسام نگاهی به دستش کرد و گفت:
- خوب، دستم بهتره!
نگاهی به دستش کردم و گفتم:
- جالبه!
رایان متعجب به من نگاه کرد و گفت:
- بابا! برو کنار!
یکم رفتم کنار، رایان دست ارسام رو گرفت و گفت:
- چطوری امکان داره شکستگی!
- ترک خوردگی مگه چطوری زدم که بشکنه؟!
- حالا هر چی!
آروم دست ارسام رو تکون داد و گفت:
- ولی هنوزم نمیشه باهاش کار کنی، مسابقه برای تو کنسله ارسام بفهم!
ارسام بازوبندی که دور بازوش بسته بود رو باز کرد، بستش یه دست رایان و گفت:
- باشه، من برمیگردم ایران.
رایان ارسام رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- دوست داشتم تو مسابقه باشی، من رو ببخش!
ارسام لبخندی زد و رفت سمت ویلا، آریا به من نگاه کرد و گفت:
- حالا چی میشه؟!
کلافه سرمو تکون دادم، به دستام نگاه کردم و گفتم:
- یه پارچه تمیز خیس کن بده به من رایان.
آروم زخمام رو تمیز کردم و دوباره بستمشون، با دیدن ارسام که وسایلش رو جمع کرده بود و داشت میرفت بیرون به بچهها اشاره کردم که بریم بیرون.
ارسام با همه خداحافظی کرد و رفت، رو به بچهها کردم و گفتم:
- رایان، آریا، حسام، ساواش و تو سیاوش، ما اگه بخوایم ببریم باید تمرین کافی داشته باشیم! همینطور استراحت کافی.
بخوابید؛ شب پاشید تمرین کنید تا صبح که بدنتون گرم باشه، پیاده میدوییم تا باشگاه.
آریا سرشو خواروند و گفت:
- عام، خبرنگارا چی؟!
- بیخیال خبرنگارا! بزار خوش باشیم.
- خوردن قهوه و کافئین از الان ممنوعه بچهها مراقب باشید.
با صدای آلارم گوشی به بچهها گفتم لباسهاشون رو عوض کنن تا بریم، خودم هم لباسهام رو عوض کردم.
وسایلی که باید میبردیم باشگاه رو همون روز اول توی فرودگاه از ما گرفتن و بردن باشگاه.
بچهها درحالی که کفشهاشون رو میپوشیدن درحال خوندن آهنگ بودن.
《خوشاومده غم به چشمهای سادهم!
اشکی شدی از چشمهات افتادم… .
من زندگیم رو سر عشق تو دادم.
بارون زد و پنجرهمون ابری شد… .
خستهام دیگه از جر و بحثهای بیخود!》
خندیدم و گفتم:
- پاشید دیر میشه!
بچهها بلند شدن و گفتن:
《 ضربالمثل بوده عشق ما چی شد؟
دریا نمیرم بعد تو.
نمیخوام ببینم، بعد تو… .
شاید بمیرم بعد تو!
دل میبری از من چطور؟
از من میگیری لبخندت رو تو… .》
سری تکون دادم و گفتم:
- کفش ورزشی پوشیدید؟
- نه پس؛ پاشنه بلند پوشیدیم.
خوب دوتا گروه سه نفر میشیم! من، رایان و آریا، حسام تو هم با ساواش و سیاوش.
حسام سری تکون داد و گفت:
- خب؟
- هر گروه زودتر برسه شام مهمون اون یکی گروهه.
حسام خندید و گفت:
- اوکی.
از ویلا که خارج شدیم، من، آریا و رایان؛ رفتیم اون سمت تا دیگه قاطی نشیم.
- سه، دو، وایسید.
با دیدن حسام و گروهش که شروع کردن به دویدن زدم زیر خنده، یهو حسام وایساد، ساواش و سیاوش خوردن بهش و سهتایی پخش زمین شدن.
آریا به زور خندهاش رو نگه داشته بود، رایان هم که کلاً معلوم بود به عقل این سه تا شک کرده.
خودشون هم خندهشون گرفته بود، بلند شدن و برگشتن سرجاشون.
- اوکی دیگه شوخی بسه دیره، یک، دو، سه.
همهمون شروع کردیم به دوییدن، آریا یه لحظه سرش رو برگردوند سمت سیاوش اینا و گفت:
- فکر کنم از نفس افتادن.
با دیدن باشگاه خندیدم و گفتم:
- خوب حالا سرعت رو ببریم بالا که باشگاه رو به رومونه!
جلوی باشگاه وایساده بودیم و منتظرِ سیاوش و حسام و ساواش بودیم که یه عدّه خبرنگار جمع شدن دورمون، افرادی که اونجا بودن.
کد:
*صبح روز بعد*
با صدای آلارم گوشی به بچهها گفتم لباسهاشون رو عوض کنن تا بریم، خودم هم لباسهام رو عوض کردم.
وسایلی که باید میبردیم باشگاه رو همون روز اول توی فرودگاه از ما گرفتن و بردن باشگاه.
بچهها درحالی که کفشهاشون رو میپوشیدن درحال خوندن آهنگ بودن.
- خوشاومده غم به چشمهای سادهم!
اشکی شدی از چشمهات افتادم… .
من زندگیم رو سر عشق تو دادم.
بارون زد و پنجرهمون ابری شد… .
خستهام دیگه از جر و بحثهای بیخود!
خندیدم و گفتم:
- پاشید دیر میشه!
بچهها بلند شدن و گفتن:
- ضربالمثل بوده عشق ما چی شد؟
دریا نمیرم بعد تو.
نمیخوام ببینم، بعد تو… .
شاید بمیرم بعد تو!
دل میبری از من چطور؟
از من میگیری لبخندت رو تو… .
سری تکون دادم و گفتم:
- کفش ورزشی پوشیدید؟
- نه پس؛ پاشنه بلند پوشیدیم.
خوب دوتا گروه سه نفر میشیم! من و رایان و آریا، حسام تو هم با ساواش و سیاوش.
حسام سری تکون داد و گفت:
- خب؟
- هر گروه زودتر برسه شام مهمون اون یکی گروهه.
حسام خندید و گفت:
- اوکی.
از ویلا که خارج شدیم، من و آریا و رایان؛ رفتیم اون سمت تا دیگه قاطی نشیم.
- سه، دو، وایسید.
با دیدن حسام و گروهش که شروع کردن به دوییدن زدم زیر خنده، یهو حسام وایساد و ساواش و سیاوش خوردن بهش و سهتایی پخش زمین شدن.
آریا بهزور خندهاش رو نگه داشته بود، رایان هم که کلاً معلوم بود به عقل این سه تا شک کرده.
خودشون هم خندهشون گرفته بود، بلند شدن و برگشتن سرجاشون.
- اوکی دیگه شوخی بسه دیره، یک، دو، سه.
همهمون شروع کردیم به دوییدن، آریا یه لحظه سرش رو برگردوند سمت سیاوش اینا و گفت:
- فکر کنم از نفس افتادن.
با دیدن باشگاه خندیدم و گفتم:
- خوب حالا سرعت رو ببریم بالا که باشگاه رو به رومونه!
جلوی باشگاه وایساده بودیم و منتظرِ سیاوش و حسام و ساواش بودیم که یه عدّه خبرنگار جمع شدن دورمون، افرادی که اونجا بودن.
حسام به من اشاره کرد و گفت:
- با مربی گروه دختران سپید.
یکی از خبرنگارها که اسمش الکس بود سرش رو تکون داد و گفت:
- اتفاقاً دختره خوبیه! یه برادر هم داره به اسم یزدان که انگار کل دار و ندارشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حالا یک یا دو ساعتی وقت داریم که تمرین کنیم بچهها.
همهشون قیافه مظلوم به خودشون گرفتن و گفتن:
- ما از ساعت دوازه شب تا الان تمرین کردیم!
- بدویید ببینم! تنبلی بسه.
همشون لباسهاشون رو عوض کردن و مشغوله تمرین شدن، دستکش بوکسم رو پوشیدم و رفتم سمت وسایل ورزشی.
الکس وایساد کنار من و گفت:
- مردم چندتا سوال داشتن، میشه... .
- بپرس؟
نگاهی به گوشیش کرد و گفت:
- یک نفر گفته چطور میشه یه ورزشکار به این معروفی بدونه محافظ باشه و راحت توی خیابونها راه بره، تازه انقدر هم با خبرنگارها راحت باشه و مشکلی نداشته باش؟
خندیدم و گفتم:
- من حدود دوازده ساله که توی ورزش کشورم مقام دارم، همه گروههایی که تحت سرپرستی من بودن بلا استثنا برنده بودن و تا حالا نشده ترسی از مرگ یا خبرنگار داشته باشم!
من دقیقا دوازده ساله پیش که اولین مدال طلای آسیا رو اوردم میشد بیست و دو سالم، هفت سال پیش هم که به عنوان مربی انتخاب شدم بیست و هفت سالم بود.
هیچ وقت اتفاقی نیوفتاده که از خبرنگار بترسم! یا نیاز به محافظ داشته باشم، البته سنی هم نداشتم که بخوان بلایی به سرم
- خوب البته واقعا این سوال خودمم بوده که، شما پدر، مادر، خواهر یا برادری ندارید؟! چون نه توی پیچ اینستاگرامتون نه یوتیوبتون حرفی درباره خانوادتون نزدید!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب ببین من، پدر، مادر، خواهر و برادر ندارم! من رو یک مربی باشگاه بزرگ کرده.
- داورها اومدن همه بیاید توی سالن اصلی.
اولین صدایی که اومد صدای گذارشگرها بود.
- سلام! من حمید نیکنژاد هستم و برای سومین ساله پیاپی دارم این مسابقات رو گزارش میکنم.
- سلام به همه بینندگان، ارسام تهرانی هستم و برای اولین باره که این مسابقات رو گزارش میکنم.
حمید با خنده گفت:
- معلومه گروه طرهان تعجب کردن.
- معلومه! من قرار بود امروز با اونها مسابقه بدم ولی دارم مسابقشون رو گزارش میکنم.
رایان با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- من این رو میکشم.
- خوب خانم طرلان احمدی و اقای طرهان احمدی اولین نفرات مسابقه هستن، صداشون میزنن.
با اون درد دستم هر ضربهای که میزدم انگار استخونهام ریز میشدن، وقتی میخواست برنده این قسمت رو اعلام کنن یهو برق باشگاه قطع و وصل شد! ارسام با تعجب گفت:
- چه اتفاقی داره میافته حمید؟
- نمیدونم ولی دارم تمام دسترسیم رو به پشتیبانیِ باشگاه از دست میدم!
یهو تمام تصویرهای تلوزیونهای باشگاه سیاه شد و فقط یک آدم وسطش معلوم بود، شروع کرد حرف زدن ولی صداش ضعیف بود.
انقدر ضعیف که انگار چند ماه اونجا زندانی بوده و نه آبی خورده نه غذایی.
- طرهان، طرلان... میدونم الان پیش همین که اینا دارن اینکار رو میکنن.
طرلان با ترس جیغ زد:
- یزدان داداش! چیشدی تو کجایی؟!
پسره سرشو اورد بالا و گفت:
- جیغ نزن آجی.
با دیدن چشماش اروم رفتم سمت تلوزیون رو به روم، جوری که صدامو بشنوه گفتم:
- رمزت چیه؟
با درد خندید و گفت:
- ققنوسِ آبی، تو چی؟
کد:
حسام به من اشاره کرد و گفت:
- با مربی گروه دختران سپید.
یکی از خبرنگارها که اسمش الکس بود سرش رو تکون داد و گفت:
- اتفاقاً دختره خوبیه! یه برادر هم داره به اسم یزدان که انگار کل دار و ندارشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حالا یک یا دو ساعتی وقت داریم که تمرین کنیم بچهها.
همهشون قیافه مظلوم به خودشون گرفتن و گفتن:
- ما از ساعت دوازه شب تا الان تمرین کردیم!
- بدویید ببینم! تنبلی بسه.
همشون لباسهاشون رو عوض کردن و مشغوله تمرین شدن، دستکش بوکسم رو پوشیدم و رفتم سمت وسایل ورزشی.
الکس وایساد کنار من و گفت:
- مردم چندتا سوال داشتن، میشه...
- بپرس؟
نگاهی به گوشیش کرد و گفت:
- یک نفر گفته چطور میشه یه ورزشکار به این معروفی بدونه محافظ باشه و راحت توی خیابونها راه بره، تازه انقدر هم با خبرنگارها راحت باشه و مشکلی نداشته باش؟
خندیدم و گفتم:
- من حدود دوازده ساله که توی ورزش کشورم مقام دارم، همه گروههایی که تحت سرپرستی من بودن بلا استثنا برنده بودن و تا حالا نشده ترسی از مرگ یا خبرنگار داشته باشم!
من دقیقا دوازده ساله پیش که اولین مدال طلای آسیا رو اوردم میشد بیست و دو سالم، هفت سال پیش هم که به عنوان مربی انتخاب شدم بیست و هفت سالم بود.
هیچ وقت اتفاقی نیوفتاده که از خبرنگار بترسم! یا نیاز به محافظ داشته باشم، البته سنی هم نداشتم که بخوان بلایی به سرم
- خوب البته واقعا این سوال خودمم بوده که، شما پدر، مادر، خواهر یا برادری ندارید؟! چون نه توی پیچ اینستاگرامتون نه یوتیوبتون حرفی درباره خانوادتون نزدید!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب ببین من، پدر، مادر، خواهر و برادر ندارم! من رو یک مربی باشگاه بزرگ کرده.
- داورها اومدن همه بیاید توی سالن اصلی.
اولین صدایی که اومد صدای گذارشگرها بود.
- سلام! من حمید نیکنژاد هستم و برای سومین ساله پیاپی دارم این مسابقات رو گزارش میکنم.
- سلام به همه بینندگان، ارسام تهرانی هستم و برای اولین باره که این مسابقات رو گزارش میکنم.
حمید با خنده گفت:
- معلومه گروه طرهان تعجب کردن.
- معلومه! من قرار بود امروز با اونها مسابقه بدم ولی دارم مسابقشون رو گزارش میکنم.
رایان با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- من این رو میکشم.
- خوب خانم طرلان احمدی و اقای طرهان احمدی اولین نفرات مسابقه هستن، صداشون میزنن.
با اون درد دستم هر ضربهای که میزدم انگار استخونهام ریز میشدن، وقتی میخواست برنده این قسمت رو اعلام کنن یهو برق باشگاه قطع و وصل شد! ارسام با تعجب گفت:
- چه اتفاقی داره میافته حمید؟
- نمیدونم ولی دارم تمام دسترسیم رو به پشتیبانیِ باشگاه از دست میدم!
یهو تمام تصویرهای تلوزیونهای باشگاه سیاه شد و فقط یک آدم وسطش معلوم بود، شروع کرد حرف زدن ولی صداش ضعیف بود.
انقدر ضعیف که انگار چند ماه اونجا زندانی بوده و نه آبی خورده نه غذایی.
- طرهان، طرلان... میدونم الان پیش همین که اینا دارن اینکار رو میکنن.
طرلان با ترس جیغ زد:
- داداش! چیشدی تو کجایی؟!
پسره سرشو اورد بالا و گفت:
- جیغ نزن آجی.
با دیدن چشماش اروم رفتم سمت تلوزیون رو به روم، جوری که صدامو بشنوه گفتم:
- رمزت چیه؟
با درد خندید و گفت:
- ققنوسِ آبی، تو چی؟