دوک: تعبیر خوابم، اون هم با اون قسمت خوابم که مال شماست. به زحمتش میارزه، اینطور فکر نمیکنین؟
(دوناتا قد راست میکند. موها بالاسر جمع شده، ابروان برداشته شده و بهجای آن با مداد خط بسیار نازکی کشیده شده است لباس به سبک ۱۹۳۰، بلند، یقه باز و تیره. دور یقه و بالاتنه چیندوزی از ج*ن*س ململ. پو*ست روباه بر روی شانهها. عصای سفیدی به صندلی گهوارهای تکیه داده شده است. دوناتا آن را برمیدارد. سپس با رفتاری پُرنخوت بیحرکت میایستد.)
دوناتا: میخوای من رو اسیر خوابت کنی. من همیشه یه خواب ببینم تا تو بتونی هر شب یه خواب متفاوت از شب قبل ببینی من زیر بارش نمیرم. (جلو رفته سپس میایستد. بدگمان سر تکان میدهد. سعی میکند دوباره به جلو قدم بردارد. اما موفق نمیشود. ( از این کار صرفنظر میکند.) ببین، بیا و یهبار دیگه تعریف کن!
دوک: چی رو؟
دوناتا: خوابی که میگی هر شب میبینی.
دوک: موضوع خواب برمیگرده به ماجرای مجسمهساز. (دوناتا به دوک پشت میکند.)
دوناتا: چی بهت گفتم؟ پنج روزه که تو هی همون رو تکرار میکنی.
دوک: مجبورش میکنن که خودش رو تو آینه نگاه کنه.
دوناتا: با اینکه وظیفهت سرگرم کردنمه، اما نه تنها این کار رو نمیکنی که حوصلهم هم سر میبری.
دوک: بهش ثابت میکنن که وجودش از گوشت و خونه.
دوناتا: مطمئنی که شوهرم اینبار برام نامه ننوشته؟
دوک: اون مجسمهها رو داغون میکنه.
دوناتا: قبلاً، همیشه حتی چند خطی هم که شده برام مینوشت...
دوک: خونه و زندگیش رو برای همیشه ول میکنه...
دوناتا: خُب بعدش؟
دوک: همهش همین. سر میذاره به کوه و صحرا دیگه هیچ خبری ازش نمیشه.
دوناتا: اگه من این خواب رو میدیدم، خیلی جالبتر از آب در میاومد.
دوک: شما؟... خانم... دوناتا؟
دوناتا: چون که هر شب یه خواب مختلف میبینم، حقّش بود یکی از همین روزها این کار رو با خواب خیلی بد مجسمههات میکرم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان