در بخشی از کتاب درمانگر میخوانیم
چهارزانو کف آشپزخانه نشستهام و به صدای درونیای که چندی پیش با قاطعیت به من گفت از این خانه خوشم نمیآید فکر میکنم. حقیقت ندارد؛ نه کاملاً. چیزهایی در این خانه هستند که واقعاً دوستشان دارم؛ مثل اتاق کارم. این اتاق دیوارهایی به رنگ صورتی بسیار روشن دارد؛ رنگی که فکر نمیکردم از آن خوشم بیاید و خلافش به من ثابت شد. حمام و دستشوییای اختصاصی دارد؛ چون ابتدا بهمنظور اتاقخواب طراحی شده. میزی که زمانی از آن پدرم بود در مقابل پنجره قرار دارد و گوشهای، مبلی تختخوابشو گذاشتهام که از آپارتمان قبلی لئو به اینجا آوردهایم. آشپزخانه را هم دوست دارم، سنگهای روی کابینت از مرمری بسیار روشن هستند و خود کابینتها کاملاً سفیدند. خب، حداقل زمانیکه قدری به آشپزخانه زندگی و رنگ ببخشم، عاشقش خواهم شد. درحالحاضر بیش از آنچه برای من دلنشین باشد، تمیز و بیمارستانگونه است. همهچیز در تقارن کامل قرار دارد و وسایل در پس کابینتهایی که هوشمندانه طراحی شدهاند، مخفی هستند؛ بنابراین میشود گفت از خانه متنفر نیستم، تنها از جوی که بر آن حاکم است خوشم نمیآید.
شاید مشکل این است که خانه جو مشخصی ندارد، چراکه تنها پنج سال از زمان ساختش میگذرد. در مقابل، خانۀ روستایی من، جایی که در آن به دنیا آمده، بزرگ شده و تنها تا چند هفتۀ پیش در آن زندگی میکردم قدمتی دویستساله دارد. از اینکه توانستم نگهش دارم بسیار خوشحالم. کاری را که لئو پیشنهاد داده بود انجام دادم و آن را به مدت شش ماه به زوجی دوستداشتنی از منچستر اجاره دادم که میخواستند زندگی در دهکده را تجربه کنند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان