• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

کتاب در حال تایپ کتاب هر دو در نهایت می‌میرند| اثر آدام سیلورا

  • نویسنده موضوع vahedi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 68
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
کاربر VIP انجمن
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
656
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,532
Points
188
"بسم الله الرحمن الرحیم"
نام کتاب: هردو در نهایت می‌میرند
نام نویسنده: آدام سیلورا
مترجم: میلاد بابا نژاد و الهه مرادی
تایپیست: فاطمه واحدی
خلاصه و مقدمه:
قاصد مرگ پیغامی برای دو پسر نوجوان دارد. آن‌ها فقط یک روز دیگر زنده هستند. آدام سیلورا در کتاب هر دو در نهایت می‌میرند از آخرین روز زندگی دو پسری می‌گوید که همدیگر را نمی‌شناسند اما سرنوشت مشترکی دارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : vahedi

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,215
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
امضا : Lunika✧

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
کاربر VIP انجمن
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
656
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,532
Points
188
داستانی جسورانه، دلپذیر و فراموش نشدنی درباره از دست دادن، امید، و قدرت دوستی.
لورن لولیور

بخش اول: قاصدک مرگ
زندگی کردن نادرترین اتفاق جهان هستی است. بیشتر مردم فقط وجود دارند،همین.
اسکار وایلد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
کاربر VIP انجمن
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
656
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,532
Points
188
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
کاربر VIP انجمن
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
656
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,532
Points
188
پنجم سپتامبر ۲۰۱۷​
متیو تورِز
ساعت ۱۲:۲۲ صبح:
قاصد مرگ در حال زنگ زدن است و می‌خواهد اخطار مرگم را بدهد.امروز،قرار است بمیرم.چیزی که گفته‌ام را فراموش کنید،چون "اخطار" کلمه خاصی است، کلمه‌ای که معمولاً وقتی بتوان از چیزی دوری کرد، از آن استفاده می‌شود؛ مثل ماشینی که برای کسی، موقع گذشتن از چراغ قرمز، بوق می‌‌زند تا به او اخطار دهد خودش را کنار بکشد. اما این تماس فقط برای اطلاع رسانی‌ است. صدای زنگ مخصوصشان شبیه ناقوسی است که تمامی ندارد، مثل زنگ کلیسا که از یک چهار‌راه آن‌طرف‌تر به گوش می‌رسد و بلندگوی گوشی‌ام از آن سمت اتاق، مدام پخشش می‌‌کند. هنوز هیچی نشده، حسابی ترسیده بودم، صد‌ها فکر داشتند در خودشان غرقم می‌کردند. شرط می‌بندم این همان بحرانی است که اولین بار چتر باز می‌خواهد از هواپیما بیرون بپرد، تجربه می‌کند، یا حسی که پیانیست در اولین کنسرتش، پیدا می‌کند. هر چند، دیگر هیچ‌وقت، فرصتش را ندارم بفهمم واقعاً این‌گونه است یا نه.
مسخره است. همین یک دقیقه پیش، داشتم متن های سایت "شمارش معکوسی ها " را می‌خواندم . جایی که "روز آخری ها" آخرین ساعت های زندگی‌شان را به صورت استتوس و عکس، به صورت زنده، با دیگران در میان می‌گذارند. آخرین چیزی که خواندم درباره دانشجویی بود که می‌خواست برای سگش،خانه‌ای تازه پیدا کند-وحالا،قرار بود بمیرم.
قرار بود...نه...آره.آره.
س*ی*نه‌ام سنگین شد. امروز، قرار است بمیرم.
همیشه از مرگ می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم این ترس جلوی اتفاق افتادنش را می‌گیرد. البته، میدانستم همیشه از من محافظت نمی‌کند، اما حداقل، انقدری جلویش را می‌گیرد که بتوانم بزرگ شوم. بابا در مغزم فرو کرده بود که باید وانمود کنم شخصیت اصلی شخصیت اصلی داستانی هستم که در آن هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد، مخصوصاً مرگ. چون قهرمان همیشه زنده می‌ماند تا در مواقع لزوم، همه را نجات دهد. صدایی که در سرم بود داشت آرام می‌گرفت و قاصد مرگ آن سوی خط تلفن، منتظر بود تا به من بگوید که قرار است امروز، در هجده سالگی، بمیرم.
وای،من واقعا...
دلم نمی‌خواهد تلفن را بردارم. ترجیح می‌دهم به اتاق خواب بابا بروم و به زمین و زمان فحش دهم. بگویم که چه وقت بدی را برای بودن در بیمارستان انتخاب کرده است یا با مشت به دیوار بکوبم. از همان زمان که مامان موقع تولدم مرد، باید می‌فهمیدم که زود می‌میرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
کاربر VIP انجمن
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
656
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,532
Points
188
صدای زنگ تلفن برای سیزدهمین بار، به صدا درآمد و نمی‌توانستم بیشتر از این، از اتفاقی که قرار بود برایم بیفتد دوری کنم.
لپ‌تاپی که روی پاهای به هم گره‌زده‌ام بود هل دادم روی تخت و بلند شدم. سرم گیج رفت. احساس گیجی می‌کردم. مثل زامبی ها به سمت میزم رفتم، خیلی آرام و مثل مرده‌های متحرک.
روی گوشی نوشته بود قاصد مرگ، معلوم است که این را نوشته.
می‌لرزیدم، اما به سختی، تماس را جواب دادم. هیچ چیزی نگفتم. مطمئن نبودم چه باید بگویم. نفس می‌کشیدم، چون چیزی کمتر از بیست و هشت هزار نفس برایم باقی مانده بود( میانگین تعداد روزانه نفس های آدمی که در حال مرگ نیست این مقدار است.) و دلم می‌خواست تا می‌توانستم از آنها استفاده کنم.
-" الو من از قاصد مرگ تماس می‌گیرم. آندریا هستم. تیموتی، خودتی؟ "
تیموتی.
اسم من که تیموتی نیست.
به آندریا گفتم:" اشتباه گرفتین." قلبم آرام گرفت، با این‌که دلم برای تیموتی سوخت. جدی می‌گویم"اسم من متیو است." این اسم از پدرم بهم ارث رسیده و دوست داشت من هم آن‌ را به پسرم منتقل کنم و حالا می‌توانستم، البته، اگر بچه‌دار می‌شدم.
صدای تلق‌و‌تلوق صفحه کلید را می‌شنیدم، احتمالاً داشت چیزی را در بانک اطلاعاتی‌شان تصحیح می‌کرد. "اوه، ببخشید. تیموتی آقایی بود که الان تلفن رو باهاش قطع کردم، اصلاً با این خبر خوب برخورد نکرد،مرد بیچاره. شما متیو تورز هستید، درسته؟"
به همین سادگی، آخرین امیدم نابود شد.
"میتو، می‌شه تایید کنید که خودتی؟ متاسفانه، امشب باید به خیلی های دیگه زنگ بزنم."
همیشه فکر می‌کردم قاصد من- خودشان بهشان می‌گویند قاصد، نه من- خیلی همدلانه برخورد کند و شنیدن خبر را برایم راحت‌تر کند، یا حتی بیشتر از وحشتناکی این اتفاق که من باید با این سن کمم بمیرم، صحبت کند. راستش، بدم نمی‌‌آمد کمی برایم چرب زبانی هم بکند و بگوید حالا که حداقل می‌دانم امروز آخرین روز زندگی‌ام است، باید آن‌را خوش بگذرانم و بیشترین استفاده را از آن بکنم. این‌جوری، حداقل، نمی مانم خانه و مشغول درست کردن یک پازل هزار تکه‌ایی نمی‌شوم که هرگز، به موقع، تمام نمی‌شود و از ترسم، دست به کارای خاک بر سری نمی‌زنم. اما این قاصد باعث می‌شد فکر کنم این من هستم که دارم وقت او را تلف می‌کنم، چون ظاهراً بر خلاف من، او خیلی کار برای انجام دارد.
"خیلی‌خوب. خودم هستم. من متیو هستم."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi
بالا