حکایت شده است که روزی پادشاهی مرد و چون جانشینی نداشت وصیت کرده بود اولین نفری که وارد شهر شود را به عنوان جایگزین او پادشاه کنند و کلیهی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد، گدایی بود که تمام عمرش را پولهایش پس انداز می کرد و لباس های کهنه و پاره وصله دار به تن داشت.
ارکان حکومت و بزرگان وصیت شاه را اجرا کردند و همه مال و ثروت را به او دادند و او را از سرزمین ذلت بیرون کردند و بر تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از گذشت زمانی حاکمان حکومت از اطاعت او روی گردانیدند و پادشاهان کشورهای همسایه از هر سو به کشور او حمله کردند. پادشاه جدید که توانایی مدیریت امور را از دست داده بود، بخشی از قدرت را به آنها سپرد.
روزی یکی از دوستان قدیمی او که اتفاقا دوست گرمابه و گلستانش بود وارد شهر می شود و می شنود که دوستش اکنون پادشاه آن کشور است. برای دیدنش و عرض تبریک نزد او رفت. درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک، تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصهام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گذایی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!و اینگونه شد که می گویند: هر که بامش بیش، برفش بیشت
ارکان حکومت و بزرگان وصیت شاه را اجرا کردند و همه مال و ثروت را به او دادند و او را از سرزمین ذلت بیرون کردند و بر تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از گذشت زمانی حاکمان حکومت از اطاعت او روی گردانیدند و پادشاهان کشورهای همسایه از هر سو به کشور او حمله کردند. پادشاه جدید که توانایی مدیریت امور را از دست داده بود، بخشی از قدرت را به آنها سپرد.
روزی یکی از دوستان قدیمی او که اتفاقا دوست گرمابه و گلستانش بود وارد شهر می شود و می شنود که دوستش اکنون پادشاه آن کشور است. برای دیدنش و عرض تبریک نزد او رفت. درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک، تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصهام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گذایی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!و اینگونه شد که می گویند: هر که بامش بیش، برفش بیشت