معنی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
۱- یعنی اگر سخن نامناسبی به کار ببریم، گرفتار میشویم. چنانکه شاعر می فرماید: هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
۲- سکوت کردن و حفظ زبان یکی از سخت ترین کارها است! به عبارتی اگر انسان بتواند در موقعیت های مختلف زندگی پیش از آن که سخنی بگوید کمی فکر کند وعاقبتش را پس از بر زبان راندن آن کلمات در نظر بگیرد. متوجه میشود که آیا در آن موقعیت، سخن مفیدی گفته است یا دردسر ساز!
۳- برای کسانی به کار می برند که تهمت می زنند یا باعث ایجاد اختلاف بین دو نفر می شوند، راز کسی را فاش می سازند، نسنجیده هر کلمه ای را بر زبان می آورند، دروغ می گویند و یا حتی سخنی می گویند که موجب بدگمانی دیگران به خودش می شوند از این ضرب المثل استفاده میکنند.
۴- سر سبز بر باد دادن کنایه از گرفتار شدن فردی است که به سبب سخن نابجای خویش جان خود را به خطر انداخته است.
۵- یعنی روح و جانت را با کنترل زبانت در آسایش قرار بده!
۶- عاقبت آدم پر حرف را با به کار بردن این ضرب المثل نشان میدهند.
ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد را در یک بند توضیح دهید؟ باید مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم زیرا ممکن است برایمان دردسر ایجاد کند یا جانمان را به خطر بیاندازد. بنابراین بهتر است در هنگام صحبت کردن دقت کنیم و حرفهای تندی نزنیم تا خود و دیگران را به دردسر نیندازیم.
داستان ضرب المثل زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد
دزدی نیمه شب، به سراغ كارگاه حریربافی مردی رفت تا كمی پارچهی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد. وقتی نزدیک كارگاه حریربافی شد دید چراغ كارگاه روشن است. از دیوار بالا رفت و خود را به پشت بام كارگاه رساند از دریچهی هواكش كه بالای كارگاه بود نگاهی به داخل كارگاه انداخت و دید، مرد حریرباف در كارگاه تنها است و كارگرهای دیگر به خانههای خود رفتهاند. مرد به تنهایی میبافد و با خود زمزمه میكند «ای زبان سرخ! خواهش میكنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من بر باد نرود!»
دزد با شنیدن این حرفهای عجیب كنجكاو شد، سكوت كرد و منتظر ماند تا دلیل كارهای حریرباف را بفهمد. از طرفی حریری كه مرد در دست داشت و آخرین تكهی آن را میبافت واقعاً زیبا و چشم نواز بود. دزد تا صبح روی پشت بام حریربافی منتظر ماند تا وقتی كه دید بافت حریر به پایان رسید مرد آن را در پارچهای زیبا پیچید، لباس فاخری پوشید و آماده شد كه از كارگاه بیرون رود.
دزد هم سریع خود را از پشت بام به كوچه رساند، لباسهایش را مرتب كرد و سر راه حریرباف منتظر او شد، دزد تا مرد را در كوچه دید، جلو رفت سلام كرد و شروع به صحبت كرد. بعد از احوالپرسی فهمید كه مرد حریرباف قصد رفتن به دربار را دارد. از مرد خواست اجازه دهد او را همراهی كند تا از نزدیک شاه را ببیند مرد حریرباف از كاری كه میخواست انجام دهد دودل بود بهتر دید كه مردی او را همراهی كند و با هم به راه افتادند.
در راه دزد گفت: حال به چه قصدی به دربار میروی؟ حریرباف گفت: تو كه میدانی شغل من حریربافی است. چند روزی است حریر ابریشمی با طرحی خاص میبافم میخواهم آن را به پادشاه عرضه كنم، و در عوض پولی را به عنوان دستمزد بگیرم. فقط میترسم این زبان سرخ بیموقع باز شود در محضر پادشاه حرفی بزنم كه این حرف سر سبز من را بر باد دهد.
خلاصه وقتی به دربار رسیدند و به نگهبانان قصر گفتند كه هدیهای برای عرضه به پادشاه آوردهاند. زود آنها را پذیرفتند و به نزد پادشاه رفتند. آن دو با هم وارد شدند و تعظیم كردند. دزد عقب ایستاد و مرد حریرباف با بقچهای كه در دست داشت نزد پادشاه رسید. حریر زیبایش را از بقچه درآورد و به دست پادشاه داد.
پادشاه كه تا حالا چنین حریر زیبایی را ندیده بود، رو كرد به مرد حریرباف و گفت: چنین حریر زیبا و چشم نوازی چه كاربردی دارد. حریرباف گفت: حیف است این تكه حریر را برش بزنی و لباس بدوزی بهتر است از آن به عنوان روكش چیزی استفاده كنید مثلاً روكش تابوت همایونی تا همه وقتی تابوت پادشاه را میبینند، مبهوت پارچهی روی تابوت شوند.
پادشاه عصبانی شد و با فریاد به نگهبانان قصر گفت: این مرد نادان را ببرید و سرش را از بدنش جدا كنید. پارچهی حر*یرش را هم آتش بزنید. حریرباف بیچاره كه خیلی ترسیده بود، تمام بدنش میلرزید و مرگ را در نزدیكی خودش میدید.
در این اوضاع بهم ریختهی دربار مرد دزد كه عقبتر ایستاده بود و شاهد ماجرا بود، دید اگر حرفی نزند باید شاهد مرگ مرد حریرباف باشد. اجازه خواست خود را به شاه نزدیكتر كرد و گفت: امر، امر حاكم است! ولی اجازه میخواهم چند لحظهای در مورد مرد حریرباف صحبت كنم وقتی حاكم با حركت دستش اجازهی صحبت كردن را به او داد گفت: من دزد هستم! دیشب به قصد دزدی خواستم وارد كارگاه این مرد شوم ولی دیدم مشغول كار است و با خود زمزمه میكند. دقت كردم دیدم از زبان سرخش خواهش میكند طوری حرف بزند كه سر سبزش را بر باد ندهد. حال تقصیر زبانش است كه به حرفهای او گوش نكرده و حرفی زده كه سر سبزش را بر باد دهد.
با حرفهای دزد و پادرمیانی اطرافیان شاه، شاه پذیرفت كه از حكم سر بریدن حریرباف صرفنظر كند و در عوض او دو پارچهی حریر دیگر به شكل آن حریر ببافد تا در تزیین قصر از آن استفاده كنند. شاه بعدها پول خوبی به حریرباف در ازاء پارچههای حریر هدیه كرد. در عوضش مرد حریرباف پذیرفت تا حریربافی به دزد بیاموزد و سرمایهای در اختیارش قرار دهد تا بتواند كسب و كاری به راه بیندازد. و از آن پس حریرهایی كه در كارگاه خودش بافته به شهرهای اطراف ببرد و بفروشد.
۱- یعنی اگر سخن نامناسبی به کار ببریم، گرفتار میشویم. چنانکه شاعر می فرماید: هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
۲- سکوت کردن و حفظ زبان یکی از سخت ترین کارها است! به عبارتی اگر انسان بتواند در موقعیت های مختلف زندگی پیش از آن که سخنی بگوید کمی فکر کند وعاقبتش را پس از بر زبان راندن آن کلمات در نظر بگیرد. متوجه میشود که آیا در آن موقعیت، سخن مفیدی گفته است یا دردسر ساز!
۳- برای کسانی به کار می برند که تهمت می زنند یا باعث ایجاد اختلاف بین دو نفر می شوند، راز کسی را فاش می سازند، نسنجیده هر کلمه ای را بر زبان می آورند، دروغ می گویند و یا حتی سخنی می گویند که موجب بدگمانی دیگران به خودش می شوند از این ضرب المثل استفاده میکنند.
۴- سر سبز بر باد دادن کنایه از گرفتار شدن فردی است که به سبب سخن نابجای خویش جان خود را به خطر انداخته است.
۵- یعنی روح و جانت را با کنترل زبانت در آسایش قرار بده!
۶- عاقبت آدم پر حرف را با به کار بردن این ضرب المثل نشان میدهند.
ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد را در یک بند توضیح دهید؟ باید مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم زیرا ممکن است برایمان دردسر ایجاد کند یا جانمان را به خطر بیاندازد. بنابراین بهتر است در هنگام صحبت کردن دقت کنیم و حرفهای تندی نزنیم تا خود و دیگران را به دردسر نیندازیم.
داستان ضرب المثل زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد
دزدی نیمه شب، به سراغ كارگاه حریربافی مردی رفت تا كمی پارچهی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد. وقتی نزدیک كارگاه حریربافی شد دید چراغ كارگاه روشن است. از دیوار بالا رفت و خود را به پشت بام كارگاه رساند از دریچهی هواكش كه بالای كارگاه بود نگاهی به داخل كارگاه انداخت و دید، مرد حریرباف در كارگاه تنها است و كارگرهای دیگر به خانههای خود رفتهاند. مرد به تنهایی میبافد و با خود زمزمه میكند «ای زبان سرخ! خواهش میكنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من بر باد نرود!»
دزد با شنیدن این حرفهای عجیب كنجكاو شد، سكوت كرد و منتظر ماند تا دلیل كارهای حریرباف را بفهمد. از طرفی حریری كه مرد در دست داشت و آخرین تكهی آن را میبافت واقعاً زیبا و چشم نواز بود. دزد تا صبح روی پشت بام حریربافی منتظر ماند تا وقتی كه دید بافت حریر به پایان رسید مرد آن را در پارچهای زیبا پیچید، لباس فاخری پوشید و آماده شد كه از كارگاه بیرون رود.
دزد هم سریع خود را از پشت بام به كوچه رساند، لباسهایش را مرتب كرد و سر راه حریرباف منتظر او شد، دزد تا مرد را در كوچه دید، جلو رفت سلام كرد و شروع به صحبت كرد. بعد از احوالپرسی فهمید كه مرد حریرباف قصد رفتن به دربار را دارد. از مرد خواست اجازه دهد او را همراهی كند تا از نزدیک شاه را ببیند مرد حریرباف از كاری كه میخواست انجام دهد دودل بود بهتر دید كه مردی او را همراهی كند و با هم به راه افتادند.
در راه دزد گفت: حال به چه قصدی به دربار میروی؟ حریرباف گفت: تو كه میدانی شغل من حریربافی است. چند روزی است حریر ابریشمی با طرحی خاص میبافم میخواهم آن را به پادشاه عرضه كنم، و در عوض پولی را به عنوان دستمزد بگیرم. فقط میترسم این زبان سرخ بیموقع باز شود در محضر پادشاه حرفی بزنم كه این حرف سر سبز من را بر باد دهد.
خلاصه وقتی به دربار رسیدند و به نگهبانان قصر گفتند كه هدیهای برای عرضه به پادشاه آوردهاند. زود آنها را پذیرفتند و به نزد پادشاه رفتند. آن دو با هم وارد شدند و تعظیم كردند. دزد عقب ایستاد و مرد حریرباف با بقچهای كه در دست داشت نزد پادشاه رسید. حریر زیبایش را از بقچه درآورد و به دست پادشاه داد.
پادشاه كه تا حالا چنین حریر زیبایی را ندیده بود، رو كرد به مرد حریرباف و گفت: چنین حریر زیبا و چشم نوازی چه كاربردی دارد. حریرباف گفت: حیف است این تكه حریر را برش بزنی و لباس بدوزی بهتر است از آن به عنوان روكش چیزی استفاده كنید مثلاً روكش تابوت همایونی تا همه وقتی تابوت پادشاه را میبینند، مبهوت پارچهی روی تابوت شوند.
پادشاه عصبانی شد و با فریاد به نگهبانان قصر گفت: این مرد نادان را ببرید و سرش را از بدنش جدا كنید. پارچهی حر*یرش را هم آتش بزنید. حریرباف بیچاره كه خیلی ترسیده بود، تمام بدنش میلرزید و مرگ را در نزدیكی خودش میدید.
در این اوضاع بهم ریختهی دربار مرد دزد كه عقبتر ایستاده بود و شاهد ماجرا بود، دید اگر حرفی نزند باید شاهد مرگ مرد حریرباف باشد. اجازه خواست خود را به شاه نزدیكتر كرد و گفت: امر، امر حاكم است! ولی اجازه میخواهم چند لحظهای در مورد مرد حریرباف صحبت كنم وقتی حاكم با حركت دستش اجازهی صحبت كردن را به او داد گفت: من دزد هستم! دیشب به قصد دزدی خواستم وارد كارگاه این مرد شوم ولی دیدم مشغول كار است و با خود زمزمه میكند. دقت كردم دیدم از زبان سرخش خواهش میكند طوری حرف بزند كه سر سبزش را بر باد ندهد. حال تقصیر زبانش است كه به حرفهای او گوش نكرده و حرفی زده كه سر سبزش را بر باد دهد.
با حرفهای دزد و پادرمیانی اطرافیان شاه، شاه پذیرفت كه از حكم سر بریدن حریرباف صرفنظر كند و در عوض او دو پارچهی حریر دیگر به شكل آن حریر ببافد تا در تزیین قصر از آن استفاده كنند. شاه بعدها پول خوبی به حریرباف در ازاء پارچههای حریر هدیه كرد. در عوضش مرد حریرباف پذیرفت تا حریربافی به دزد بیاموزد و سرمایهای در اختیارش قرار دهد تا بتواند كسب و كاری به راه بیندازد. و از آن پس حریرهایی كه در كارگاه خودش بافته به شهرهای اطراف ببرد و بفروشد.