من پاییز می خوانمش، صدایش میکنم دختر مو نارنجیِ من، دلگونِ دلنازکِ من، شاعر پر احساسِ من...
من عاشق میخوانمش، از سلیقهی عطر نارنگیاش بگیر
تا سرخی گونههایش از تماشای باران...
آری پاییزِ دلشکسته میخوانمش!
راز بود دلم
رازِ تمام خوبیها
برملایش کردم...
آنگاه زیر پاهای رهگذران له شد....
سراسر احساس بود، خستهاش کردند!
تغصیر خودم بود و به تنهایی قلبم را در برابر قلبهای پوشالی این ننگ انسانها تا همیشه سنگ کردم