• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان دنیای جادوگران|اثر ملیکا توسلی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
پارت 9

فردای آن روز همراه بچه ها از در خارج شدیم . و به سمت
کلاس معجون سازی به راه افتادیم . همینطور که در حال راه رفتن بودیم. یلدا رو به تیارا کرد. و گفت:
_حالا چطوری می خوای کلید رو از خاله هناس بگیری ؟
_زمانی که توی کلاس هستیم.
همه با چشمانی متعجب به تیارا نگاه کردیم .
تیارا که متوجه نگاه های شده بود لبخندی زد و گفت:
_چرا اینطوری نگاه می کنید ؟
خاله الان میاد سر کلاس اون همیشه کلید هاش رو توی دفترش می‌زاره، من می تونم برم اونجا بعد که کلید هارو پیدا کردم، بر می گردم کلاس به همین راحتی
دیلان آهی کشید و گفت:
_امیدوارم.
_دیلان نفوذ بد نزن دیگه
_نمی دونم چرا دلشوره دارم .
_ انشاالله که نگرانیت بیخوده
روبه‌روی درِ بزرگ کلاس رسیدیم. که گفتم:
_تیارا راست میگه نیاز نیست آنقدر نگران باشی من مطمئنم از پیش بر میاد.
همینطور که روبه‌روی در ایستاده بودیم که صدایی از پشت سر توجه مان را جلب کرد.
نونا بود
_از سر راهم گمشید برید کنار می‌خوام رد بشم .
یلدا با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت:
_ درست حرف بزن .
_اگه حرف نزنم می خوای چیکار کنی؟
یلدا داشت به سمت نونا می رفت که دیلان مانعش شد . و گفت:
ولش کن بریم. بعد وارد کلاس شدیم و پشت میز نشستیم . خاله هناس هم پنج دقیقه بعد از ما وارد کلاس شد. و شروع به درس دادن کرد.
چند دقیقه که از کلاس گذشت، تیارا همانطور که گفته بود دستش را بالا برد و گفت:
_اه ببخشید من میتونم یک لحظه برم بیرون؟
_ برو ولی زود بیا این درس خیلی مهمه
از کلاس خارج شد .
بعدها تیارا ماجرایان روز را برایمان تعریف کرد .
زمانی که از در خارج شد با تمام سرعت به سمت دفتر خاله هناس می دوید، تا به در قهوایی رنگی که نشان سیمرغ همراه با چمروش بر روی آن حک شده بود رسید.
نفس نفس زنان آرام دستش را روی قفسه س*ی*نه‌اش گذاشت و آرام شروع به نفس کشیدن کرد بعد دستش را به سمت دستگیره گرفت و در را باز کرد.
دفتر خاله هناس کوچک و ساده بود.و در گوشه اتاق ، میز و صندلی کوچکی بود و دو صندلی هم در اطراف آن بودند به سمت میز خاله هناس رفت روی میز چند برگه و کتاب و چند قلم برای نوشتن بود . تیارا به پشت میز رفت کشوی کوچک آن را باز کرد ولی جز یک کتاب، یک نقاشی از دخترش و نقشه ای که آن روز از تیارا گرفته بود. ولی از کلید ها هیچ خبری نبود تیارا کلافه به اطراف نگاه کرد. که چشمش به در افتاد که کلید درون آن قرار داشت. پس سری از جایش بلند شد و به سمت در رفت. و دسته کلیدرا از در بیرون آورد کلیدهای زیادی درون دسته کلید قرار داشت. این را بگویم که کلید هر مکان شکل مخصوص خود را دارد. مثلاً کلید غذا خوری سر آن شبیه به یک نان است.
کلید کتابخانه هم مثل کتاب برای همین شناخت آن کار چندان سختی هم نیست.
سری کلید را از جاکلیدی بیرون آورد. درون جیبش گذاشت و خواست از دفتر خارج شود که ناگهان خانم عُمرانی در باز کرد و با دیدن تیارا اخمی کرد و گفت:
_بچه تو اینجا چیکار می کنی؟
تیارا که خیلی ترسیده بود مِن مِن کنان گفت:من... او ...مدم که ... راستش خاله هناس ازم خواست که براش یه چیزی رو بیارم ولی پیداش نکردم البته اشکالی ندارد بعداً خودش میاد برش میداره.
_چیه؟
_اون یه، یه کتاب بود.
_یه کتاب ؟
_ بله
_چه کتابی؟
_کتاب معجون های باستانی.
_بزار ببینم پیداش می کنم.
به سمت میز خاله هناس رفت نگاهی به کتاب های روی میز کرد وقتی چیزی پیدا نکرد کشوی میز را باز و کتاب را از کشوی میز بیرون آورد بعد به آرامی از پشت میز بلند شد .و به طرفش آمد کتاب را به دستم داد و گفت: بفرما اینم کتاب ، حالا برو .
_چشم.
و به سرعت از آنجا دور شد . دیگر نایی برایش نمانده بود، نفس نفس زنان در را باز کرد و وارد کلاس شد و گفت: _ببخشید که دیر کردم.
همه به تیارا نگاه کردن در حالی که کتاب در دستش بود، گفت:
_ببخشید که دیر کردم .
_ اشکالی ندارد برو بشین تیارا به سمت من می آمد که ناگهان از حرکت ایستاد بعد رو به خاله هناس کرد و گفت:
_ آه راستی خانم عمرانی گفت این کتاب رو به شما بدم.
_ چی ! آخه چرا؟!
_ گفت خودتون بهش گفتید.
_ من!
_بله
_من همچین حرفی نزدم.
_شاید گفتین ولی یادتون رفته که بهش گفتید.
خاله هناس که گیج شده بود دستش را به سمت مو هایش برد و آنها را به داخل چادرش برد و گفت:
_شاید
بعد کتاب را برداشت گفت:
_برو بشین.
بعد تیارا با نگاهی پیروز مندانه به سمت ما آمد و کنار ما نشست.
کلاس تمام شد. از کلاس بیرون آمدیم یلدا آرام نزدیک تیارا شد و گفت:
_چی شد؟ پیداش کردی؟
تیارا لبخندی زد و دستش را داخل جیب سمت راستش کرد کلید را بیرون آورد و به ما نشان داد و بعد آرام آن را در جیبش گذاشت.
دیلان به آرامی گفت:
_پس باید منتظر باشیم شب بشه، راستی قضیه اون کتاب دیگه چی بود؟
_هیچی موقعی که توی دفتر بود خانم عمرانی منو دید برای همین یه بهونه براش جور کردم.
دیلان با شنیدن این جمله رنگ از رخسارش پرید و رو به تیارا کرد و گفت:
_ای وای اگه اگه گیر بیفتیم کارمون تمومه .
نگران نباش تا زمانی که اونا بفهمند کار ما هم تموم شده.
در همین هین صدای اذان به گوش رسید. رو به بچه ها کردم.
و گفتم:
_ خب بحث کردن درمورد این موضوع دیگه بسه بریم نماز بخونیم.
دیلان سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
_تو درست می گی خب بچه ها بریم .
پس به سمت مسجد حرکت کردیم.
نماز که تمام شد از مسجد خارج شدیم و به سمت کلاس سحر به راه افتادیم.
همه در فکر فرو رفته بودند و سکوت در میانمان جای انداخته بود. که صدای تیارا سکوت بینمان را شکست.
_اَهه دوباره باید بریم کلاس، اونم ترسناک ترین کلاس
دیلان لبخندی زد و گفت:
_بیخیال کلاس سحر که اینقدر ترسناک نیست.
_درس رو نمی‌گم
اون استادِ همیشه بی اعصابِ استاد هانا رو می‌گم.
دیلان آهی کشید و گفت:
_آه تو درست میگی اون خیلی عصاب خوردکنه.
ناگهان لرزه‌ای تمام وجودم را گرفت.
و در همان حالت گفتم:
_ وای اون منو می ترسونه
دیلان پوزخندی زد و گفت: هرچی نباشه اون مسئول گروه اموهه و یه یهودیه اگه غیر از این بود باید تعجب می کرد.
_تو درست می گی وارد کلاس شدیم . بر خلاف همیشه که همه اعضاء امو بودن. امروز غیر از مسیحیان، گروه امو حضور نداشتند.
یلدا با تعجب گفت:
_عجیبه کسی نیست.
دیلان روی صندلی نشست و گفت:
_امروز شنبست.
یلدا محکم دستش را به سرش میزند و می گوید :
_ درسته یادم رفته بود، این روزا به خاطر ماجرای گردنبند اونقدر فکرم رو درگیره که روز هارو فراموش کردم .
رو به یلدا کردم لبخندی زدم و گفتم:
_ حالا چرا خودت رو میزنی ؟!
البته بهت حق می دم. منم این روزا فراموش کار شدم.
درست همانطور که حرف می زدیم. صندلی های گروه سیمرغ و ققنوس پر شده بود فقط گروه امو مانده بود.
که برای عبادت به کنیسا رفته بودند. بعد از چند دقیقه استاد هانا وارد شد و پشت سرش گروه امو وارد شدند و پشت میز نشستند کلاس شروع شد. استاد هانا با نگاهی جدی و بی حوصلگی شروع به درس دادن کرد . چشمانم به استاد بود ولی ذهنم خیر ، ذهنم تماماً درگیر آن زن ، آن گردنبند و بچه هایی که همراه من در آنجا گیر افتاده بودند شده بود. فقط این کلاس نبود الان چند روزه که جسمم در کلاس هست ولی هواسم خیر.
حال روز من در کلاس مانند این شعر شده بود.
_هرگز وجود حاضر و غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
کلاس تمام شد این آخرین کلاس امروزمون بود و برای سرف غذا به غذاخوری رفتیم. وارد غذاخوری که شدیم سه سفرِ بزرگ پهن شده بودند. روی سفره‌ای که مخصوص گروه سیمرغ بود نشستیم .
در سفره یک سینی بزرگ قرار داشت. که درون‌ آن یک دیس برنج، کاسه‌ای پر از قرمه سبزی بود.
شروع به خوردن کردیم.
که ناگهان یک آنزو کوچک که یک نامه هم در د*ه*ان داشت از پنجره غذا خوری وارد شد و به سمت سایدا یکی از بچه های گروه سیمرغ رفت. سایدا حیوان را در آ*غ*و*ش گرفت. او با دیدن نامه خوشحال شد. آن را در جیبش گذاشت.
غذا خوردنمان که تمام شد دست هایمان را شستیم و از غذا خوری خارج شدیم چند قدم که از آنجا دور شدیم . سایدا را دیدیم که روی زمین افتاده و در حال گریه کردن بود. با دیدن سایدا نگاهی به هم کردیم و به سمتش رفتیم .دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_ چی‌شده؟ چرا گریه می کنی؟
سایدا باشنیدن صدای من رویش را به سمت من برگرداند. چشمانش سرخ شده بود ، و صورتش از گریه خیس شده بود و با لکنت گفت:
_خوا...خواهرم...اون…
هنوز صحبتش را تمام نکرده بود که شروع به گریه کردن کرد .
دیلان که به سمت ما خم شده بود ، گفت:
_اخه دختر چی شده؟ اگه بهمون نگی که نمی تونیم کمکت کنیم.
__همانطور که گریه می کرد گفت:
_خواهر بیچارم …اون…اون کشته شده.
بعد با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. باشنیدن حرف های سایدا همه‌ی ما از تعجب خشکمان زد. که یلدا به سمتش رفت و اورا بلند کرد و گفت بهتره بریم اتاقِت اینجا جای خوبی برای صحبت کردن نیست. به سمت اتاق پنجم
یعنی جایی که سایدا زندگی می کرد رفتیم و یلدا سایدا را روی نزدیک ترین تخت گذاشت.
دخترک آنقدر گریه کرده بود که دیگر جانی برایش باقی نمانده بود ولی اشک هایش همچنان سرازیر می شد.
کنارش نشستم او را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم:
_گریه کن، گریه کردن باعث میشه آروم بشی.
سایدا همانطور که گریه می کرد. گفت:
_اون فقط پنج سالش بود آخه چرا باید یه بچه پنج ساله رو بکشن. بعد با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد.
با آمدن هم خوابگاهی هایش از آنجا خارج شدیم. و به سمت اتاق مان به راه افتادیم . زیرا آنها بهتر از ما می‌توانستند اورا آرام کنند. همه ما از ماجرای خواهر سایدا بسیار ناراحت شده بودیم. چیزی که فکر من را مشغول کرده بود ، این ماجرا من را به یاد ماجرای زنِ سیاه پوش انداخت اوهم به دنبال یک کودک زیر نُه سال بود.
خواهر سایدا هم زیر نُه سال داشت.
ولی از ترس اینکه اشتباه کنم چیزی نگفتم.
که دیلان با صدای بلند گفت:
_خب، ناراحتی دیگه بسه بهتره که دنبالِ گردنبند بگردیم.
شاید حالُ هوامون هم عوض بشه بعد کتاب هایی را که از کتابخانه قرض گرفته بودیم را به هرکدامِ مان داد.
بعد دوباره به دنبال گشتن گردنبند شدیم. تا زمانی که شب شد و باید دوباره به سالن غذاخوری می رفتیم که به اتاق شماره پنج رسیدیم.
دم در آن چند نفر در حال جرو بحث کردن بودند .
رو به آنها کردم و گفتم:
_سلام اتفاقی افتاده؟
بچه ها نگاهشان به من افتاد ، که یکی از آنها که می ناز نام داشت جواب داد:
_ راستش سایدا خیلی حالش بده و حاضر نیست بیاد شام بخوره.
هیچکس هم حاضر نیست اینجا بمونه . میدونید که نمی تونیم چیزی رو به خوابگاه بیاریم. باشنیدن این حرف آهی کشیدم و گفتم:
_من حاضرم اینجا بمونم .
همه با تعجب نگاهش به من افتاد.
تیارا همانطور که از تعجب دهانش باز بود گفت:
_واقعاً می خوای اینجا بمونی لبخندی زدم و گفتم:
_خب آره ، راستش من زیاد گرسنه نیستم برای همین اینجا می مونم شما برید.
همه به سمت غذا خوری رفتند من هم به داخل اتاق رفتم.
_سایدا بی جان بر روی تخت افتاد بود. اشک هایش خشک شده بود و چشمانش مانند خون قرمز شده بود. اورا درک می کردم از دست دادن عزیز بسیار سخت است.
آرام به او گفتم:
_ واقعاً متاسفم می دونم چقدر زجر می کشی.
_سایدا بلند شد.
و همانطور با نگاهی بی روح به دیوار نگاه می کرد گفت:
_ هر وقت می خواستم برم بیرون دنبالم گریه می کرد. هروقت هم که باهام میومد دستایِ کوچولوش رو توی دستم می گرفتم.
آخه کی می تونه یه دختر کوچولو رو انقدر وحشیانه بکشه ؟ چطور یه نفر می تونه یه دختر پنج ساله رو انقدر زخمی کنه که هیچ خونی در بدنش نباشه وقتی پیداش کردن فقط پو*ست و استخوان ازش باقی مونده بود.
بعد دوباره با صدای بلند گریه کرد، به سمتش رفتم او را در آ*غ*و*ش گرفتم. چند دقیقه بعد سایدا به هر سختی که بود به خواب رفت من هم روی یک صندلی که در کنار تخت قرار داشت نشسته بودم که در باز شد. تیارا وارد وارد اتاق شد و با اشارع به من فهماند که باید سریع به سمتش بروم .
از اتاق خارج شدم که دیدم بچه ها بیرون منتظر من هستند. یلدا نگاهش به من که افتاد گفت:
_ حالش چطوره ؟
_بهتره، تازه خوابش برده
_خب خدارو شکر ، راستی تیارا برات کمی نون اورده .
جای شام رو نمیگیره ولی حداقل گرسنه نمی دونی.
با تعجب رویم را به سمت تیارا برگرداندم و گفتم:
_ چطوری ؟!
تیارا خنده‌ای کرد و گفت:
_پشت چادرم قایم کردم قایم کردم. هیچکس هم متوجه نشد.
_ ممنون بهتره بریم داخل اونجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم . همه سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و با هم به داخل اتاق رفتیم . و برای این که سایدا از خواب بیدار نشود.
با هم آرام صحبت می کردیم.
تا زمانی که هم اتاق هایش بیایند ما آنجا بودیم، با آمدن هم اتاقی هایش ما هم از اتاق خارج شدیم.


فردای آن روز همراه بچه ها از در خارج شدیم . و به سمت کلاس معجون سازی به راه افتادیم . همینطور که در حال راه رفتن بودیم. یلدا رو به تیارا کرد. و گفت:
_حالا چطوری می خوای کلید رو از خاله هناس بگیری ؟
_زمانی که توی کلاس هستیم.
همه با چشمانی متعجب به تیارا نگاه کردیم .
تیارا که متوجه نگاه های شده بود لبخندی زد و گفت:
_چرا اینطوری نگاه می کنید ؟
خاله الان میاد سر کلاس اون همیشه کلید هاش رو توی دفترش می‌زاره، من می تونم برم اونجا بعد که کلید هارو پیدا کردم، بر می گردم کلاس به همین راحتی
دیلان آهی کشید و گفت:
_امیدوارم.
_دیلان نفوذ بد نزن دیگه
_نمی دونم چرا دلشوره دارم .
_ انشاالله که نگرانیت بیخوده
روبه‌روی درِ بزرگ کلاس رسیدیم. که گفتم:
_تیارا راست میگه نیاز نیست آنقدر نگران باشی من مطمئنم از پیش بر میاد.
همینطور که روبه‌روی در ایستاده بودیم که صدایی از پشت سر توجه مان را جلب کرد.
نونا بود
_از سر راهم گمشید برید کنار می‌خوام رد بشم .
یلدا با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت:
_ درست حرف بزن .
_اگه حرف نزنم می خوای چیکار کنی؟
یلدا داشت به سمت نونا می رفت که دیلان مانعش شد . و گفت:
ولش کن بریم. بعد وارد کلاس شدیم و پشت میز نشستیم . خاله هناس هم پنج دقیقه بعد از ما وارد کلاس شد. و شروع به درس دادن کرد.
چند دقیقه که از کلاس گذشت، تیارا همانطور که گفته بود دستش را بالا برد و گفت:
_اه ببخشید من میتونم یک لحظه برم بیرون؟
_ برو ولی زود بیا این درس خیلی مهمه
از کلاس خارج شد .
بعدها تیارا ماجرایان روز را برایمان تعریف کرد .
زمانی که از در خارج شد با تمام سرعت به سمت دفتر خاله هناس می دوید، تا به در قهوایی رنگی که نشان سیمرغ همراه با چمروش بر روی آن حک شده بود رسید.
نفس نفس زنان آرام دستش را روی قفسه س*ی*نه‌اش گذاشت و آرام شروع به نفس کشیدن کرد بعد دستش را به سمت دستگیره گرفت و در را باز کرد.
دفتر خاله هناس کوچک و ساده بود.و در گوشه اتاق ، میز و صندلی کوچکی بود و دو صندلی هم در اطراف آن بودند به سمت میز خاله هناس رفت روی میز چند برگه و کتاب و چند قلم برای نوشتن بود . تیارا به پشت میز رفت کشوی کوچک آن را باز کرد ولی جز یک کتاب، یک نقاشی از دخترش و نقشه ای که آن روز از تیارا گرفته بود. ولی از کلید ها هیچ خبری نبود تیارا کلافه به اطراف نگاه کرد. که چشمش به در افتاد که کلید درون آن قرار داشت. پس سری از جایش بلند شد و به سمت در رفت. و دسته کلیدرا از در بیرون آورد کلیدهای زیادی درون دسته کلید قرار داشت. این را بگویم که کلید هر مکان شکل مخصوص خود را دارد. مثلاً کلید غذا خوری سر آن شبیه به یک نان است.
کلید کتابخانه هم مثل کتاب برای همین شناخت آن کار چندان سختی هم نیست.
سری کلید را از جاکلیدی بیرون آورد. درون جیبش گذاشت و خواست از دفتر خارج شود که ناگهان خانم عُمرانی در باز کرد و با دیدن تیارا اخمی کرد و گفت:
_بچه تو اینجا چیکار می کنی؟
تیارا که خیلی ترسیده بود مِن مِن کنان گفت:من... او ...مدم که ... راستش خاله هناس ازم خواست که براش یه چیزی رو بیارم ولی پیداش نکردم البته اشکالی ندارد بعداً خودش میاد برش میداره.
_چیه؟
_اون یه، یه کتاب بود.
_یه کتاب ؟
_ بله
_چه کتابی؟
_کتاب معجون های باستانی.
_بزار ببینم پیداش می کنم.
به سمت میز خاله هناس رفت نگاهی به کتاب های روی میز کرد وقتی چیزی پیدا نکرد کشوی میز را باز و کتاب را از کشوی میز بیرون آورد بعد به آرامی از پشت میز بلند شد .و به طرفش آمد کتاب را به دستم داد و گفت: بفرما اینم کتاب ، حالا برو .
_چشم.
و به سرعت از آنجا دور شد . دیگر نایی برایش نمانده بود، نفس نفس زنان در را باز کرد و وارد کلاس شد و گفت: _ببخشید که دیر کردم.
همه به تیارا نگاه کردن در حالی که کتاب در دستش بود، گفت:
_ببخشید که دیر کردم .
_ اشکالی ندارد برو بشین تیارا به سمت من می آمد که ناگهان از حرکت ایستاد بعد رو به خاله هناس کرد و گفت:
_ آه راستی خانم عمرانی گفت این کتاب رو به شما بدم.
_ چی ! آخه چرا؟!
_ گفت خودتون بهش گفتید.
_ من!
_بله
_من همچین حرفی نزدم.
_شاید گفتین ولی یادتون رفته که بهش گفتید.
خاله هناس که گیج شده بود دستش را به سمت مو هایش برد و آنها را به داخل چادرش برد و گفت:
_شاید
بعد کتاب را برداشت گفت:
_برو بشین.
بعد تیارا با نگاهی پیروز مندانه به سمت ما آمد و کنار ما نشست.
کلاس تمام شد. از کلاس بیرون آمدیم یلدا آرام نزدیک تیارا شد و گفت:
_چی شد؟ پیداش کردی؟
تیارا لبخندی زد و دستش را داخل جیب سمت راستش کرد کلید را بیرون آورد و به ما نشان داد و بعد آرام آن را در جیبش گذاشت.
دیلان به آرامی گفت:
_پس باید منتظر باشیم شب بشه، راستی قضیه اون کتاب دیگه چی بود؟
_هیچی موقعی که توی دفتر بود خانم عمرانی منو دید برای همین یه بهونه براش جور کردم.
دیلان با شنیدن این جمله رنگ از رخسارش پرید و رو به تیارا کرد و گفت:
_ای وای اگه اگه گیر بیفتیم کارمون تمومه .
نگران نباش تا زمانی که اونا بفهمند کار ما هم تموم شده.
در همین هین صدای اذان به گوش رسید. رو به بچه ها کردم.
و گفتم:
_ خب بحث کردن درمورد این موضوع دیگه بسه بریم نماز بخونیم.
دیلان سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
_تو درست می گی خب بچه ها بریم .
پس به سمت مسجد حرکت کردیم.
نماز که تمام شد از مسجد خارج شدیم و به سمت کلاس سحر به راه افتادیم.
همه در فکر فرو رفته بودند و سکوت در میانمان جای انداخته بود. که صدای تیارا سکوت بینمان را شکست.
_اَهه دوباره باید بریم کلاس، اونم ترسناک ترین کلاس
دیلان لبخندی زد و گفت:
_بیخیال کلاس سحر که اینقدر ترسناک نیست.
_درس رو نمی‌گم
اون استادِ همیشه بی اعصابِ استاد هانا رو می‌گم.
دیلان آهی کشید و گفت:
_آه تو درست میگی اون خیلی عصاب خوردکنه.
ناگهان لرزه‌ای تمام وجودم را گرفت.
و در همان حالت گفتم:
_ وای اون منو می ترسونه
دیلان پوزخندی زد و گفت: هرچی نباشه اون مسئول گروه اموهه و یه یهودیه اگه غیر از این بود باید تعجب می کرد.
_تو درست می گی وارد کلاس شدیم . بر خلاف همیشه که همه اعضاء امو بودن. امروز غیر از مسیحیان، گروه امو حضور نداشتند.
یلدا با تعجب گفت:
_عجیبه کسی نیست.
دیلان روی صندلی نشست و گفت:
_امروز شنبست.
یلدا محکم دستش را به سرش میزند و می گوید :
_ درسته یادم رفته بود، این روزا به خاطر ماجرای گردنبند اونقدر فکرم رو درگیره که روز هارو فراموش کردم .
رو به یلدا کردم لبخندی زدم و گفتم:
_ حالا چرا خودت رو میزنی ؟!
البته بهت حق می دم. منم این روزا فراموش کار شدم.
درست همانطور که حرف می زدیم. صندلی های گروه سیمرغ و ققنوس پر شده بود فقط گروه امو مانده بود.
که برای عبادت به کنیسا رفته بودند. بعد از چند دقیقه استاد هانا وارد شد و پشت سرش گروه امو وارد شدند و پشت میز نشستند کلاس شروع شد. استاد هانا با نگاهی جدی و بی حوصلگی شروع به درس دادن کرد . چشمانم به استاد بود ولی ذهنم خیر ، ذهنم تماماً درگیر آن زن ، آن گردنبند و بچه هایی که همراه من در آنجا گیر افتاده بودند شده بود. فقط این کلاس نبود الان چند روزه که جسمم در کلاس هست ولی هواسم خیر.
حال روز من در کلاس مانند این شعر شده بود.
_هرگز وجود حاضر و غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
کلاس تمام شد این آخرین کلاس امروزمون بود و برای سرف غذا به غذاخوری رفتیم. وارد غذاخوری که شدیم سه سفرِ بزرگ پهن شده بودند. روی سفره‌ای که مخصوص گروه سیمرغ بود نشستیم .
در سفره یک سینی بزرگ قرار داشت. که درون‌ آن یک دیس برنج، کاسه‌ای پر از قرمه سبزی بود.
شروع به خوردن کردیم.
که ناگهان یک آنزو کوچک که یک نامه هم در د*ه*ان داشت از پنجره غذا خوری وارد شد و به سمت سایدا یکی از بچه های گروه سیمرغ رفت. سایدا حیوان را در آ*غ*و*ش گرفت. او با دیدن نامه خوشحال شد. آن را در جیبش گذاشت.
غذا خوردنمان که تمام شد دست هایمان را شستیم و از غذا خوری خارج شدیم چند قدم که از آنجا دور شدیم . سایدا را دیدیم که روی زمین افتاده و در حال گریه کردن بود. با دیدن سایدا نگاهی به هم کردیم و به سمتش رفتیم .دستم را بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_ چی‌شده؟ چرا گریه می کنی؟
سایدا باشنیدن صدای من رویش را به سمت من برگرداند. چشمانش سرخ شده بود ، و صورتش از گریه خیس شده بود و با لکنت گفت:
_خوا...خواهرم...اون…
هنوز صحبتش را تمام نکرده بود که شروع به گریه کردن کرد .
دیلان که به سمت ما خم شده بود ، گفت:
_اخه دختر چی شده؟ اگه بهمون نگی که نمی تونیم کمکت کنیم.
__همانطور که گریه می کرد گفت:
_خواهر بیچارم …اون…اون کشته شده.
بعد با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. باشنیدن حرف های سایدا همه‌ی ما از تعجب خشکمان زد. که یلدا به سمتش رفت و اورا بلند کرد و گفت بهتره بریم اتاقِت اینجا جای خوبی برای صحبت کردن نیست. به سمت اتاق پنجم
یعنی جایی که سایدا زندگی می کرد رفتیم و یلدا سایدا را روی نزدیک ترین تخت گذاشت.
دخترک آنقدر گریه کرده بود که دیگر جانی برایش باقی نمانده بود ولی اشک هایش همچنان سرازیر می شد.
کنارش نشستم او را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم:
_گریه کن، گریه کردن باعث میشه آروم بشی.
سایدا همانطور که گریه می کرد. گفت:
_اون فقط پنج سالش بود آخه چرا باید یه بچه پنج ساله رو بکشن. بعد با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد.
با آمدن هم خوابگاهی هایش از آنجا خارج شدیم. و به سمت اتاق مان به راه افتادیم . زیرا آنها بهتر از ما می‌توانستند اورا آرام کنند. همه ما از ماجرای خواهر سایدا بسیار ناراحت شده بودیم. چیزی که فکر من را مشغول کرده بود ، این ماجرا من را به یاد ماجرای زنِ سیاه پوش انداخت اوهم به دنبال یک کودک زیر نُه سال بود.
خواهر سایدا هم زیر نُه سال داشت.
ولی از ترس اینکه اشتباه کنم چیزی نگفتم.
که دیلان با صدای بلند گفت:
_خب، ناراحتی دیگه بسه بهتره که دنبالِ گردنبند بگردیم.
شاید حالُ هوامون هم عوض بشه بعد کتاب هایی را که از کتابخانه قرض گرفته بودیم را به هرکدامِ مان داد.
بعد دوباره به دنبال گشتن گردنبند شدیم. تا زمانی که شب شد و باید دوباره به سالن غذاخوری می رفتیم که به اتاق شماره پنج رسیدیم.
دم در آن چند نفر در حال جرو بحث کردن بودند .
رو به آنها کردم و گفتم:
_سلام اتفاقی افتاده؟
بچه ها نگاهشان به من افتاد ، که یکی از آنها که می ناز نام داشت جواب داد:
_ راستش سایدا خیلی حالش بده و حاضر نیست بیاد شام بخوره.
هیچکس هم حاضر نیست اینجا بمونه . میدونید که نمی تونیم چیزی رو به خوابگاه بیاریم. باشنیدن این حرف آهی کشیدم و گفتم:
_من حاضرم اینجا بمونم .
همه با تعجب نگاهش به من افتاد.
تیارا همانطور که از تعجب دهانش باز بود گفت:
_واقعاً می خوای اینجا بمونی لبخندی زدم و گفتم:
_خب آره ، راستش من زیاد گرسنه نیستم برای همین اینجا می مونم شما برید.
همه به سمت غذا خوری رفتند من هم به داخل اتاق رفتم.
_سایدا بی جان بر روی تخت افتاد بود. اشک هایش خشک شده بود و چشمانش مانند خون قرمز شده بود. اورا درک می کردم از دست دادن عزیز بسیار سخت است.
آرام به او گفتم:
_ واقعاً متاسفم می دونم چقدر زجر می کشی.
_سایدا بلند شد.
و همانطور با نگاهی بی روح به دیوار نگاه می کرد گفت:
_ هر وقت می خواستم برم بیرون دنبالم گریه می کرد. هروقت هم که باهام میومد دستایِ کوچولوش رو توی دستم می گرفتم.
آخه کی می تونه یه دختر کوچولو رو انقدر وحشیانه بکشه ؟ چطور یه نفر می تونه یه دختر پنج ساله رو انقدر زخمی کنه که هیچ خونی در بدنش نباشه وقتی پیداش کردن فقط پو*ست و استخوان ازش باقی مونده بود.
بعد دوباره با صدای بلند گریه کرد، به سمتش رفتم او را در آ*غ*و*ش گرفتم. چند دقیقه بعد سایدا به هر سختی که بود به خواب رفت من هم روی یک صندلی که در کنار تخت قرار داشت نشسته بودم که در باز شد. تیارا وارد وارد اتاق شد و با اشارع به من فهماند که باید سریع به سمتش بروم .
از اتاق خارج شدم که دیدم بچه ها بیرون منتظر من هستند. یلدا نگاهش به من که افتاد گفت:
_ حالش چطوره ؟
_بهتره، تازه خوابش برده
_خب خدارو شکر ، راستی تیارا برات کمی نون اورده .
جای شام رو نمیگیره ولی حداقل گرسنه نمی دونی.
با تعجب رویم را به سمت تیارا برگرداندم و گفتم:
_ چطوری ؟!
تیارا خنده‌ای کرد و گفت:
_پشت چادرم قایم کردم قایم کردم. هیچکس هم متوجه نشد.
_ ممنون بهتره بریم داخل اونجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم . همه سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و با هم به داخل اتاق رفتیم . و برای این که سایدا از خواب بیدار نشود.
با هم آرام صحبت می کردیم.
تا زمانی که هم اتاق هایش بیایند ما آنجا بودیم، با آمدن هم اتاقی هایش ما هم از اتاق خارج شدیم.


#دنیای_جادوگران
#ملیکا_توسلی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی
بالا