محمدرضا بادبانی در کتاب گمشده آسمان ششم داستانی تخیلی را روایت میکند. داستان از آن جایی شروع میشود که شخصیت اصلی در دشتی بیآب و علف چشمهایش را میگشاید. او نمیداند کیست و در کجا قرار دارد. لباسی بر تن ندارد و بهشدت احساس ضعف میکند. هوا روشن است و گویی روز است؛ اما خورشیدی در آسمان نیست. عزم خود را جزم میکند و به راه میافتد. در میان راه افرادی را میبیند و به سمتشان میرود اما گویی آنها نیز در دنیایی که هیچ شناختی از آن ندارند گم شدهاند و سرگشته و حیران هستند. شخصیت اصلی داستان که حتی نام خود را نمیداند و ما از دیدگان او به نظارهی این دنیای عجیب مینشینیم در جستوجوی ماهیت خویش برمیآید و اتفاقات جالبی را از سر میگذراند که کتاب گمشده آسمان ششم را به اثری جذاب تبدیل میکند.