Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
دیوانگان واقعی در کدام سوی دیوار قرار دارند؟ پشت درهای بسته و زنجیرشدهی آسایشگاه یا در خیابان و در لباس عاقلان؟ سمیه کاظمیحسنوند، نویسندهی کتاب جانهای شعلهور بار دیگر و از نگاهی تازه به مرز دنیای عاقلان و دیوانگان نگاه میاندازد. در این رمان روانشناختی، به پشت دیوارهای آسایشگاه روانی، جایی که افراد آن از قوانین جهان عاقلان بیخبرند خواهیم رفت و به جهان ذهنی یعقوب سفر خواهیم کرد.
دربارهی کتاب جانهای شعلهور
گاهی عاقل بودن و سیر کردن میان جهان بهظاهر خردمندان، سختترین کار دنیاست. بهویژه آن زمان که روحی لطیف و پاک حقایق تلخ جهان بیرون را تاب نیاورد. یعقوب، صاحب یکی از آن روحهای درمانده و حساس است، اما در چنین گیروداری، انسان به کجا میتواند پناه ببرد؟ سمیه کاظمیحسنوند، نویسندهی داستان جانهای شعلهور در روایتی تازه و متفاوت، ذهن ما را به تقابل میان عقل و جنون میکشاند.
یعقوب مرد عاقلی بود؛ لااقل تا جایی که همه او را میشناختند، چنین مینُماند. برای همین هم برای هیچکس معلوم نشد که یعقوب چرا و چطور یک روز سر از آسایشگاه روانی درآورد؛ جایی بین کسانی که برای قشونکشی به مرزهای روسیه نقشه میریزند، یا با درختها همصحبت میشوند. یعقوب روزی راهی خیابان شد و از آن روز دیگر به خانه و زندگی عادی باز نگشت. همان وقت بود که بچهها به دنبالش میافتادند و مسخرهاش میکردند و عاقبت یکی از همان روزها بود که مرد عاقل داستان، چشمهای خود را پشت پنجرهی یک آسایشگاه روانی باز کرد.
دربارهی کتاب جانهای شعلهور
گاهی عاقل بودن و سیر کردن میان جهان بهظاهر خردمندان، سختترین کار دنیاست. بهویژه آن زمان که روحی لطیف و پاک حقایق تلخ جهان بیرون را تاب نیاورد. یعقوب، صاحب یکی از آن روحهای درمانده و حساس است، اما در چنین گیروداری، انسان به کجا میتواند پناه ببرد؟ سمیه کاظمیحسنوند، نویسندهی داستان جانهای شعلهور در روایتی تازه و متفاوت، ذهن ما را به تقابل میان عقل و جنون میکشاند.
یعقوب مرد عاقلی بود؛ لااقل تا جایی که همه او را میشناختند، چنین مینُماند. برای همین هم برای هیچکس معلوم نشد که یعقوب چرا و چطور یک روز سر از آسایشگاه روانی درآورد؛ جایی بین کسانی که برای قشونکشی به مرزهای روسیه نقشه میریزند، یا با درختها همصحبت میشوند. یعقوب روزی راهی خیابان شد و از آن روز دیگر به خانه و زندگی عادی باز نگشت. همان وقت بود که بچهها به دنبالش میافتادند و مسخرهاش میکردند و عاقبت یکی از همان روزها بود که مرد عاقل داستان، چشمهای خود را پشت پنجرهی یک آسایشگاه روانی باز کرد.