• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک داستانک مُزَور|نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 52
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
81
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#مُزَور
نام نویسنده:مهوش_محمدی
ژانر:درام


آن ها بی ان که نظر مرا بپرسند ؛پارچه ی مات رنگ را می بریدند ,می دوختند و سپس به هرکجای پارچه وصله می زدند بازهم اگر بزرگ تری نظری می داد , وصله های قدیمی را جدا می کردند و وصله جدید را به پارچه ی تار زندگیم دوخت می زدند.


این وسط خنده ها و لبخندهای موذی شان ازارم می داد!

گویی سعی داشتند ؛با کج و معوج کردن چهره شان به این وصلت مضحک رنگ شادی ببخشند.

بی اذن از من کت و شلوار دامادی خریده بودند و رخت دامادی را با هرچه ضرب و زور در جان داشتند؛ بر تنم پوشانده بودند !شاید در خیال هم چنین واقعیتی برایم شبیه به کابوس بود ,به خواستگاری دختری بروم که نه او را از قبل می شناختم؛ نه حتی چهره اش را نگاه انداخته بودم.

افراد نشسته در مجلس را شبیه به موجودات گوشت خوار دریایی می دیدم نگاه هایشان, پچ پچ های زیر ل*ب یشان همه باعث شده بود ؛سلول به سلول تنم احساس زخم داشته باشد !


باید کاری می کردم؛ مقابلم دختری نشسته بود ,که خانواده اش برای مهریه اش یک سکه هم قبول شان بود و ان طرف شاید دیوار های زیادی بین مان بود اما حتی با شنیدن تُنِ صدایش دلم برایش به ضعف در می امد ,با نگاه کردن به چشم هایش شعف در وجودم به رنگ آمیزی در می آمد, اما حیف که حاجی بابا با اصرار مرا به پای سفره عقد اورده بود.


او طنین را به عنوان عروس قبول نداشت ؛چرا که از نظر اون دختری که لباس های ازاد بپوشد و یا دوستان اجتماعی زیادی داشته باشد, زن زندگی نیست.

بلکه از نظر او زن زندگی شبیه دختریست که در کنارم نشسته ,ارام و خجالتی با صورتی سفید و پر از خال های قهوه ای دختری که در این مدت اشنایی ارام بودنش به حدی بوده که اوایل فکر می کردم؛ نکند لال است و زبان ندارد !

از زن های بی عرضه بدم می امد در مواجه با ان ها این حس را به من می دادند؛ که تو مردی و افسار تمام زندگی حتی منِ زن نیز به دست تو است و من چون بَرده ای فقط بله و چشم می گویم به تو که مرد ِ من هستی آن هم فقط چون مردی و قدرت در دستان توست .


شاید اگر برای کسی تعریف می کردم ؛از شدت خنده نمی توانست اشک هایش را جمع کند! اما درست بود؛ من یک داماد بودم که فقط رخت دامادی بر تن داشتم!

اما دلم جای دیگری بود ,پدرم برایم حق انتخاب نگذاشته بود محرومیت از ارث یا ان" زنیکه"

حتی یک بار هم اسمش را بر زبان نیاورده بود ؛ان قدر از طنین نفرت داشت که نمی دانستم, چون طنین یک زن مطلقه است حق ازدواج با پسر مجردی چون من را ندارد یا نه؟!

دلیل نفرتش لباس های راحت و تیپ امروزیست که من عاشق آن راحتی طنین شدم؛ پایه همه چیز بود تا می گفتم برویم دربند حاضر واماده بود.


برای یک قلیان کشیدن شبیه به دیگر دختران طفره نمی رفت ,مخفی کاری نداشت ,خیلی راحت می گفت ‌:گه گاهی سیگار می کشم ,قلیان می کشم !

شاید همین تفاوت های طنین با زنانی که در بین شان رشد کرده بودم؛ سبب شده بود که عاشق او شوم!


حاجی قول یک واحد دستگاه اپارتمان در بهترین منطقه به علاوه ی سه دونگ از حجره را داده بود ؛که قید طنین را بزنم!

من بی حاجی هیچ بودم

"یک صفرمطلق"


البته که حاجی این طور خواسته بود؛ تک پسرش را وابسته به خود بار بیاورد همیشه گوش زد می کرد ,دل ندهی, دل نگیری , منظورشان با دخترانی بود که با هم وقت می گذراندیم, اما تا به خودم امدم ,در بیست و پنج سالگی عاشق طنینی شده بودم که مطلقه بودنش شده بود ,پرچم عثمان برای ابروی حاجی !

هرچه جنگیدم که حاج بابا رضایت بدهد, نشد که نشد .


قصد او جدایی طنین از من بود.

باصدای عاقد به خودم آمدم:


-اقا داماد وکیلم؟ پسر جان منتظر چه هستی نکنه شماهم زیر لفظی می خوای؟

عاقد خبر نداشت زیر لفظی مرا حاجی پیش پیش داده است, ان هم سند اپارتمانی که طنین در آن جا ساکن است!


با صدایی که از زور خشم دو رگه شده یک بله خشک می گویم.

بعد از بله ,گویی تمام طبیعت در صورتم فریاد می زدند:


-خائنِ تن فروش


من چه کرده بودم ؛ زندگی دو زن را با یک بله خشک به تاراج برده بودم .

طنینی که ص*ی*غه نود و ساله بود و دخترکی که نامش مِلودی بود زن عقدی و رسمی ام!


من شبیه به بُزدل ها به جای ان که مقابل ارث و میراث بایستم ,با یک بله جَو را ساکت کرده بودم .

ان هایی که دم از عدالت و زورگویی و سخت گیری نسبت به زنان می زدند کجا بودندکه حال وخیم مرا درک کنند .

چه پسران زیادی بودند در جای جای این نقطه ی خاکی که به رسم سنت یا ارث یا تمکن مالی مجبور شدند, پای سفره عقد بنشینند.


ای کاش زمان به عقب بر می گشت و به جای ان بله که برایم د*ه*ان باز می کرد و وجودم را نشخوار می کرد.

یک نه محکم می گفتم , حداقل یکی از ان زنان نصیب منه بی لیاقت و ترسو نمی شد.

من لایق دخترک کناریم نبودم حتی نمی دانستم ,چند کلاس سواد دارد یا چه هنری بلد است.


همین که زنه منه ترسو و خائن شده بود برایش زیادی بد بود, من لیاقتش را نداشتم من به جبر روزگار محکوم بودم به این که برای حاجی نوه ای بیاورم که نسل اش با این تخم های دو زرده پا برجا بماند .....


حاجی می خواست من پدر شوم و همین هم شد سر سه سال نشده دو فرزند داشتم خداوند لطفش را شامل حالم کرده بود ,به جای یک تخم دو تخم کاکل زری نصیبم کرده بود !

"زندگی خوب بود گاهی هم بد"


بچه ها بزرگ تر می شدند اما یک جای کار می لنگید, ملودی شبیه به زنانی بود که می دانست همسرش اخر هفته ها با رفیق های خیالی اش به تایلند رفته اما شک هایش او را به یقین می رساندند که سفری در کار نبوده.


ملودی دیگر آن دخترک توپُرِ کک مکی نبود ,زنی بود استخوانی و لاجون و با چشم های همیشه سرخ!

" من خوشبخت نبودم!"


مردی بودم که تنها باید زندگی می کرد بی ان که بداند ایا زندگی کردن لذتی هم دارد؟


روزگار چون تند بادی ورق می زد زندگانی را و برگه هایش فراز ونشیب های زیادی نشانم می داد؛ اخرین برگه اش تنهایی من بود !

من هر دو زن را از دست داده بودم طنینی که طاقت از دست داد و یک روز پی همه چیز را به تنش کشید و ابروی چندین ساله ی حاجی را در محل برد و ملودی آن شب به قدر مادر فرزند مرده ای از زور گریه دچار افت فشار شده بود.


طنین با عیان کردن ر*اب*طه اش با من علاوه بر زیر سوال بردن ابرویمان ,برای همیشه رفت از زندگیم!

اما ملودی ان زن ساکت و بله و چشم گو از ان شب هرروز ساز می زد , ان هم ساز ناکوک !


هر روز با بهانه ی مادرم برای ان که پسرهایم زیر دست زن بابا بزرگ نشوند او را نصیحت می کرد که بماند روی زندگی به ظاهر زیبایش.

از او می خواست فرزندانش را شبیه خودش رها نکند که زیر دست و پای بچه های زن بابا ازار نبینند .

گاهی از در مهربانی گاهی از تهدید حاج خانم حرفهایش را در گوش ملودی نشخوار می کرد!

حاجی هم به بهانه های ثقیل او را از طلاق منع می کرد, انگار این زندگی چه آش د*ه*ان سوزی بود که برای پابرجا ماندنش سر ودست می شکاندند!


ملودی با تمام بی سر وزبان بودنش یک بار چنان مرا اب بندی کرد که دیگر بعد او هرچه و هرکه بگوید برایم بی معناست مابقی حرف هایش را نشنیدم ان جمله ای ابتدایی همیشه برایم تداعی می شود.


-من از زندگیت می رم اما ای کاش همون روزای اول به جای نقش بازی کردن به من می گفتی تو کاری کردی که حتی به پسرام که از جون و خون منن دیگه نمی تونم اعتماد کنم.


او از اعتماد می گفت اما من شکسته تر از همه بودم ,چون اناری که در سبد ته باغ هنگام چیدنش متوجه می شوند ,شکافته و به درد فروش نمی خورد.


مشکل از من بود به خاطر عقده هایم و محبت های ندیده عاشق زنی مطلقه شده بودم, که هیچ شبیه به معیار هایم نبود اصلا ادم زندگی من نبود‌!

تنها متفاوت بودنش برایم زیبا بود اما رفته رفته پی برده بودم که از زنی که بوی سیگار و قلیان و گیاه های دود شده بدهد ,خوشم نمی اید .


طنین چون شیشه ی منشور پر از رنگ های زیبا و چشمک زن بود که هرروز یک رنگ را از خودش نشان می داد.


اوایلش این تفاوت ها برای من جذاب و جلب کننده بود ,اما بعدها متوجه شدم:

" او گمشده ی من بود نه نیمه ی گمشده ام"


من او را دوست داشتم ,چون کارهایش عقده های من بود که سال ها از ان ها منعم می کردند و چه دیر متوجه شدم ان دختر ساکت و خجالتی و به نظر بی دست و پا در خانه من درس خوانده و معلم شده و برای خودش مستقل شده

اما اگر در زندگی من مانده به پای تعهد است و من چه دیر فهمیدم ملودی نیمه ی گمشده ی من بود .


من هر دو را از دست داده بودم, هم گمشده و هم نیم گمشده ام را اما فرزندانم بودند, باید یک بار برای همیشه بی عرضگی هایم را کنار می گذاشتم و برای خوشبختی انان تا ابد تلاش می کردم .

و من ترس هایم را کنار گذاشتم و چون ستونی شدم در تمام مراحل زندگی شان که دیگر انان چون پدرشان به خاطر ترس هایشان از ل*ذت های زندگی بی بهره نباشند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
بالا