دستفروش
پسرک نوجوان صبحها سر گذر اصلی بازارچه، جایی که اکثراً زنها رد میشدند و برای خرید میآمدند، میایستاد. ساکش را زمین میگذاشت و از توی آن سفرههای رنگی کوچک ارزانقیمت را که تقریباً یکمتر در یکمتر بودند، باز میکرد، یکی را در دست میگرفت و جار میزد:
- آی خانم، آی خونهدار، میوهات رو بردار و بیار سر سفرهی بنده بذار. رو دست میفروشم، ارزون میفروشم.
بازارچه پر رفت و آمد بود و جای خوبی بود. تا ظهر همه را میفروخت. یک وقتهایی هم شلوارک میفروخت؛ شلوارکهای مردانه به حروف چاپی انگلیسی. همیشه میگفت، شلوارک بپوش انگلیسی یاد بگیر؛ ولی خب اون فقط تابستانها فروش داشت. عصرها؛ اما چیز دیگری میفروخت.
در خیابانِ مرکز شهر که اکثرا پوشاکفروشی مردانه بود، گوشهای میایستاد و با هیکل کوچک چهارشانهاش کمربندها را از ساک بیرون میآورد و بر دوشش آویزان میکرد. اینجا مشتریانش اکثرا مرد بودند. به مردهایی که سمتش میآمدند میگفت:
- آقا شلوارت نیفته، بیا حراجه!
بهش میخندیدند و خودش هم میخندید.
- بیا کمر سفت کن!
او بازار و شلوغی را دوست داشت و با شیرین کاریهایی که میکرد، اجناسش را راحت میفروخت و تا شب که دوباره به خانه میرفت. چندبار که مامورانِ سد معبر مزاحم او میشدند و تذکر میدادند، میگفت:
- من که بساط نکردم، تو دستم حساب نیست.
بارها از اجناسش در ماشین میریختند و میبردند و دیگر پس نمیدادند. پسرک همیشه حرف قشنگی میزد که به طعنه میگفت:
- تا حالا خیلی کمربند و سفره و شلوارک به شهرداری کمک کردهام، بنده خداها حتما نیاز داشتند.
مرد نگاه خیرهاش را از روی کمربندهایی که در یک سمت مغازه آویزان بودند، برداشت و به یاد گذشتهاش افتاد؛ خاطرهای از نوجوانی خود که در آن غرق شده بود. درحالیکه روی صندلی نشسته بود، سرش را تکان داد و لبخندی زد و گفت:
- خدایا شکرت!
پسرک نوجوان صبحها سر گذر اصلی بازارچه، جایی که اکثراً زنها رد میشدند و برای خرید میآمدند، میایستاد. ساکش را زمین میگذاشت و از توی آن سفرههای رنگی کوچک ارزانقیمت را که تقریباً یکمتر در یکمتر بودند، باز میکرد، یکی را در دست میگرفت و جار میزد:
- آی خانم، آی خونهدار، میوهات رو بردار و بیار سر سفرهی بنده بذار. رو دست میفروشم، ارزون میفروشم.
بازارچه پر رفت و آمد بود و جای خوبی بود. تا ظهر همه را میفروخت. یک وقتهایی هم شلوارک میفروخت؛ شلوارکهای مردانه به حروف چاپی انگلیسی. همیشه میگفت، شلوارک بپوش انگلیسی یاد بگیر؛ ولی خب اون فقط تابستانها فروش داشت. عصرها؛ اما چیز دیگری میفروخت.
در خیابانِ مرکز شهر که اکثرا پوشاکفروشی مردانه بود، گوشهای میایستاد و با هیکل کوچک چهارشانهاش کمربندها را از ساک بیرون میآورد و بر دوشش آویزان میکرد. اینجا مشتریانش اکثرا مرد بودند. به مردهایی که سمتش میآمدند میگفت:
- آقا شلوارت نیفته، بیا حراجه!
بهش میخندیدند و خودش هم میخندید.
- بیا کمر سفت کن!
او بازار و شلوغی را دوست داشت و با شیرین کاریهایی که میکرد، اجناسش را راحت میفروخت و تا شب که دوباره به خانه میرفت. چندبار که مامورانِ سد معبر مزاحم او میشدند و تذکر میدادند، میگفت:
- من که بساط نکردم، تو دستم حساب نیست.
بارها از اجناسش در ماشین میریختند و میبردند و دیگر پس نمیدادند. پسرک همیشه حرف قشنگی میزد که به طعنه میگفت:
- تا حالا خیلی کمربند و سفره و شلوارک به شهرداری کمک کردهام، بنده خداها حتما نیاز داشتند.
مرد نگاه خیرهاش را از روی کمربندهایی که در یک سمت مغازه آویزان بودند، برداشت و به یاد گذشتهاش افتاد؛ خاطرهای از نوجوانی خود که در آن غرق شده بود. درحالیکه روی صندلی نشسته بود، سرش را تکان داد و لبخندی زد و گفت:
- خدایا شکرت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: