در بخشی ازکتاب پدر به شکار رفته میخوانیم
هانا صبر کرد تا روبرتو دور شود و بعد از اینکه آه کوتاهى کشید، گفت: «جسى، تو از وقتى دانشگاه مىرفتیم با خانوادهى ما بودى و به اندازهى کافى به اوضاع واردى. بازار تغییر کرده و مردم مثل قدیم اثاثیهى کپىشده از روى عتیقههاى واقعى را نمىخرند. تا حدود پنج سال قبل هنوز تعداد کمى از نجاران ماهر در کارگاه بودند ولى حالا همهى آنها بازنشسته شدهاند. بعد از مرگ پدربزرگم، سى سال پیش، پدرم با کمک راس لینک که سالها دست راست پدربزرگ بود، کارگاه را اداره مىکرد. اما دورهى نقاهت پدر بعد از آن تصادف مدتها طول کشید و وقتى بالأخره سلامتىاش را به دست آورد، انگیزه و علاقهاش را به کار از دست داده بود. تا جایىکه مىدانم، نه او و نه برادرش هرگز خودشان را درگیر کار روزانهى کارگاه نمىکردند. گمان مىکنم آن داستان قدیمى مهاجر صنعتگرى را که مىخواست هرچه خودش در جوانى نداشت پسرهایش داشته باشند، دربارهى پدربزرگ و پدر و عموى من گفتهاند.»
هانا از اینکه مىتوانست بهراحتى با دوستى که کاملاً به او اعتماد داشت حرف بزند، خوشحال بود. «جس، کارگاه واقعا به بنبست رسیده. سر در نمىآورم. پدر هر روز ولخرجتر مىشود. باور مىکنى تابستان گذشته یک قایق تفریحى مجلل را براى یک ماه اجاره کرد؟ پنجاههزار دلار در هفته! او قایق اجاره مىکند درحالىکه کشتى خانواده در حال غرق شدن است. از وقتى من و کیت بچه بودیم آرزو داشتیم او با زن مناسبى آشنا شود و ازدواج کند. شاید یک همسر خوب و عاقل مىتوانست او را مهار کند.» جسى لقمهاى را که در د*ه*ان داشت فرو داد و گفت: «روراست بگویم، این موضوع همیشه برایم یک علامت سؤال بوده. وقتى مادرت مُرد، پدرت سىساله بود و بیستوهشت سال از آن زمان مىگذرد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان