تریسی گفت: «ممنون، ولی خیال نمیکنم به کمک...»
بتی حرف او را قطع کرد و گفت: «از کجا میدانی؟ نشانیاش را نگهدار.»
دو ساعت بعد، تریسی از درِ اصلی زندان بیرون رفت و از کنار دوربینهای تلویزیونی رد شد. با هیچ خبرنگاری حرف نزد، ولی وقتی ایمی دست مادرش را ول کرد و خودش را در ب*غ*ل او انداخت، دوربینها بهکار افتاد. این عکسی بود که در اخبار شب نشان داده میشد.
آزادی تریسی دیگر فقط کلمهای مجرد و انتزاعی نبود. موردی ملموس و عینی بود؛ حالتی که میشد مزهاش را چشید و از آن ل*ذت برد. آزادی بهمعنای تنفس هوای آزاد و برخورداری از حریم خصوصی بود، نه ایستادن در صف برای صرف غذا، نه گوش دادن به صدای زنگ. آزادی بهمعنای حمامی د*اغ با صابونی خوشبو، زیرپوشی لطیف، لباسهای زیبا و کفشهای پاشنهبلند بود. آزادی بهمعنای داشتن اسم بهجای شماره بود. آزادی بهمعنای فرار از برتاخرسه و ترس از متجاوزان و روزمرگی یکنواخت و مرگبار زندان بود.
مدتی طول میکشید تا تریسی به آزادی تازه بهدستآمدهاش خو بگیرد. همچنان که در خیابان راه میرفت، مراقب بود به کسی تنه نزند. در زندان تنه زدن به یک زندانی دیگر ممکن بود جرقهای برای برپایی حریقی عظیم شود. تریسی احساس میکرد بهسختی میتواند خودش را با عدم وجود این تهدید دائمی تطبیق بدهد. اینجا دیگر هیچکس تهدیدش نمیکرد. حالا دیگر آزاد بود تا نقشهاش را پیاده کند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان