اما مادرم زنده ماند، ذاتش اینگونه بود که از پس هر چیزی برمیآمد. نمیدانم از کجا پول میآورد، اما خیلی نگذشته بود که ما به گالوِی برگشتیم و دهه اول زندگیام را در خانهای چوبی سپری کردم که خیلی نزدیک به دریا بود و توانستم بچگیام را با صدای فرازوفرود موجها هماهنگ کنم. بهنظرم، به این خاطر اسم استون را برایمان انتخاب کردند که شهرمان با دیوارهای سنگیِ نهچندان بلندی احاطه شده بود، دیوارهایی که رگههای نقرهای را به پستیوبلندیهای زمینهای کهربایی وصله میکرد.
از همان زمانی که توانستم راه بروم، بهسمت این دیوارههای پرپیچوخم کشیده شدم، انگشتانم را روی لبههای پر از پستیوبلندی و تیز آن کشیدم و خوب میدانستم گذر از آنها باید مرا به جایی برساند که واقعاً به آن احساس تعلق کنم. چون یک چیز از همان ابتدا برایم روشن و واضح بود: من به اینجا تعلق نداشتم. زیاد اینور و آنور میرفتم. از میان جادههای سنگی و خاکی، از میان علفهای بلندی که وقتی بینشان حرکت میکردم صدای هیششش میدادند. اغلب همسایهها مرا میان گلهای باغشان پیدا میکردند، یا روی تپهها بودم و از درختانی که باد آنقدر خمشان کرده بود که شاخههایشان به ن*زد*یک*ی زمین میرسیدند، بالا میرفتم.
همسایهها میگفتند: «خیلی مواظب این باش، آیریس، اون پاهاش یه جا بند نمیشن و این خیلی فاجعهباره.» مامان همیشه از اینکه اینجوری به او انتقاد کنند، متنفر بود، اما درباره اینکه پدرم ترکش کرده همیشه صادقانه و بدون پنهانکاری برخورد میکرد. جوری از این داستان استفاده میکرد که انگار نشان افتخار است. تمام زندگیاش همین بود: آدمهایی که ترکش کردند و تنها راهی که میشد این وضعیت را تحمل کرد این بود که با افتخار از کنار آمدنش یاد کند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان