در بخشی از کتاب چوب نروژی میخوانیم
ناگازاوا با دختری دوستی ثابت هم داشت، یکی که از سال اول با او به گردش و تفریح میرفت. اسمش هاتسومی بود و همسن ناگازاوا بود. چند بار او را دیده بودم و فهمیده بودم دختر خوبی است. از آن قیافههایی نداشت که فوری جلب توجه میکند و در حقیقت قیافهاش چنان عادی بود که دفعهی اول تعجب کردم چطور ناگازاوا او را انتخاب کرده، اما هر کس که با او حرف میزد ازش خوشش میآمد.
دختری بود آرام، باهوش، سرخوش، دلسوز و همیشه خیلی خوشسلیقه لباس میپوشید. خیلی از او خوشم میآمد و میدانستم اگر یکی مثل هاتسومی زیر سر داشتم، دیگر با این خیل سهلالحصولها نمیپریدم. او هم از من خوشش میآمد و خودش را به آب و آتش زد تا در کلوبش یک دانشجوی سال اولی برایم جور کند و چهارتایی برویم بیرون، اما من عذر و بهانه میتراشیدم تا مبادا اشتباه قبلی را تکرار کنم.
هاتسومی سراغ بالاترین دختر دانشجوهای کشور میرفت و هیچ راهی برایم نمیماند که بتوانم با آن شازدهخانمهای پولدار سر حرف باز کنم. هاتسومی خوب میدانست که ناگازاوا با این و آن میپرد، اما هرگز از این موضوع گله نمیکرد. راست راستی عاشق ناگازاوا بود، اما هیچ وقت از او چیزی نمیخواست.
ناگازاوا زمانی به من گفت: «من لایق دختری مثل هاتسومی نیستم.» با او موافق بودم. آن زمستان شغل پارهوقتی در یک صفحهفروشی در شینجوکو پیدا کردم...
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان