• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک داستانک روزی که رهایم کردی |مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 42
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#روزی- که -رهایم- کردی
نام نویسنده:#مهوش -محمدی
ژانر:#عاشقانه

صداها برایم گنگ بودگوش هایم گویی؛ در شنیدن ناشنوا شده بودند.

می شنیدم ؛اما نمی دانستم چه می گویند! مرگ را در حوالی خود احساس می کردم ؛انگار شب به روز نخواهد رسید و سپیده دم را نخواهم دید؛

من باخته بودم زندگی را و رنجیده بودم از خودم! من از من گله داشتم ؛ عشق و تلاشم به سوی ورطه ی نابودی کشیده بود !
حس نفرت در چشم هایم بازی اش گرفته بود؛ تاریکی اتاق خوف را بر من تحمیل می کرد.

دلم از ادم ها گرفته ؛من با زانوهایم به قعر زمین فرو رفته بودم و ادمی به کمکم نیامده بود ؛دلم پر بود از ناگفته هایی که نه دلیلی برای بیان شان داشتم نه گوش شنوایی که بخواهد به حرف هایم گوش دهدو بارِ غمِ نشسته در حنجره ام را التیام بخشد.

او داماد شده بود؛ اویی که قول داده بود جز من کسِ دیگری را دوست نخواهد داشت.

او رفته بود؛ به بهانه ی این که لایق من نیست و شرایط مزدوج شدن را ندارد.

چه راحت ادمیان یک دیگر را دور می زدند؛ بی ان که بدانند زمین گرد است وباز هم به نقطه ای که رهایش کرده ای باز خواهی گشت .

شبیه به حباب بودم ...
الناز نشسته در حباب! دغدغه های درونی ام مرا در حباب شناور ساخته بود؛ نیاز داشتم ساعت ها به این فکر کنم دستی از غیب برسد و حباب را بشکند . تنها چیزی که هنوز برایم مهم بود؛ حسِ حقارت و بی ارزشی که در من به وجود اورده بود.

کاش ادمی یاد می گرفت اگر قصد جدایی و دوری دارد بی ان که دروغی بگوید ؛ حقیقت را بگوید و بعد گورش را به هر نقطه ی این کره ی خاکی که می خواهد گم کند.

سوال های زیادی داشتم؛ من کجای راه را اشتباه رفته بودم؟! که این چنین مستلزم تنهایی بودم !

شاید اشکال از همان خشت اول بود ؛من ادم اشتباه را انتخاب کرده بودم! ادمی که هیچ شباهتی به معیار های من نداشت ؛شاید هم اشتباه از انتخابم نبود اشتباه در خود من بود از روحیاتم رفتار هایم ...

من زیادی بودم ؛همیشه در دسترس و از همه مهم تر نگران حال و احوالتش !

من مانده بودم با دنیایی از ترس و سوال ترس از مرد هایی شبیه او!

من بدترین دشمن خودم بودم؛ داشتم با ترس هایی که با رفتن او به جانم امده ندانسته نظم زندگیم را بهم می ریختم . نمی دانستم ؛کدام کار درست را به موقع و در زمان معین خودش انجام دهم!

من عذاب وجدان داشتم؛ برای کم کاری هایی که در حق این من انجام دادم ؛ اما این حس ندامت و پشیمانی به چه کارم می امد ؟!من ناراحت بودم از این که یک نفر رفته و حقارت را درمن فریاد زده و منتظر بودم کسی بیاید؛ این حقارت را کم رنگ کند و جای زخم هایم دوست داشتن لبریز کند اما مگر می شد؟! من خودم این من را دوست نداشتم؛ ان وقت توقع داشتم! دستی بیاید و این من را نجات دهد؛ صح*نه ای در ذهنم جرقه خورد من باید ریش و قیچی را در دست می گرفتم و دست منحوس او را برای همیشه از خاطراتم پاک می کردم !

هدف مغزم بود؛ من تا او را در پس توی ذهنم رها نمی کردم سرکوفت هایم به خودم تمام نمیشد .
همان مردی که به من خیانت کرده بود و مرا تا پای مرگ رسانده بود؛ همانی که بارها باعث شده بود من به من رنجیده وجودم توهین کند !مردی که مرا در بی تکلیفی گذاشته بود ارزش این را داشت که در کنج ذهنم تا همیشه نگه ش دارم ؟! جوابم یک نه محکم بود نه ..

من باید می جنگیدم ؛برای من جدید تا من جدیدی به وجود نیاید دستی جدید به سمتم نمی امد! رفتن او یک سود داشت حداقلش پرده ها کنار رفته بود و من با خودم صادق شده بودم .
تنها دلیلش این نبود من داشتم واقعیت ها را می دیدم اشتباهاتم را می دیدم !


نور تیزِ افتاب از لای پنجره چشمانم را اذیت کرد؛ روز شده بود و سپیده دم را دیده بودم ؛بوی مرگ از اتاق رفته بود.

من یک فرصت دوباره داشتم ؛ان شب به صبح رسیده و من نمرده بودم و این خود دلیل بود برای تغییر من از امروز... باید تغییر می کردم !

دستم را دراز کردم؛ شکلات های قلبی و سیاه رنگ داخل بسته را برداشتم.
سری به اشپز خانه زدم و چای ساز را روشن
باصدای در چوبی اتاق برگشتم ؛مامان بود که برای ادای نماز قضا شده اش بیدار شده بود.

-سلام مامان...صبح بخیر تا نماز می خونی من میز صبحانه بچینم.

مامان با حالت منگی نگاهم می کرد؛ فکر می کرد با خبر ازدواج او تا یک هفته در رخت وخواب باشم .

-ال ناز .. مگه امروز کلاس داری؟

-نه مامان کلاس ندارم .

دیگر سوالی نپرسید .رفت به سمت روشویی
از نگاه مامان اضطراب را خواندم؛ چشم هایش مضطرب بود !

قصد داشتم ؛حلوا درست کنم یک بار سوگواری کنم و برای همه بگویم قصه تمام فاتحه اش را بخوانید؛ من از امروز دیگر سرم زیر پاهایم نیست.

مامان نیامد و به تنهایی صبحانه خوردم .
باید به خودم ثابت می کردم؛ که دلیل تمام ناخوشی های گذشته خودم هستم! باید می پذیرفتم ؛تماما من مقصر این من تنها و غم دیده هستم! باید چسب زخم را از روی پوستم می کندم ! هرچند که درد داشت اما باید خلاص می شدم از او و گذشته.

روز ها از پی هم می گذشتند؛ من روز به روز زلالی وجودیتم را بهتر می دیدم!
من یاد گرفته بودم ؛ برای تکان کدری های وجودت دستی نیست که ان ها را بتکاند و زلالی ات را نشانت دهد .

هیچ کس جز خودت نیست؛ این تو هستی که توانایی تغییر داری! انقدر تغییر کنی که تمام غم ته نشین شده در قلب ت را تکان بدهی و ناخالصی ها را کنار بزنی و با زلالی بار دیگر دنیا را تماشا کنی.


حجم باد سرد باعث چرخش سرم شد
سلول به سلولم... رگ به رگم ...تمام جانم نبض شد ؛او را می شناختم.
نگاهم مات نقطه ی کور شد:

-الی... نگام کن ؛ نمی دونی توی چه جهنمی دست و پا زدم ؟!من این همه مدت صبر کردم؛ چه اون موقع که با اون یه الف جقله رفتی توی ارتباط چه بعدش صبر کردم به خودت بیای و حست بهم واقعی باشه ؛ نمی خواستم بعد جدایت پا پیش بذارم که مطمنم اون موقع چاشنی دوست داشتنم کمی ترحمم بوده اما الان اومدم؛ بگم من سالهاست شب هایی که فکرشم نمی کردی فقط عکسات نگاه کردم و گذاشتم سر وقتش بیام .

دست هایم را حلقه کردم به دور کمرم سرما داشت؛ نفوذ می کرد لا به لای استخوان های نحیفم.
من تغییر کرده بودم ؛ خودم را دوست داشتم؛ پس می توانستم یک فرصت دوباره به خودم بدهم و مردی را کنارم داشته باشم که سال هاست می شناسمش اما این بار با یک حس متفاوت!

من بدهکار بودم به خودم پس حقم بود ؛بار دیگر این بخشش را داشته باشم.
من از تاریکی گذر کرده بودم !حقمان بود ماه را هردو دردست بگیریم ؛شاید گرفتن ماه هدیه ی هردویمان بود.

"خدا او را در بهترین زمان به جبران تمام نداشته هایم فرستاده بود"

-دوستتت دارم هورام


عمیق نگاهش کردم؛بغلم کرد:
-تو همه ی قشنگی خلقت خدایی که الان متعلق به دنیای منی .

مرا ب*و*سید! دوست داشتم؛ همراهی ش کنم و تمام ل*ذت برای من نباشد ؛من غرق او بودم
و او محو نگاهم !
عشق بود ؛که از نقطه نقطه ی وجودمان لبریز می شد .
خدا قشنگ ترین لحظه های تنهایی و صبوریم را داشت جبران می کرد و من چه خرسند بودم برای آن روزی که تو رفتی که هورامی بیاید که برای داشتنش شکر بگویم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا