شمشیری نقرهای مانند برشی از مهتاب. کلماتی را میخوانم که زیر آن طلاکوب شده است: «شاهد دروغگو بدون مجازات نخواهد ماند، کسی که دروغ بگوید هلاک خواهد شد.» بسیار خب. همه ما هلاک خواهیم شد، چه دروغگو و چه راستگو، بااینحال هدف اُلد بیلی این است که این فرایند را برای فرد دروغگو تسریع کند. اما ترسم از چیز دیگری است؛ اینکه با این باور بمیرم که حقیقتاً من او را کشتم.
تو را پشت میز وکلا میبینم. به بالا نگاه میکنی، سری به من تکان میدهی که دلگرمکننده است. مدارک علیه من آنجا مانند چینی روی بوفه چیده شده: کراوات بنهام، نیمتنه زربافت سبزش، لباس حریر ارغوانی مادام، لباسخوابش، و نوار گیسوهایش به همراه پر قویی که آن هم ارغوانیرنگ شده بود تا با لباسش همخوانی داشته باشد. و همچنین چاقوی قصابی لینوکس که تا جایی که خبر داشتم، تمام مدتی که در اتاق مادام بودم، در غلافش در آشپزخانه قرار داشت.
اما تو به چیزی که کنار آنها قرار دارد اخم کردهای. وقتی آن را میبینم، دلورودهام به هم میپیچد. داخل شیشه عطاری مانند مشتی محکم پیچیده شده است. مثل نوزاد. کسی میز را تکان میدهد و نوزاد میچسبد به شیشه. سؤالی در ابروهای بالارفتهات وجود دارد؛ پاسخی برای آن ندارم. انتظار نداشتم او را اینجا ببینم. نوزاد را. چرا اجازه دادند اینجا باشد؟ از من خواهند خواست که دربارهاش صحبت کنم؟
وقتی او را میبینم، زانوهایم میلرزد و تمام وحشت آن شب را دوباره احساس میکنم. اما همانطور که میلتون گفته بود ذهن واقعیت مکانی خود را دارد، میتواند جهنم را به بهشت و بهشت را به جهنم تبدیل کند. چطور این کار را میکند؟ با یادآوری یا فراموشی؛ تنها حقههایی که ذهن میداند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان