نمیدانم چرا؟ اما... حسی مرموز، مرا به آن سو میکشید... پس موهایم را پشت سرم بستم؛ و بیسر و صدا، از زیرزمین خارج شدم. با احتیاط، قدم به داخل سرداب گذاشتم که تنها نور ضعیفی از انتهای آن پیدا بود. خوشبختانه موبایلم همراهم بود. نور چراغ قوهاش را روشن کردم... مقابلم پلکانی را دیدم که انتهایش پیدا نبود. به آرامی قدم بر روی اولین پله گذاشتم. همچون مسخ شدهها... دیگر کنترل حرکاتم را نداشتم.
ناگهان در سرداب، به یکباره بسته شد. جیغی کشیدم و نگاهی به در بستهی پشت سرم انداختم؛ اما به سرعت سرم را چرخاندم و به مقابلم نگاه کردم. ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود... پلهها را یکی پس از دیگری طی کردم. پلههایی که تمامی نداشتند! بالاخره به انتها رسیدم. دالان تاریک و بزرگی را مقابلم دیدم. بوی عجیب و نامطبوعی، در آن پایین به مشام میرسید؛ و هوا به مراتب سردتر بود. لرز عجیبی، چند لحظه یک بار به سراغم میآمد. انگار که در عبور ناگهانی چیزی از کنارم، بدنم مور مور شده باشد... کمی که جلوتر رفتم، به اسباب و اثاثیهای قدیمی برخوردم.
از مبل و صندلی چوبی و کهنه گرفته تا صندوق و بقچههای خاک خورده و تابلوهای کوچک و بزرگ. بهراستی که در آنجا، غذایی نگهداری نمیشد! ناگاه نظرم به سوی خمرهی بزرگی جلب شد. ناخودآگاه دستم را به سمت آن بردم و درش را باز کردم. چیزی شبیه به دود یا بخار، از آن خارج شد و به بیرون رفت. یا شاید هم من اینطور حس کردم...! با دیدن صح*نهی مقابلم، جیغی کشیدم و گوشی از دستم برزمین افتاد. جنازهی دختر جوانی، داخل آن خمره، رو به فساد گذاشته و در حال تجزیه شدن بود... که خود گویای آن بوی نامطبوع و ممنوعیت ورود به آنجا بود!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان