در بخشی از کتاب روزی که زندگی کردن آموختم میخوانیم:
«مرگ اونقدرها هم وحشتناک نیست. میدونی، هر کسی از مرگ یه تصور و دربارهی اون اعتقادات خاصی داره. حتی اگر تعبیر و تفسیر مذهبی رو کنار بگذاریم، دلایل بیشتری هست که مرگ یه گذره. گذری به حالت دیگه، به شکل دیگهای از زندگی. چرا خیال کنیم که جز ماده چیزی نیستیم و آخرش به گرد و غبار تبدیل میشیم؟ حتی اون مبلغین بزرگ مذهبی که این دید مادهگرایی رو نسبت به زندگی دارند از دلیل آوردن عاجزند. درحالیکه برعکس، شواهد بسیار زیادی در مورد همگراها وجود داره، کسانی هستند که مرگ بسیار نزدیک رو حس کردند. همۀ اونها از یه حالت راحتی، عشق، زیبایی و نور حرف میزنند و به همین دلیل هیچکدومشون دیگه از مرگ ترس و واهمهای ندارند.»
«آره، من چندتا از مواردش رو خوندم.»
«خیلیها هستند که به یه کمای طولانی فرو میرن. حالتی تقریباً نیمهمرده از لحاظ مغزی و بعد بهطرز عجیبی به زندگی برمیگردند و میتونند بهطور دقیق چیزایی که در اون حالت دور و برشون اتفاق افتاده رو شرح بِدن، مثلاً حرفای دکتر یا کسایی که اونجا بودند و حتی بعضی وقتا اتفاقات توی یه اتاق دیگه رو. بسیاری از جرّاحا اقرار کردن که از بیمارایی که عملشون کردند بعد از به هوش اومدن چیزای بسیار دقیقی از رفتارا و صحبتهای حاضرین و حتی اشیاء موجودِ اتاق کناری شنیدند. اتاقی که هرگز داخلش نبودند. این قضیه حتی برای دانشمندا و برای مادیگراها پیش اومده. حالا بگذریم که گاهی چیزی رو که بعد اتفاق میافتاده هم پیشبینی کردند.»
پیش از آنکه به گفتهاش ادامه دهد، خندید.
«البته بدون شک نمیشه به سادگی از این تجربیاتی که اتفاق افتاده نتیجهگیری کرد، ولی وسوسهانگیزه که فکر کنیم روح ما که غالباً با مغز یکی دونسته شده اونطور هم که خیال میکنیم توی جسممون حبس نشده و میتونه از اون بیرون بیاد و بالاخره یه روز به کلی جسممون رو ترک کنه.»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان