- تاریخ ثبتنام
- 2023-05-26
- نوشتهها
- 37
- لایکها
- 79
- امتیازها
- 18
- سن
- 27
- محل سکونت
- خوزستان . اهواز
- کیف پول من
- 3,354
- Points
- 171
نام داستانک:#هَبوط
نام نویسنده:#مهوش_محمدی
ژانر:#عاشقانه_غمگین
هیچ وقت ندانستم؛ دوستم داشتی یا نه
مرا در تونل سردرگمی قرار دادی!
که هیچ گاه متوجه نشدم بودنم برایت مهم است یا نبودنم!
شاید قسمت در نبودنم بود
من و تو هیچ وقت ما نمی شدیم!
چون تلاشی نداشتی؛ برای بودنم و هربار با نگاهت عذر نبودنم را فریاد می زدی.
اما امان از حرف هایت زهر بود
" خود ِزهر"
نمی دانم چه شد؛ که از عشق رسیدیم به هبوط !
حالا با این که هنوز نمی دانم رفتنت فرار بود یا گذشتن از من!
اما هنوز هم بارها با خودم زمزمه می کنم؛ حرف های زیر لبی که ارام از بین ل*ب های ترک خورده ات در اخرین روز دیدارمان گفتی:
این که تو اندازه ی من نیستی!
'اندازه ی نگاهم
اندازه ی جهانم
اندازه ی دنیایم
اندازه ی جانم'
اما همه یشان بهانه بود !
اگر صبر می کردی می شنیدی؛ تو تمام دنیای کوچک من در این جهانی و چه اندازه جهان من کوچک است؛ که اندازه ی شانه های تو جا نبود!
با این وجود می دانم . می دانم که دیگر هرگز به کسی برخورد نخواهم کرد؛ که احساساتم را بر انگیزد .
در اغاز باید کنجکاو عشق باشی؛ مثل کنجکاوی در پریدن روی تپه های گِلی یا پریدن روی اتش چهارشنبه سوری!
من دیگر این کارها را نخواهم کرد ؛می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید .
"حال من بی تو به سان حال یک اواره غمگین است
تو نبودی و ندیدی که دل بیچاره غمگین است
تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی"
نام نویسنده:#مهوش_محمدی
ژانر:#عاشقانه_غمگین
هیچ وقت ندانستم؛ دوستم داشتی یا نه
مرا در تونل سردرگمی قرار دادی!
که هیچ گاه متوجه نشدم بودنم برایت مهم است یا نبودنم!
شاید قسمت در نبودنم بود
من و تو هیچ وقت ما نمی شدیم!
چون تلاشی نداشتی؛ برای بودنم و هربار با نگاهت عذر نبودنم را فریاد می زدی.
اما امان از حرف هایت زهر بود
" خود ِزهر"
نمی دانم چه شد؛ که از عشق رسیدیم به هبوط !
حالا با این که هنوز نمی دانم رفتنت فرار بود یا گذشتن از من!
اما هنوز هم بارها با خودم زمزمه می کنم؛ حرف های زیر لبی که ارام از بین ل*ب های ترک خورده ات در اخرین روز دیدارمان گفتی:
این که تو اندازه ی من نیستی!
'اندازه ی نگاهم
اندازه ی جهانم
اندازه ی دنیایم
اندازه ی جانم'
اما همه یشان بهانه بود !
اگر صبر می کردی می شنیدی؛ تو تمام دنیای کوچک من در این جهانی و چه اندازه جهان من کوچک است؛ که اندازه ی شانه های تو جا نبود!
با این وجود می دانم . می دانم که دیگر هرگز به کسی برخورد نخواهم کرد؛ که احساساتم را بر انگیزد .
در اغاز باید کنجکاو عشق باشی؛ مثل کنجکاوی در پریدن روی تپه های گِلی یا پریدن روی اتش چهارشنبه سوری!
من دیگر این کارها را نخواهم کرد ؛می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید .
"حال من بی تو به سان حال یک اواره غمگین است
تو نبودی و ندیدی که دل بیچاره غمگین است
تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی"