در بخشی از کتاب سایههای میان ما میخوانیم
ابتدا پدر از کالسکه خارج میشود و دستش را به سمتم دراز میکند. با دستی دستکشپوش آن را میگیرم، دامن سنگینم را با دست دیگرم بلند میکنم و از پلهها پایین میروم. کاخ، سازهای عظیم است که تماماً با سیاه رنگآمیزی شده است. ظاهرش مطلقاً گوتیک است، موجوداتی بالدار بر فراز ستونها نشستهاند. برجهای گرد از کنارهها بالا رفتهاند و سقف آنها به سبک معماری اخیر، با سنگهای مسطح پوشیده شده است.
تمام قصر در ن*زد*یک*ی قلهی کوهی ساخته شده و بیشتر شهر به سمت پایین گسترده شده است. شاه سایه فاتح بزرگی است و نفوذ خود را بهآرامی در سرتاسر جهان متنشر میکند، درست مانند پدرش که قبل از او پادشاه بود. از آنجایی که پادشاهیهای اطراف هرازگاهی سعی در مقابله به مثل دارند، وجود یک شهر کاملاً محافظت شده حیاتی است و گفته میشود این کاخ بزرگ تسخیرناپذیر است. نگهبانان با تفنگهایی آویزان از شانههایشان، در شهر گشت میزنند و مانع دیگری در مقابل دشمنها محسوب میشوند.
پدر درحالیکه مرا از پلهها به سمت ورودی اصلی هدایت میکند میگوید: «مطمئن نیستم مشکی رنگ مناسبی برای لباست باشه. همه میدونن که رنگ موردعلاقهی شاه سبزه.»
«همهی دخترهایی که توی این مراسم حضور دارن، سبز میپوشن. نکته اینه که به چشم بیای، پدر، نه با بقیه همرنگ باشی.»
«فکر میکنم بیشازحد اشتباه کرده باشی.»
من فکر نمیکنم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان