• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

آموزشی تمرین ترجمه

  • نویسنده موضوع SHAGHAYEGH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 557
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان اول
The lump of gold
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.
He was scared that someone would steal it.
He pretended to be poor and wore dirty old clothes.
People laughed at him, but he didn’t care.
He only cared about his money.
One day, he bought a big lump of gold.
He hid it in a hole by a tree.
Every night, he went to the hole to look at his treasure.
He sat and he looked.
‘No one will ever find my gold!’ he said.
But one night, a thief saw Paul looking at his gold.
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his
bag and ran away!
The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.
It had disappeared!
Paul cried and cried!
He cried so loud that a wise old man heard him.
He came to help.
Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.
‘Don’t worry,’ he said.
‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’
‘What?’ said Paul.
‘Why?’
‘What did you do with your lump of gold?’
‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.
‘Exactly,’ said the wise old man.
‘You can do exactly the same with a stone.’
Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been
very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان اول
تکه ی طال
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.
او می ترسید که کسی آن را بدزدد.
وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.
او فقط به پولهایش اهمیت می داد.
روزی یک تکه بزرگ طال خرید.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.
می نشست و نگاه می کرد.
می گفت: هیچکس نمی تونه طالی منو پیدا کنه!
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طالیش دید.
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طال را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!
روز بعد، پاول رفت تا طالیش را نگاه کند اما طال آنجا نبود.
ناپدید شده بود!
پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!
صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.
او برای کمک آمد.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طالی به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.
او گفت: نگران نباش.
سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.
پاول گفت: چی؟
چرا؟
با تیکه طالت چیکار می کردی؟
پاول گفت: هر روز میشستم و نیگاش می کردم.
پیرمرد دانا گفت: دقیقا.
می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: آره را ست میگی. چقدر نادون بودم. من وا سه خو شحال بودن نیازی
به تیکه طال ندارم که!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان دوم
The magic paintbrush
Rose loved drawing. She was very poor and didn’t have pens or pencils.
She drew pictures in the sand with sticks.
One day, an old woman saw Rose and said, ‘Hello! Here’s a paintbrush and some
paper for you.’
‘Thank you!’ smiled Rose.
She was so happy.
‘Hmmm, what can I paint?’ she thought.
She looked around and saw a duck on the pond.
‘I know! I’ll paint a duck!’
So she did. Suddenly, the duck flew off the paper and onto the pond.
‘Wow!’ she said. ‘A magic paintbrush!’
Rose was a very kind girl and she painted pictures for everyone in her village.
She painted a cow for the farmer, pencils for the teacher and toys for all the
children.
The king heard about the magic paintbrush and sent a soldier to find Rose.
‘Come with me,’ said the soldier. ‘The king wants you to paint some money for
him.’
‘But he’s already rich,’ said Rose.
‘I only paint to help poor people.’
But the nasty soldier took Rose to the king.
‘Paint me a tree with lots of money on it,’ he shouted.
Rose was brave and said, ‘No!’
So the king sent her to prison.
But Rose painted a key for the door and a horse to help her escape.
The king chased after her.
So she painted a big hole, and splat!
The king fell in.
Today, Rose only uses her magic paintbrush to help people who really, really need
help.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان دوم
قلم موی سحرآمیز
رز عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت.
او با چوب روی ماسه نقاشی می کشید.
روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: سالم! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.
رز با لبخندی گفت: خیلی ممنون!
رز خیلی خوشحال بود.
با خود فکر کرد: بذار ببینم، چی بکشم؟
اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.
فهمیدم! یه اردک می کشم!
همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد.
او گفت: وای! این قلم مو سحرآمیزه!
رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همهی اهالی روستایش نقاشی کشید.
او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه ها اسباب بازی کشید.
پادشاه از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا رز را پیدا کند.
سرباز گفت: با من بیا. پادشاه می خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.
رز گفت: ولی اون که ثروتمنده.
من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می کشم.
اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد.
او داد زد: برای من درختی بکش که رو شاخه هاش پر از پول باشه.
رز شجاع بود و گفت: نه!
به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.
اما رز یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد.
پاشاه او را تعقیب کرد.
رز هم چاله بزرگی کشید و تاالپ!
پادشاه در چاله افتاد.
حاال رز فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده می کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان سوم
Florence Nightingale
Florence Nightingale was a nurse who saved many lives in the 19th century. She
was named after the city of Florence in Italy, where her parents went after they
got married in 1818. Her family was rich and they had two homes in Britain as well
as servants.
Florence was an unusual young woman for her time because she didn’t want to go
to parties and get married. She wanted to be a nurse and help people. Her family
didn’t want her to become a nurse because hospitals back then were dirty, horrible
places. They were worried about her. In 1851, Florence went to Germany and
learned all about nursing. It was hard work, but she loved it.
In 1854, lots of British soldiers went to fight in the Crimean War. Army hospitals
were filled with injured men, but there were no nurses and many men died.
Florence and a team of nurses went to help.
Florence worked 20 hours a day to make the army hospital a cleaner and safer
place. She brought the men fresh food, she cleaned the hospital beds and she used
clean bandages on the wounded soldiers. Soon, fewer men were dying.
At night, Florence walked around the hospital. She talked to the injured soldiers
and helped the men to write letters to their families. She carried a lamp and the
soldiers called her ‘The lady with the lamp’.
When Florence returned to England, people called her a heroine because of her
amazing work in the Crimean War. Queen Victoria wrote her a letter to say thank
you. She continued to work hard in Britain to improve hospitals and she was given
a medal called the Order of Merit. She was the first woman to receive this honour.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان سوم
فلورانس نایتینگل پرستتتاری بود که در قرن 19 جان انستتانهای زیادی را نجات داد. نام او از نام شتتهری به نام
فلورانس در ایتالیا گرفته شده بود؛ شهری که والدینش پس از ازدواج در سال 1818 به آنجا رفتند. خانوادهاش
ثروتمند بودند و در انگلستان دو خانه و همچنین خدمتکار داشتند.
فلورانس در زمانهی خود زنی غیرعادی بود چون نمیخواست به مهمانی برود و ازدواج کند. او میخواست پرستار
شود و به مردم کمک کند. خانوادهاش نمی خوا ستند او پر ستار شود چون در آن زمان بیمار ستانها مکانهای
کثیف و هولناکی بودند. آنها نگران او بودند. فلورانس در ستتال 1851 به آلمان رفت و تمامی فنون پرستتتاری را
آموخت. کار سختی بود ولی او عاشق این کار بود.
در سال 1854 سربازان بریتانیایی ب سیاری به جنگ کریمه رفتند. بیمار ستانهای ارتش مملو از مردان مجروح
بود، اما هیچ پرستاری وجود نداشت و مردان بسیاری جانشان را از دست دادند. فلورانس و گروهی از پرستاران به
کمک رفتند.
فلورانس 20 ساعت در روز کار کرد تا بیمارستان ارتش را به محلی پاکیزهتر و امنتری تبدیل کند. او برای مردان
غذای تازه میآورد، تختهای بیمار ستان را تمیز میکرد و از باند تمیز برای سربازان ا ستفاده میکرد. خیلی زود
تعداد مرگ و میر سربازان پائین آمد.
شبها، فلورانس در محوطه بیمارستان قدم میزد. او با سربازان زخمی گفتگو میکرد و به آنها کمک می کرد برای
خانواده هایشان نامه بنویسند. او چراغی با خود می آورد و سربازان او را بانوی چراغ به دست نامیده بودند.
وقتی فلورانس به انگلستتتتان بازگشتتتت، مردم به دلیل کار شتتتگفتانگیزش در جنگ کریمه، او را بانوی قهرمان
نامیدند. ملکه ویکتوریا نامهی تشتتکری برایش نوشتتت. او همچنان به کار ستتختد بهبود بیمارستتتانها در بریتانیا
ادامه داد و مدالی با عنوان نشان شایستگی دریافت نمود. او اولین زنی بود که این افتخار نصیبش می شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان چهارم
Isaac Newton
Isaac Newton was born in Lincolnshire, England in 1643, where he grew up on a
farm. When he was a boy, he made lots of brilliant inventions like a windmill to
grind corn, a water clock and a sundial. However, Isaac didn’t get brilliant marks at
school.
When he was 18, Isaac went to study at Cambridge University. He was very
interested in physics, mathematics and astronomy. But in 1665 the Great Plague,
which was a terrible disease, spread in England, and Cambridge University had to
close down. Isaac returned home to the farm.
Isaac continued studying and experimenting at home. One day he was drinking a
cup of tea in the garden. He saw an apple fall from a tree.
‘Why do apples fall down instead of up?’
From this, he formed the theory of gravity. Gravity is an invisible force which pulls
objects towards the Earth and keeps the planets moving around the Sun.
Isaac was fascinated by light. He discovered that white light is in fact made up of
all the colours of the rainbow. Isaac also invented a special reflecting telescope,
using mirrors. It was much more powerful than other telescopes.
Isaac made another very important discovery, which he called his ‘Three Laws of
Motion’. These laws explain how objects move. Isaac’s laws are still used today for
sending rockets into space.
Thanks to his discoveries, Isaac became rich and famous. However, he had a bad
temper and often argued with other scientists.
‘You stole my discovery!’
Sir Isaac Newton died in 1727 aged 85. He was buried along with English kings and
queens in Westminster Abbey in London. He was one of the greatest scientists and
mathematicians who has ever lived.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان چهارم
اسحاق نیوتن
ا سحاق نیوتن در سال 1643 در لینکلن شایر انگل ستان به دنیا آمد و در مزرعه ای بزرگ شد. هنگامی که پ سر
بچه ای بیش نبود، اختراعات هوشمندانه بسیاری از جمله یک آسیاب بادی برای آسیاب کردن ذرت، یک ساعت
آبی و یک ساعت آفتابی ساخت. با این حال، اسحاق در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفت.
اسحاق در 18 سالگی وارد دانشگاه کمبریج شد. او عالقه بسیاری به فیزیک، ریاضیات و ستاره شناسی داشت. اما
در سال 1665 طاعون بزرگ، که یک بیماری وحشتناک بود، در انگلستان شیوع پیدا کرد و دانشگاه کمبریج به
ناچار تعطیل شد. اسحاق به مزرعه و خانه بازگشت.
اسحاق در خانه به تحصیل و آزمایش ادامه داد. روزی او در باغ مشغول نوشیدن فنجانی چای بود. سیبی را دید
که از یک درخت روی زمین افتاد.
چرا سیب به پایین سقوط کرد و به باال نرفت؟
او از این ماجرا نظریه گرانش را ساخت. جاذبه نیرویی نامرئی است که اشیاء را به طرف زمین می کشد و موجب
گردش سیارات به دور خورشید می شود.
سحاق مجذوب نور شده بود. او ک شف کرد که نور سفید در واقع از همه رنگ های رنگین کمان ساخته شده
است. اسحاق همچنین با استفاده از آینه تلسکوپ انعکاسی خاصی ساخت. این تلسکوپ بسیار قوی تر از تلسکوپ
های دیگر بود.
اسحاق کشف بسیار مهم دیگری هم داشت که آن را سه قانون حرکت نیوتن نامید. این قوانین چگونگی حرکت
اشیاء را توضیح می دهند. قوانین اسحاق هنوز برای ارسال موشک به فضا به کار می روند.
استتحاق به برکت اکتشتتافات خود ثروتمند و مشتتهور شتتد. با این حال، بداخالق بود و اغلب با دیگر دانشتتمندان
مشاجره می کرد.
شما کشف مرا دزدیده ای!
ا سحاق نیوتن در سال 1727 در 85 سالگی درگذ شت و در کنار پاد شاهان و ملکه های انگل ستان در کلی سای
وستمینستر در لندن به خاک سپرده شد. او یکی از بزرگترین دانشمندان و ریاضیدانانی طول تاریخ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان پنجم
The ugly duckling
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg.
One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby
ducklings came out.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came
out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re
ugly!’
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go
away!’ said the horse.
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly
duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird!
‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.
‘Me? But I’m an ugly duckling.’
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’
‘Yes,’ he smiled.
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,385
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان پنجم
جوجه اردک زشت
اردکد مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.
در النه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.
یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!
پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.
اردکد مادر با خودش فکر کرد: عجیبه.
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند از اینجا برو.
تو زشتی!
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفندگفت: از اینجا برو!
گاوگفت: از اینجا برو!
اسب گفت: از اینجا برو!
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.
او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: وای! اون کیه؟
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: اون تویی.
من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.
دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.
دوست داری با من دوست بشی؟
او لبخندی زد و گفت: آره.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا