چه زیبا بود فراز از شب، فرار از عکس های سیاه و سفید، از غم که در غم آمیخته شده... همراه با سیاهی چشمانم.
من ادمیان را به رنگ لاجوردی دیدم. صدای پاهایم در شهر میپیچید. فکرم پیش هیچ کس نبود. سکوت در خون میزدم و شبها با کفش های آهنی به سمت سرنوشتی میرفتم که در هایش بسته بود.
از الفبای نبودنت تا بگو من گفتم ها، از رفیق من تا خودت بودن ها پلی زدم برای نگاهی تازه...
در نگاه تو خوده گم شده ام را دیدم. عاشقی که در تاریخ گم شده.
دلم شکسته زیر پا منشور شکسته ام برای تو. منشور شکسته ام برای تو...
خودم تنها تنها دلم، به شب مرگی مرد هایی که درشکه میکشیدند، بیا در انزوای من بچش طعم گس ش*ر*اب را...
بیا در من حل شو. شب از من فرار کرده است. خودم تنها، تنها دلم. غم به استخوان رسیده نفس میکشیدیم و خفه میشدیم. مرگ در مرگ، شب در شب، هجرت در هجرت...
روزه ی سکوت من به یاد چشم های سبز تو بود.
شعر می آفرید در پو*ست من. از پو*ست به من نزدیک تر نفس های تو بود. میکشید نخ ذهن مرا.
به خاطر گیسوانت دریا را به چشم های تو دیدم.
از نبودن من نترس از پیراهن و روسری ای که کادوی من به تو بود نترس. خودم تنها تنها دلم. از سیلاب مغزت ترسیدم. از صبحایی که آفتاب در رگ من بود ترسیدم....
به نگاه غریبه ها عادت کرده بودم تو نیامدی! دلم شکست زیر پا نمیخواهد دیگر تورا...
نمیخواهد دیگر تورا. خودم تنها تنها دلم!
از دست های آلوده ترسیدم. از اشک هایی که روی کاغذ میریخت ترسیدم! نوشتم روز تو بخوان شب، نوشتم شادی تو بخوان غم. نوشتم مرگ تو بخوان زندگی! نوشتم صلح تو بخوان جنگ، نوشتم و نوشتم تا به خودمان رسیدم! نوشتم که نور از دریچه های مغز من به تو نزدیک میشد!
نوشتم اما قلمم را شکستند. کاغذ پاره ها وسط یک مه غلیظ گم شدند! نوشتم که لا به لای حرف هایت از خواب خرگوشی بیدار شدم...! چقدر حرفایت برایم سنگین بود چقدر نبودنت سنگین تمام شد... نوشتم از طولانی ترین شب سال نوشتم، نوشتم سیاهی این شهر از آلودگی نبود از بغض مردمش بود. نوشتم که برنگردی، برنگردی که هیچ بیشتر گمت کردم! چرخ تمام درشکه ها شکست مردها یک سمت بودند زنها یک طرف دیگر! حدیث دل دیگر مگو. دلم شکسته زیر پا نمیخواهد دیگر تورا. نگاهی به دل من کن که تمام شیشه ها در قلبم شکسته. شب زده ها به قلب من پناه برده اند که بگویند خودم تنها تنها دلم. دریا در چشم های تو بود موهای سفید نوید شعری تازه را میداد! بیکسی درد نبود. نبود همدم و مونسی که تورا بفهمد درد بود نشان من دیگر مجو حدیث دل دیگر مگو دلم شکسته زیر پا نمی خواهد نمیخواهد دیگر تورا... به شب مرگی مرد هایی که درشکه میکشیدند بیا در انزوای من بچش طعم گس ش*ر*اب را...
بیا به شعر های من نخند بیا به دست های من وصل شو که اتصال این جریان ها رود میشود...
من ادمیان را به رنگ لاجوردی دیدم. صدای پاهایم در شهر میپیچید. فکرم پیش هیچ کس نبود. سکوت در خون میزدم و شبها با کفش های آهنی به سمت سرنوشتی میرفتم که در هایش بسته بود.
از الفبای نبودنت تا بگو من گفتم ها، از رفیق من تا خودت بودن ها پلی زدم برای نگاهی تازه...
در نگاه تو خوده گم شده ام را دیدم. عاشقی که در تاریخ گم شده.
دلم شکسته زیر پا منشور شکسته ام برای تو. منشور شکسته ام برای تو...
خودم تنها تنها دلم، به شب مرگی مرد هایی که درشکه میکشیدند، بیا در انزوای من بچش طعم گس ش*ر*اب را...
بیا در من حل شو. شب از من فرار کرده است. خودم تنها، تنها دلم. غم به استخوان رسیده نفس میکشیدیم و خفه میشدیم. مرگ در مرگ، شب در شب، هجرت در هجرت...
روزه ی سکوت من به یاد چشم های سبز تو بود.
شعر می آفرید در پو*ست من. از پو*ست به من نزدیک تر نفس های تو بود. میکشید نخ ذهن مرا.
به خاطر گیسوانت دریا را به چشم های تو دیدم.
از نبودن من نترس از پیراهن و روسری ای که کادوی من به تو بود نترس. خودم تنها تنها دلم. از سیلاب مغزت ترسیدم. از صبحایی که آفتاب در رگ من بود ترسیدم....
به نگاه غریبه ها عادت کرده بودم تو نیامدی! دلم شکست زیر پا نمیخواهد دیگر تورا...
نمیخواهد دیگر تورا. خودم تنها تنها دلم!
از دست های آلوده ترسیدم. از اشک هایی که روی کاغذ میریخت ترسیدم! نوشتم روز تو بخوان شب، نوشتم شادی تو بخوان غم. نوشتم مرگ تو بخوان زندگی! نوشتم صلح تو بخوان جنگ، نوشتم و نوشتم تا به خودمان رسیدم! نوشتم که نور از دریچه های مغز من به تو نزدیک میشد!
نوشتم اما قلمم را شکستند. کاغذ پاره ها وسط یک مه غلیظ گم شدند! نوشتم که لا به لای حرف هایت از خواب خرگوشی بیدار شدم...! چقدر حرفایت برایم سنگین بود چقدر نبودنت سنگین تمام شد... نوشتم از طولانی ترین شب سال نوشتم، نوشتم سیاهی این شهر از آلودگی نبود از بغض مردمش بود. نوشتم که برنگردی، برنگردی که هیچ بیشتر گمت کردم! چرخ تمام درشکه ها شکست مردها یک سمت بودند زنها یک طرف دیگر! حدیث دل دیگر مگو. دلم شکسته زیر پا نمیخواهد دیگر تورا. نگاهی به دل من کن که تمام شیشه ها در قلبم شکسته. شب زده ها به قلب من پناه برده اند که بگویند خودم تنها تنها دلم. دریا در چشم های تو بود موهای سفید نوید شعری تازه را میداد! بیکسی درد نبود. نبود همدم و مونسی که تورا بفهمد درد بود نشان من دیگر مجو حدیث دل دیگر مگو دلم شکسته زیر پا نمی خواهد نمیخواهد دیگر تورا... به شب مرگی مرد هایی که درشکه میکشیدند بیا در انزوای من بچش طعم گس ش*ر*اب را...
بیا به شعر های من نخند بیا به دست های من وصل شو که اتصال این جریان ها رود میشود...